در سن ۱۷ سالگی که سال اول خود را در دانشگاه هاروارد شروع کردم تصمیم برای کشیش شدن و پیوستن به دستگاه کلیسا برایم قطعی شده بود. در سال اول دانشگاه در یک دوره دو ترمی ادیان تطبیقی ثبت نام کردم این دوره توسط ویلفرد کانت ول اسمیت تدریس میشد و او هم رشته تخصصیاش اسلام بود.
در طی آن دوره در مقایسه با سایر ادیان از قبیل هندوییسم و بودیسم توجه بسیار کمی به اسلام کردم چون به ویژه هندوییسم و بودیسم بسیار برای من رمز آلود و عجیب مینمود در مقابل اسلام به نوعی شبیه مسیحیت که دین خودم بود به نظر میآمد. در نتیجه آنطور که باید بر روی اسلام متمرکز نشدم، اگر چه یادم هست که یک تحقیق ترم خود را برای دوره «ادیان تطبیقی» بر مفهوم وحی در قرآن متمرکز کردم. با اینحال چون که دوره ما دقیقاً برخواستهها و استانداردهای آکادمیک تطبیق داشت من مجموعهای از حدود ۱۲ کتاب راجع به اسلام خریدم که همه آنها توسط غیر مسلمانان نوشته شده بود و مقدر بود که همه آنها ۲۵ سال بعد بسیار برایم کار آمد باشند همچنین دو ترجمه متفاوت قرآن به انگلیسی را خریدم که همان موقع هم خواندم.
در بهار آن سال هاروارد به من عنوان دانشمند «هالیس» را دادند به نشانه اینکه من یکی از بهترین شاگردان دوره پیش از الهیات در آن دانشگاه بودم، تابستان بین سال اول و دوم به عنوان مبلغ جوانان در یک کلیسای متدیست واقعاً بزرگ کار میکردم، به محض فارغ التحصیل شدن از دانشگاه هاروارد در مدرسه الهی هاروارد ثبت نام کردم و در آنجا مدرک کارشناسی الهیات را در سال ۱۹۷۴ دریافت کردم، پیش از آن هم در سال ۱۹۷۲ به عنوان معاون کشیش مجموعه کلیسای متدیست در سال ۱۹۷۲ منصوب شدم و نیز یک بورسیه استوارت از همان کلیسا به عنوان تکمیل کننده بورسیههای مدرسه الهی هاروارد دریافت کرده بودم.
در طول دوره آموزشی کشیشی یک برنامه دو ساله جانبی را به عنوان یک افسر امور دینی در بیمارستان پیتر بنت «بریگهام» در بوستن تکمیل کردم. پس از فارغ التحصیلی از مدرسه الهی هاروارد تابستان را به عنوان مبلغ در کلیسای متدیست در بخش روستانشین «کاتراس» سپری کردم جایی که حضور مردم به چنان حد بالایی رسید که در آن کلیساها سالها بود چنان جمعیتی مشاهده نشده بود.
آنچه که از بیرون دیده میشد این بود که من یک کشیش جوان و با نشاط بودم که آموزش خوبی هم دیده است و جمع کثیری را به عبادت صبح یکشنبه میکشاند و در همه مراحل مسیر تبلیغ و کشیش بودن خود موفق بوده است. در حالیکه آنچه از درون وجود داشت این بود که من در یک نبرد دائمی بودم برای حفظ خلوص و یکپارچگی روحی خودم در برابر وظایفی که به عنوان یک کشیش داشتم.
البته این نبرد بسیار از آن نبردی که برخی با آن روبرویند ـ که درگیر شدن به وسیله وسایل سمعی و بصری در یک تلاش ناموفق برای حفظ اخلاق جنسی (رهبانیت) است ـ متفاوت بود، همینطور این نبرد با نبرد برخی از کشیشان که در زمانه ما گاهی نامشان به عنوان داشتن روابط جنسی با کودکان در تیتر روزنامهها قرار میگیرد متفاوت بود.
به هر حال این تلاش و نبرد من شاید شایعترین نبرد درونی است که آن دسته از اعضای مدرسه کشیشان که آموزش و تحصیل بهتری داشتهاند با آن مواجه میشوند. نوعی طنز وارونمایی در این حقیقت وجود دارد که کسانی بهترین و ایده آلترین مبلغین آینده به حساب میآیند برای طی دوره آموزشی کشیشی ـ مثلاً شبیه دورهای که در آن زمان در مدرسه الهی هاروارد ارائه میشد ـ انتخاب میشوند وارونه بودن آن از این جهت است که کسی که این دوره را پشت سر میگذارد در معرض فهم حقایق واقعی و تاریخی درباره مسایل زیر قرار داده میشود:
۱ ـ شکل گیری جریان اصلی کلیسای اولیه و اینکه چگونه با ملاحظات ژئوپلتیکی ایجاد شد.
۲ ـ قرائت اصلی متون متعدد کتاب مقدس که بسیاری از آنها در تضاد فاحشی با آن چیزی است که مسیحیها (در حال حاضر) با باز کردن کتاب مقدسشان میخوانند، اگر چه به تدریج برخی از این اطلاعات به شکل گیری ترجمههای جدیدتر و بهتر میانجامد.
