عهد و پیمان در اشعار پارسی
عهد با زلف تو بستم خدا میداند
سر مویی نشکستم خدا میداند
شاه نعمت الله ولی
من این عهدی که با موی تو بستم
به مویت گر سر مویی شکستم
فروغی بسطامی
دلم ز بهر چه با طره تو بندد عهد
که هندواست و به یک موی بشکند میثاق
خواجوی کرمانی
در کیش سر زلف که هم عهد شکست
زنار توان بستن و پیمان نتوان بست
صائب تبریزی
ای که دل برکندی از پیمان یاران قدیم
گاه گاهت یاد باید کرد از عهد و داد
امیرخسرو دهلوی
ندانستم که مهرویان به عهد خود نمیپایند
از آن عهد و از آن پیمان، پشیمانی، پشیمانی!
فیض کاشانی
عهدم همه با پیر مغانست هلالی
گر با دگری عهد نبستم چه توان کرد؟
هلالی جغتائی
من هشیار با مستان ندارم روی بنشستن
که میگویند بشکن عهد و بیشرمیست بشکستن!
سلمان ساوجی
هر چند پسند همه خلقی ز لطافت
اینت نپسندیم که در عهد نیایی
اوحدی مراغهای
دل با همه آشفتگی از عهده بر آمد
هر عهد که با زلف پریشان تو کردم
فروغی بسطامی
دل درو بستیم و از ما در گسست
عهد نشکستیم و از ما بر شکست
خواجوی کرمانی
چه نیکو روی و بد عهدی که شهری
غمت خوردند و کس را غم نخوردی
سعدی
یاد باد آنکه به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
حافظ
سالها عهد وفا بست ولی آخر کار
عهد بشکست و جفاکار شد افسوس، افسوس!
فیض کاشانی
منال ای بلبل از بد عهدی گل
که تا بودست خوبی، بیوفا بود
امیرخسرو دهلوی
کجا شد عهد و پیمان را چه کردی؟
امانتهای چون جان را چه کردی؟
مولوی
سست عهدی که بدو عهد مودّت بستم
ترسم آخر که به سختی شکند پیمان را
فروغی بسطامی
یارب این نامه که آورد که از هر شکنش
بوی جان پرور آن عهدشکن میآید
خواجوی کرمانی
پیر پیمانهکش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
حافظ
با تو اخلاصم دگر شد بس که دیدم نقض عهد
من که در آتش نگردانم عیار خویش را
وحشی بافقی