۳ ـ شکل گیری مفاهیمی از قبیل مقهوم (تثلیث خدا) و مفهوم (پسر خدا بودن) مسیح (سلام الله علیه).
۴ ـ ملاحظات غیر دینی که در ورای بسیاری از عقاید و دکترینهای مسیحیت خوابیده است.
۵ ـ وجود کلیساهای مسیحی و جنبشهای مسیحی اولیه (در صدر مسیحیت) که هرگز انگاره الوهیت مسیح (سلام الله علیه) را نپذیرفتهاند.
۶ ـ غیره.
برخی از ثمرات دوره آموزشی کشیشیام را با جزئیات بیشتر در کتاب اخیرم با نام زیر بر شمردهام
صلیب و هلال: گفتگوی میان دینی بین اسلام و مسیحیت، انتشارات آمانا.
به همین علت، واقعاً تعجبی ندارد که تقریباً اکثریتی از فارغ التحصیلان مدرسه تربیت کشیش این دوره را ترک میکنند، نه به قصد حضور در جایگاه تبلیغ، که در آنجا از آنها خواسته میشود آنچه را که میدانند درست نیست تبلیغ کنند، بلکه ترک این دوره به منظور حضور در مراکز متعدد حرفهای مشاوره است برای من هم همینطور بود که تصمیم گرفتم به قصد گرفتن مدرک کارشناسی و دکترای خود در زمینه روانشناسی بالینی درسم را ادامه دهم.
هنوز خود را مسیحی میدانستم، زیرا که بخشی از هویت شخصی من بود، و به علت اینکه با همه اینها من یک کشیش و مبلغ بودم که به این سمت منصوب شده بودم، اگر چه شغل تمام وقتم حرفه بهداشت روان بود، به هر حال دوره آموزشی تربیت کشیشی از همه عقیدهای که باید میداشتم از قبیل تثلیث خدا و الوهیت مسیح (سلام الله علیه) محافظت کرده بود. (نظر سنجیها به طور معمول نشان میدهند که کشیشها معمولاً نسبت به مردم عوام کمتر متمایل به باور کردن این عقاید و سایر عقاید تعصب آمیز کلیسا هستند، با توجه به اینکه کشیشها بیشتر علاقه دارند تا اصطلاحاتی مثل» پسر خدا» را به معنای مجازی آن بفهمند در حالیکه عوام (و مستمعین آنها) آن را به معنای لغویاش میفهمند).
بنابراین من تنها به یک مسیحی روز کریسمس و عید پاک تبدیل شدم که در کلیسا به طور پراکنده و نامنظم شرکت میکردم که آن هم مینشستم و دندان قروچه میکردم و زبانم را گاز میگرفتم و به موعظههای مبتنی بر عقایدی گوش فرا میدادم که میدانستم واقعیت ندارند. هیچکدام از مطالب بالا نباید به این معنا گرفته شود که من دینداریام کمتر شده بود یا از لحاظ روحی از آنچه قبلاً بودم کمتر هدایت یافته بودم. منظم به نیایش میپرداختم. اعتقادم به یک خدای قاهر و وجود برتر ثابت و پا برجا مانده بود و زندگی شخصیام را بر اساس اصول اخلاقیای که در کلیسا و مدرسه یکشنبهها آموخته بودم اداره میکردم. تنها چیز این بود که آنقدر عاقل بودم که به مطالب دگماتیک و عقایدی که توسط انسانها بافته شده است و توسط کلیسای سازمان یافته تایید شده اعتقادی نداشته باشم، عقایدی که مملو از تاثیرات کفر آمیز و الحادی، مفاهیم شرک آلود و مشرکانه چند خدایی و متاثر از ملاحظات ژئوپلیتیکی میباشند که متعلق به دورههای گذشته بوده است. همچنان که سالها میگذشت با روند رو به تزایدی نگرانیام متوجه فقدان دینداری آنهم در مقیاس وسیع در جامعه آمریکای شد.
دینداری در واقع یک معنویت و اخلاقیات موجود و زنده در میان افراد است و نباید با شریعت مداری اشتباه شود که این یکی مربوط به شعائر و مناسک و کیش و عقیده رسمی وابسته به یک ارگان مانند کلیسا است. فرهنگ آمریکایی به نظر میرسد که حدود و ثغور اخلاقی و دینی خود را از دست داده است. از هر سه ازدواج، دو تای آنها به طلاق منجر میشد و خشونت با روند رو به تزاید به بخش تفکیک ناپذیری از (فرهنگ حاکم در) مدارس و جادههای آمریکا تبدیل میشد. مسئولیت پذیری شخصی در حال افول بود، خودقاعدهمندی شخصی در سایه اخلاق «اگر خوشت میآید، انجامش بده» پوشیده میشد. بسیاری از رهبران و موسسات مسیحی در رسواییهای جنسی و مالی در حال غرق شدن بودند. احساسات رفتارها را هر چند نفرت انگیز بودند توجیه میکرد. فرهنگ آمریکایی شرکتی بود که از لحاظ اخلاقی ورشکست شده بود و من در نیایشهای فردی شبانهام بسیار احساس تنهایی میکردم.
در چنین شرایط بحرانیای بودم که تماس خود را با جمعیت مسلمانان محلی آغاز کردم، چند سال قبل من و همسرم به شکل فعالانه درگیر تحقیق بر روی تاریخچه اسب عربی بودیم، و بالاخره برای اطمینان یافتن از صحت ترجمههای مدارک عربی، این تحقیق ما را به تماس با آمریکاییهای عرب تبار کشانید که از قضا مسلمان هم بودند. اولین تماس اینچنینی ما در تابستان ۱۹۹۱ با فردی به نام جمال بود. در ابتدا پشت تلفن با هم صحبت کردیم و سپس جمال به منزل ما آمد و پیشنهاد داد که مقداری از کار ترجمه را برای ما انجام دهد و ما را در خلال (تحقیق بر روی) تاریخچه اسب عرب در خاور میانه کمک و راهنمایی کند. پیش از آنکه جمال آن روز عصر (منزل ما را) ترک کند خواست که اگر ممکن است از دستشوئی ما استفاده کند تا پیش از ادای نمازهای (برنامه مندش) [۴] خود را بشوید [۵]. و نیز یک روزنامه را به عنوان یک زیر انداز قرض گرفت تا بتواند پیش از ترک منزل ما نماز خود را به جای آورد. و البته ما هم این کار را با میل انجام دادیم ولی تعجب کردیم که چرا چیزی مناسبتر از روزنامه نبود که ما به او بدهیم.
بدون آنکه در آن موقع متوجه شویم جمال یک کار تبلیغی و دعوت عملی بسیار زیبا را انجام میداد. او هیچ اشارهای و توجهی به این واقعیت که ما مسلمان نبودیم نکرد و هیچ بحث و موعظهای هم راجع به اعتقادات مذهبی خود نکرد، او تنها رفتار عبرت آموز خود را نشان داد، رفتار عبرت آموزی که حرفهای زیادی برای کسی داشت که اهل عبرت گرفتن بود. در ۱۶ ماه پس از آن تماس با جمال به تدریج با تواتر بیشتری رخ میداد تا اینکه تقریباً به دو هفته یکبار و یک هفته یکبار رسیده بود، در این دیدارها جمال هیچگاه درباره اسلام سخن موعظه آمیزی به ما نزد و حتی هیچوقت درباره اعتقادات مذهبی من سخنی نگفت و نیز هرگز مرا زبانی به مسلمان شدن دعوت نکرد. اما من داشتم چیزهای زیادی از او میآموختم. نخست رفتار ثابت و نمونه جمال که مراقب نمازهای منظم خود بود. دوم رفتار نمونه جمال در اینکه چگونه زندگی روزانه خود را در یک حالت بسیار اخلاقی و معنوی هدایت میکرد هم در دنیای تجارت و هم در عالم روابط اجتماعی خود. سوم، رفتار نمونه جمال در تعامل رفتاری با دو کودک خردسالش، برای همسر من هم، همسر جمال نمونه مشابهی بود. چهارم، همیشه در خلال چارچوب کمک کردن به من برای فهمیدن تاریخچه اسب عربی در خاور میانه، جمال مرا با خود در مطالبی شریک میکرد:
۱ ـ با داستانهایی از اعراب و نیز تاریخ اسلام
۲ ـ گفتههایی از محمد رسول خدا صلوات الله علیه و آله
۳ ـ آیات قرآن و فضای مفهومی آن در واقع جلسات ما دیگر حداقل مشتمل بر یک مکالمه ۳۰ دقیقهای میشد که متمرکز بر روی برخی ابعاد اسلام بود، ولی همیشه به گونهای ارائه میشد که به من کمک میکرد با هوشیاری فضای اسلامی حاکم بر تاریخچه اسب عربی را بفهمم. به من هرگز گفته نشد» این آنطوری است که هست» بلکه به من فقط گفته میشد «این آن چیزی است که معمولاً مسلمانان به آن معتقدند» چونکه من مورد موعظه واقع نمیشدم و چون جمال هیچوقت عقاید مرا مورد سوال قرار نمیداد من اذیت نمیشدم که بخواهم تلاش کنم و برای موضع خود دلیل بیاورم. همه این ارتباطات به نحو روشنفکرانهای بود نه به شکلی که بخواهد دین مرا عوض کند.
به تدریج «جمال» ما را به بقیه خانوادههای عرب در مجتمع مسلمانان محلی معرفی کرد. «وائل» و خانوادهاش، «خالد» و خانوادهاش و برخی افراد دیگر هم بودند.
تقریباً به طور همسانی افراد و خانواد ههایی را دیدم که در سطح اخلاقی بالاتری از آنچه که همه ما جامعه آمریکایی در آن قرار داریم، زندگی میکردند. شاید چیزی درباره اسلام عملی وجود داشت که من در دوره تحصیلات دانشگاهی و تحصیلات مدرسه علوم دینیام از آن غافل شده بودم. نزدیک دسامبر ۱۹۹۲، شروع کردم به اینکه از خودم سوالات جدی را درباره اینکه کجا هستم و چه میکنم بپرسم. این سوالات با انگیزه ملاحظات زیر به وجود میآمد.
۱ ـ در طی مدت ۱۶ ماه زندگی اجتماعی ما به شکل رو به تزایدی بر روی عنصر عربیت جامعه مسلمانان متمرکز شده بود. نزدیک دسامبر تقریباً ۷۵ درصد اوقات زندگی اجتماعی ما با عربهای مسلمان سپری میشد.
۲ ـ به خاطر مزایای دوران مدرسه علوم دینی و آموزشهای آن من میدانستم که کتاب مقدس به چه شکل فجیعی تحریف شده است (و غالباً میدانستم که چه زمانی در کجا و به چه علتی {این تحریف رخ داده است}) من هیچ اعتقادی به تثلیث خدا نداشتم. رشتههای مختلفی با هم بافته شده بودند و تشکیل یک طناب داده بودند. اسبهای عربی، تربیت دوران کودکیام، رفتنم به مدرسه علوم دینی و آموزش کشیشی، اشتیاق درونی و نوستالژیکم نسبت به یک جامعه اخلاقی و معنوی، و تماسم با جامعه مسلمانان همه این رشتهها با پیچیدگی خاصی به هم تافته شده بودند.
وقتی که بالاخره پس از کلنجار رفتن {با این رشتههای ذهنی} فراوان از خودم پرسیدم که دقیقاً آنچه که مرا از اعتقادات دوستان مسلمانم جدا میکرد چه بود، پرسش از خویشتن شروع شد. فکر میکنم میتوانستم این سوال را با دوستم «جمال» و یا «خالد» مطرح کنم ولی هنوز برای این قدم آماده نبودم. من هیچوقت اعتقادات دینیام را با آنها بحث نکرده بودم و به نظرم میآید نمیخواهم این موضوع را وارد رابطه دوستیمان کنم. به همین دلیل همه کتابهای درباره اسلام که در روزهای دانشجویی و مدرسه علوم دینی خریده بودم از قفسه کتابها بیرون آوردم. اگر چه اعتقادات شخصیام از موضع سنتی کلیسا بسیار دور بود، و تقریباً به ندرت در کلیسا حضور پیدا میکردم، هنوز خودم را یک مسیحی میدانستم به همین علت به سمت آثار اندیشمندان غربی توجه پیدا کردم، در آن ماه دسامبر تقریباً ۶ کتاب یا بیشتر که توسط اندیشمندان غربی درباره اسلام نوشته شده بود، خواندم که از آن جمله زندگینامه حضرت رسول صلوات الله علیه و آله بود.
پس از آن شروع کردم به خواندن دو ترجمه متفاوت قرآن به انگلیسی. و هیچوقت هم با دوستان مسلمانم از این جستجوی شخصی برای پیدا کردن هویت خودم صحبتی نکردم. هیچوقت به آنها نگفتم که چه نوع کتابهایی را میخواندم و هیچوقت هم دلیل این کارم را توضیح ندادم. به هر حال، گاهی سوال خاصی ذهنم را به خود مشغول میکرد و از یکی از این دوستانم آن سوال را میپرسیدم. اگر چه با دوستان مسلمانم راجع به این کتابها صحبتی رد و بدل نشد، با همسرم مکرراً درباره کتابهایی که میخواندم گفتگو میکردم. حدود هفته آخر دسامبر ۱۹۹۲ مجبور شدم نزد خود اعتراف کنم که در هیچیک از مواد و عناصر اعتقادی میان اعتقادات شخصی خودم و اصول اعتقادات اسلام مخالفتی نمیتوانم پیدا کنم. در همین حال آماده بودم این را اعتراف کنم که محمّد (صلوات الله علیه و آله) رسول و فرستاده (یعنی کسی که برای خدا و تحت نظر وحی و الهام الهی سخن میگوید) خدا (الله) است، خدایی که بلند مرتبه و عزیز است.
اما هنوز برای تصمیم گرفتن مردد بودم، میتوانستم با آمادگی برای خودم اعتراف کنم که اشتراکات (فکریام) با آنچه تا آن موقع از اعتقادات اسلامی آموخته بودم بسیار بیشتر از اشتراکاتم با مسیحیت سنتی (مورد تأیید) سازمان کلیسا است، همچنین به خوبی میدانستم که میتوانم بیشتر مطالبی را که قرآن درباره مسیحیت، کتاب مقدس و عیسی سلام الله علیه در برداشت (مستقلاً) با توجه به دوره آموزشیهای کشیشی و آموزش علوم دینیام تایید کنم. اما هنوز مردد بودم.
بعدها این تردیدم را (برای خودم) اینطور توجیه کردم که من هنوز جزئیات و ریزه کاریهای اسلام را نمیشناسم و حوزههای هماهنگی فکریام با اسلام محدود به مفاهیم و اصول اساسی اعتقادی اسلام است، و به همین علت به خواندن و باز هم خواندن ادامه دادم. احساس هویت شخصی، و پرسش از اینکه من چیستم، تایید بسیار قدرتمندی برای (جا افتادن) فهم جایگاه ما درعالم است، در دوره کارآموزی حرفه ایام، معمولاً از من خواسته میشد که اختلالات اعتیاد را درمان کنم، که از اعتیاد به سیگار بود تا مشروبات الکلی و اعتیاد به مواد مخدر. به عنوان یک کادر کلینیک، میدانستم که باید بر اصل اعتیاد جسمانی غلبه کرد تا خودداری اولیه ایجاد شود، این بخشِ آسان و ساده درمان بود، همانطور که مارک تواین گفته است: «ترک سیگار راحت است، من صدها بار این کار را انجام دادهام»، به هر حال همچنین میدانستم که کلید نگهداری آن خودداری در طی یک دوره زمانی طولانی غلبه کردن بر اعتیاد روحی و روانی آن مشتری است، (اعتیادی) که به شدت در احساس هویت مبنایی بیمار زمینه یافته بود مثلاً اینکه بیمار به خود اینطور خود را میشناساند که من یک سیگاری یا الکلی یا مثل آن هستم. رفتار معتادانه بخشی و قسمتی از احساس هویت مبنایی بیمار شده بود، بخشی از شخصیت او شده بود، تغییر این احساس هویت برای ادامه درمان روانی بسیار مهم بود. این قسمت بسیار سختی از درمان بود، تغییر احساس یک فرد از شخصیت خود کار بسیار سختی است. روان یک شخص تمایل دارد به آنچه که قدیمی و آشنا است بچسبد که از لحاظ روانی راحتتر و امنتر از چیزهای جدید و ناآشنا است.
بر مبنای (این) سابقه حرفهای، به مطلب بالا آگاه بودم و در زمینه روزانه زندگیام از آن استفاده کردم، به هر حال، دوگانگی کافی بود، هنوز آماده نبودم که این مطلب را در مورد خودم و نیز بر دودلی که بر هویت دینیام احاطه پیدا کرده بود، اعمال کنم، برای ۴۳ سال، هویت دینیام به شکل بسیار مرتب و منظمی به عنوان مسیحیت برچسب خورده بود، و به هر حال بسیاری از اوصاف دیگر را در طول این سالها به آن اضافه کرده بودم. گسستن از این عنوان در هویت شخصیام کار آسانی نبود، چون بخشی از تعریفی بود که از وجود خودم داشتم، با توجه به تحلیلی که اکنون از آن شرایط دارم، واضح است که این دودلی میتوانست به سمت این مقصد هدایتم کند که من میتوانستم هویت آشنای دینیام را که مسیحی بودن بود حفظ کنم، علیرغم اینکه مسیحیای بودم که اعتقاداتش شبیه اعتقادات یک مسلمان بود.
حال دیگر دقیقاً آخر دسامبر بود و من و همسرم فرمهای تقاضای پاسپورت امریکایی را پر میکردیم تا بتوانیم (ایده) سفر پیشنهادی به خاورمیانه را جامه واقعیت بپوشانیم، یکی از سوالات مربوط به دین ما بود حتی درباره آن فکر هم نکردم و به طور خودکار بر روی زمینه روانی قدیمی و آشنا تکیه کردم و در همان حال نوشتم «مسیحی» بسیار آسان و آشنا و راحت بود. به هر حال این راحتی وقتی که همسرم از من پرسید که چگونه به آن سوال در فرم پاسخ داده بودم به طور گذرا درهم شکست و به ناراحتی بدل شد، سریع جواب دادم «مسیحی» و با صدای بلند و ریزی خندیدم. یکی از کمکهای فروید به فهم روان انسان بیان این بود که خنده غالباً تخلیه تنش روانی است. هر چند فروید ممکن است در بسیاری از ابعاد تئوری توسعه جنسی ـ روانیاش به خطا رفته باشد، توجه و فهمی که از خنده ارائه کرده بود دقیقاً به هدف صحت اصابت کرده است. من خندیده بودم، آن تنش روانی که مجبور بودم به واسطه خنده آن را تخلیه کنم چه بود؟ سریع و با عجله برای همسرم با بیانی کوتاه ثابت کردم که من مسیحی هستم نه مسلمان. و در جواب آن همسرم مودبانه گفت که» تنها میخواستم سوال کنم که کلمهای که نوشتهای چیست؟ مسیحی، پروتستان یا «متدیست». بر مبنای اطلاعات حرفه ایام [۶] از این حرف بیرون میپرید که من به خاطر آن مطلب عصبانی نیستم». و من حتی اشارهای هم به موضوع عصبانیت نکرده بودم، واضح بود که بیمار من احساس نیاز میکرد تا در برابر باری که ضمیر ناخودآگاه خود او بر او تحمیل میکرد، از خود دفاع کند.
به بیان کوتاه، او واقعاً عصبانی بود اما آماده نبود که این واقعیت را بپذیرد یا با آن کنار بیاید. اگر همسر من این اتهام را متوجه من کرده بود که «تو یک مسلمانی» بنابراین این اتهام از طرف ضمیر ناخودآگاه خود من ناشی شده بود، چون من تنها فرد دیگری بودم که در آنجا حاضر بود. من نسبت به این مطلب آگاه بودم اما هنوز مردد بودم، بر چسب دینی که بر پیشانی احساس هویت من برای ۴۳ سال چسبیده بود به این راحتیها میخواست از من جدا شود. یک ماه از این سوال همسرم از من گذشت، حال دیگر اواخر ژانویه ۱۹۹۳ بود. همه کتابهایی که دانشمندان غربی درباره اسلام نوشته بودند پس از مطالعه عمیق و دقیق کنار گذاشته بودم، دو ترجمه انلگیسی قرآن را در قفسه کتابها برگردانده بودم و مشغول خواندن ترجمه دیگری از قرآن به زبان انگلیسی بودم، شاید بتوانم در این ترجمه جدید به طور اتفاقی توجیهی برای این بیابم که…
در ساعت نهار خوردن در یک رستوران محلی عرب بودم که به تازگی گذرم به آن رستوران افتاده بود، مثل معمول همیشه وارد شدم، پشت یک میز کوچک نشستم و سومین ترجمه قرآن را از جایی که تا آنجا خوانده بودم باز کردم، تخمین زدم که در وقت نهار شاید بتوانم مقداری مطالعه کنم. چند لحظه بعد متوجه شدم که محمود بالای سرم ایستاد و منتظر است که من غذا سفارش بدهم، او نگاه سریعی به کتاب من کرد ولی چیزی راجع به آن نگفت، بعد از سفارش غذا به فضای تنهایی مطالعهام برگشتم. چند دقیقه بعد، همسر محمود «ایمان» که یک مسلمان آمریکایی بود و حجاب (روسری) و لباس با حیایی پوشیده بود، لباسی که در زنهای مسلمان معمول بود، غذای سفارش داده شده مرا آورد، او اشاره کرد که من قرآن میخوانم و مودبانه پرسید که آیا من یک مسلمان هستم. بدون اینکه با هیچ آداب اجتماعی و یا مودبانه بتوانم حرفم را مرتب کنم، از دهانم بیرون پرید که: «نه» این یک کلمه با قدرت ادا شد و اندکی هم کج خلقی در آن وجود داشت، و با این حرف من، ایمان مودبانه از میز من دور شد.
چه اتفاقی برای من داشت میافتاد؟ من با پررویی و تا حدودی پرخاشجویانه رفتار کرده بودم، مگر آن زن چه کرده بود که سزاوار چنین رفتاری باشد؟ این رفتار معمول من نبود، به خاطر تربیت دوران کودکیام هنوز از عبارت آقا و خانم برای مخاطب قرار دادن کارمندان و صندوقدارانی که در فروشگاهها با آنها مواجه بودم استفاده میکردم، میتوانستم تظاهر کنم نسبت به خندهام پس از این ماجرا که برای تخلیه تنش بود، بیاعتنا هستم ولی نمیتوانستم چنین رفتار نامعقولی از خودم را نادیده بگیرم. کتابم را به کناری گذاشته بودم و در خلال غذا خوردن در ذهنم به خاطر این چند اتفاق ناراحت بودم. هر چه بیشتر بر این قضیه متمرکز میشدم بیشتر نسبت به رفتارم احساس گناه میکردم. میدانستم که وقتی «ایمان» صورتحساب غذا را بیاورد احتیاج دارم به نوعی رفتارم را جبران کنم. اگر چه، حتی اگر هیچ دلیل دیگری هم نبود، به سادگی ادب و رفتار مناسب چنین اقتضایی داشت، به علاوه واقعاً و به شدت ناراحت بودم که چطور در برابر این سوال معمولی «ایمان» سر سختی کرده بودم.
در درون من چه میگذشت که به سوالی چنین واضح و ساده چنان جواب محکم و سختی دادم. چرا این یک سوال به تنهایی چنان رفتار ناهنجاری را در من ایجاد کرد؟ پس از آن وقتی که «ایمان» صورتحساب مرا آورد تلاش کردم به نوعی عذرخواهی کنم و گفتم: «متاسفم که اندکی در پاسخ به سئوال شما درشتی کردم، اگر سوال شما این است که آیا من به خدای واحد معقدم یا نه پاسخ من مثبت است. اگر سوال شما این بود که آیا من به رسالت و پیامبری محمد (ص) از طرف آن خدای واحد معقتدم یا نه، پاسخ من مثبت است، و او با رفتاری بسیار خوب و قاطع پاسخ داد:
خیلی خوب، برای برخی از مردم بیشتر از دیگران طول میکشد….. شاید، خوانندگان این نوشته اینقدر مهربان باشند که به این مطلب توجه کنند که من با خودم مشغول چه بازی روانیای بودم بدون اینکه به حرکات و رفتار ذهنی بخندم. به خوبی میدانستم که به روش خودم و با استفاده از تعبیر خودم، شهادت، که اقرار و گواهی دادن به اعتقاد است، را ادا کرده بودم.
مثلاً: گواهی میدهم که خدایی جز الله نیست و گواهی میدهم که محمد فرستاده خدا است. ما به هر حال اگر چه این را گفته بودم میدانستم چه گفتهام هنوز به برچسب هویت دینی قدیمی و آشنایم چسبیده بودم، پس از همه اینها، هنوز نمیگفتم که مسلمانم. من یک مسیحی بودم به همین سادگی، اگر چه یک مسیحی نابهنجار که تلاش داشت بگوید تنها یک خدا وجود دارد و نه خدای سه گانه و مسیحیای که اصرار داشت بگوید محمد (ص) فرستاده و تحت امر آن خداست.
اگر مسلمانی میخواست مرا به عنوان یک مسلمان بپذیرد، به او مربوط بود و این هویت دینی او بود، نه هویت من فکر کردم راه خودم را برای خروج از این بحران هویت دینی پیدا کردهام. من مسیحیای بودم که با دقت بیان میدارد که من (به عنوان یک مسیحی) با اعتقادات اسلامی موافقم و به صحت آن گواهی میدهم. با این شرح زجرآور و با تجزیه زبان انگلیسی به چیزی بسیار نزدیک به ماهیت واقعیاش، دیگران هر برچسبی میخواستند بر من بگذارند این برچست آنها بود نه از آن من. حال دیگر مارس ۱۹۹۳ بود و من و همسرم از یک تعطیلات ۵ هفتهای در خاورمیانه لذت میبردیم، همچنین از نظر ماههای اسلامی رمضان بود که مسلمانان از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب در آن روزه میگیرند. چونکه غالباً ما با اعضای خانواده دوستان مسلمانمان در آمریکا رفت و آمد داشتیم و با آنها محشور بودیم، من و همسرم هم تصمیم گرفتیم که روزه بگیریم، تنها برای احترام و تواضع (به آنها) در خلال این مدت من شروع کردم نمازهای پنجگانه یومیه اسلامی را با دوستان تازهام از خاورمیانه که مسلمان بودند، به جای آورم، بعد از همه این حرفها هیچ چیزی در آن نمازها نبود که من بتوانم با آن مخالف باشم. من یک مسیحی بودم یا اینطور ابراز میکردم، و به هر حال در یک خانواده مسیحی متولد شده بودم، تربیت مسیحی شده بودم در کودکی هر یکشنبه در کلیسا و کلاسهای یکشنبهها شرکت کرده بودم از یک مدرسه علوم دینی معتبر فارغ التحصیل شده بودم و یک کشیش متعلق به یک مذهب بزرگ پروتستان بودم، به هر حال من مسیحیای بودم که به خدای سه گانه معتقد نبود، به الوهیت مسیح (سلام الله علیه) اعتقاد نداشت و به خوبی میدانست که انجیل و کتاب مقدس چگونه تحریف شده بود.
مسیحیای که شهادتهای اعتقادات اسلامی را با تعبیری با دقت و با کلمات خودش ادا کرده بود، مسیحیای که در ماه رمضان روزه گرفته بود، نمازهای پنچگانه اسلامی را روزی ۵ بار به جا میآورد. و مسیحیای که بسیار تحت تاثیر الگوهای رفتاری موجود در جمعیتهای مسلمان بود، هم در آمریکا و هم در خاورمیانه. دیگر اواخر سفر خاورمیانهای ما بود، یک دوست مسنتر از خودم که انگلیسی اصلاً صحبت نمیکرد و داشتیم با هم در طول یک مسیر کوتاه و پیچاپیچ در یک منطقه که از جهت اقتصادی کم رونق بود در شهر بزرگ اردن، عمان قدم میزدیم. همینطور که قدم میزدیم مردی که از هر دوی ما مسنتر بود از جهت مقابل به ما نزدیک شد و گفت: سلام علیکم، یعنی (آرامش بر شما باد) و دست دراز کرد که دست بدهیم، تنها ما سه نفر آنجا بودیم، نه من و نه دوستم عربی نمیتوانستیم صحبت کنیم و آن غریبه هم انگلیسی حرف نمیزد، آن مرد غریبه به من نگاه کرد و گفت: «مسلمانی؟». دقیقاً در آن لحظه من به طور کامل و تمام گیر افتادم، هیچ بازی الفاظ روشنفکرانهای نمیشد به پا کرد، چون من فقط میتوانستم به انگلیسی صحبت کنم و او هم تنها به زبان عربی صحبت میکرد، هیچ مترجمی هم نبود که مرا از آن شرایط آزاد کند، یا اینکه کمک کند تا خودم را در پس تعابیر انگلیسی که با خودم صحبت میکردم و به دقت هم آماده شده بود پنهان کنم. نمیتوانستم تظاهر کنم که سوالش را نفهمیدهام چون بسیار صریح و واضح بود، گزینههای من (برای پاسخ) به طرزی غیر قابل پیش بینی و توضیح ناپذیر به دو گزینه کاهش یافت: میتوانستم بگویم: «نعم» یعنی آری و یا «لا» یعنی خیر، انتخاب هم انتخاب خودم بود نه انتخاب دیگری، و گزینه دیگری هم نداشتم، باید انتخاب میکردم همین حالا هم باید انتخاب میکردم. به همین سادگی. الحمد لله جواب دادم «نعم».
با گفتن آن یک کلمه همه بازیهای لفظی روشنفکرانه را پشت سر گذاشتم. با پشت سر گذاشتن این بازی با کلمات، بازیهای روانی مربوط به هویت دینیام را نیز پشت سر گذاشتم. دیگر یک مسیحی عجیب و غیرمعمول نبودم، یک مسلمان بودم. الحمد لله همسر ۳۳ سالهام هم حدود همان زمان مسلمان شد. هنوز چند ماهی به بازگشت ما از خاورمیانه به آمریکا نگذشته بود که یکی از همسایهها ما را به منزلش دعوت کرد و گفت که میخواهد با ما راجع به تغییر مذهب ما به اسلام صحبت کند. او یک کشیش بازنشسته متدیست بود که قبلاً با او چندین بار بحث کرده بودم. اگر چه ما گاهی به طور سطحی در باره موضوعاتی از قبیل ساختن بدلی و مصنوعی انجیل از منابع متفاوت مستقل و قدیمیتر صحبت کرده بودیم، هیچ صحبت عمیقی درباره دین نکرده بودیم، من میدانستم که او یک آموزش صلب و جامد را طی کرده است و اینکه او در گروه کر کلیسای محلی هر یکشنبه آواز میخواند. واکنش اولیه من این بود که گفتم: «اوه، دردسر شروع شد» اگر چه این یک تکلیف اسلامی است که انسان همسایه خوبی باشد و نیز یک وظیفه اسلامی است که انسان علاقمند باشد درباره اسلام با دیگران بحث کند. بنابراین دعوت را برای بعدازظهر روز بعد پذیرفتم و بیشتر وقت بیداریام را در ۲۴ ساعت بعد صرف این کردم که فکر کنم چگونه با این آقای محترم درباره این موضوع که خواسته است وارد بحث شوم.
زمان موعود فرا رسید و ما به سمت منزل همسایهمان حرکت کردیم، پس از لحظاتی صحبتهای کوتاه بالاخره پرسید که چرا تصمیم گرفته بودم مسلمان شوم، من هم منتظر این سوال بودم و پاسخم را هم به دقت آماده کرده بودم، «همانطور که شما بر اساس تحصیلات دوره کشیشی میدانید، ملاحظات غیر مذهبی فراوانی وجود داشت که تصمیمات «شورای نلسین» را شکل داد و جهت دهی کرد، او ناگهان با یک جمله ساده حرف مرا قطع کرد و گفت: «تو بالاخره نتوانستی بیش از این چند خدایی را هضم کنی؟ درست میگویم؟»، او دقیقاً میدانست که من چرا مسلمان شده بودم و با تصمیم من هم مخالف نبود. برای خود او در این سن و در این موقعیتش در زندگی او انتخاب کرده بود که یک «مسیحی غیر معمول» باشد، الحمد لله او اکنون سفر از صلیب به هلال (کنایه از گروش از مسیحیت به اسلام) را طی کرده است.
در آمریکا برای مسلمان شدن باید قربانیهایی داد، البته در همه جا مسلمان بودن مستلزم اینست که انسان بعضی چیزها را قربانی کند. اگر چه این قربانیها در آمریکا بسیار شدیدتر محسوس است، به ویژه میان آمریکاییهای تازه مسلمان. برخی از این قربانیها بسیار قابل پیش بینی هستند که شامل پوشش مغایر (با جامعه) و پرهیز از الکل و گوشت خوک و پرهیز از ربا و سود پول میشوند، برخی از این قربانیها کمتر قابل پیش بینیاند مثلاً یک خانواده مسیحی که با آنها دوستان صمیمیای بودیم به ما خبر دادند که دیگر نمیتوانند با ما رفت و آمد کنند زیرا که آنها نمیتوانند با هر کسی که مسیح را به عنوان منجی شخصی خود نمیپذیرد، رفت و آمد داشته باشند، به علاوه تعداد خیلی کمی از همکاران حرفه ایام نوع روابط خود را با من تغییر دادند. نمیدانم این همزمانی اتفاق بود یا نه که سطح مراجعات حرفه ایام به تدریج کم شد و در نتیجه حدود ۳۰% در درآمدم افت به وجود آمد. برخی از این قربانیهای غیر قابل پیش بینی را سخت میشد پذیرفت، اگر چه این قربانیها، بهای اندکی بودند برای آنچه که در ازای آن به دست میآمد. برای کسانی که در این اندیشهاند که اسلام را بپذیرند و خود را به خداوند جلیل متعال تسلیم کنند نیز ممکن است قربانی ایی در راه و مسیرشان وجود داشته باشد، که البته بسیاری از این قربانیها به سادگی قابل پیش بینیاند هر چند برخی دیگر از آنها هم بسیار عجیب و غیر قابل پیش بینی است. هیچ نمیتوان این قربانیها را انکار کرد و من هم نمیخواهم این قرص و داروی دردناک را برای شما با پوشش شیرینی و شکر متفاوت جلوه دهم، با این حال باید مراقب باشید که خیلی با این قربانیها ناراحت نشوید، و در تحلیل نهایی این قربانیها بسیار از آنچه که اکنون فکر میکنید کم اهمیت ترند، به خواست خدا، خواهید دید که این قربانیها برای آن کالای پر بهایی که آن را میخرید، هزینه کم و ارزانی است.
منبع: سایت islam or christianity به آدرس: http://1ioc.com/fa