دفاعیات الکیبادس از پاکورزی سقراط
در سال ۳۹۹ پیش از میلاد، سقراط به فاسد کردن جوانان و بهرهجویی از آنان، متهم شد. وی را در دادگاه حاضر و در نهایت او را محکوم به نوشیدن جام زهر نمودند. الکیبادس جزء کسانی بود که در جریان برگزاری محاکمه در صحن دادگاه، از سقراط حکیـم، دفاع نمود.
و اینک متن دفاعیات الکیبادس:
الکیبادس گفت: شما میبینید که سقراط همیشه دلباخته خوبرویان است و لحظهای از آنها دور نمیشود. شما باید بدانید که او در واقع کوچکترین اعتنایی به زیبایی و ثروت یا مقام اجتماعی هیچکس ندارد.
من به زیبایی خود، خیلی مغرور بودم و تصور میکردم که او واقعاً مفتون من است. به خود گفتم فرصتی بهتر از این نیست که در برابر عشق او تسلیم شوم و از این راه او را تحت فرمان خود آورم.
یک روز خادمی را که همیشه مراقب من بود از خود دور کردم و با سقراط تنها ماندم. من با خوشحالی، منتظر بودم که سقراط در این فرصت، سخنهایی را که معمولاً عاشقان در خلوت یه معشوق میگویند به من بگوید ولی او کلمهای در این باب به میان نیاورد.
روز دیگر از او خواهش کردم که در ورزش با من همراهی کند و امیدوار بودم که بلکه از این راه به هدف خود برسم. مدتی با هم ورزش کردیم و بارها کُشتی گرفتیم بی آنکه کسی ناظر ما باشد ولی این راه هم مرا به هدف نرساند.
دفعه بعد زرنگی به خرج دادم و بعد از شام او را به صحبت گرفتم تا شب از نیمه گذشت و چون قصد رفتن کرد دیری وقت را بهانه کردم و مجبورش ساختم بماند.
او روی همان نیمکتی که لمیده بود و پهلوی نیمکت من بود دراز کشید. غیر از من و او کسی در اتاق نبود. وقتی چراغ خاموش شد و خدمتکاران رفتند فکر کردم دیگر نباید، فرصت را از دست دهم بلکه باید فوراً منظور خود را آشکار کنم به این قصد، تکانش دادم و گفتم در نظر من، تو در بین هواخواهان من، یگانه کسی هستی که ارزش دوستی مرا دارد و من گمان میکنم که تو، تردید داری که این مسئله را با من میان بگذاری. برای من، هیچ چیز پر ارزشتر از این نیست که روز به روز، بهتر و عالیتر شوم و معتقدم که هیچکس بهتر از تو نمیتواند در این راه به من کمک کند.
بر خاستم و بیآنکه کلمهای به زبان آورم لحافم را به رویش انداختم و زیر لحافش فرو رفتم و با هر دو بازو، آن مرد فرشتهآسا را در آغوش کشیدم و همه شب را در کنارش به روز آوردم.
با اینکه من این عمل را کردم او باز دست از بیاعتنایی خود بر نداشت و زیبایی مرا که آن همه به آن میبالیدم به سخره گرفت و به خدا سوگند که صبح که از کنارش برخاستم چنان بود که گویی شب را در بستر پدر یا برادر بزرگترم به سر برده باشم. |
او با عده بسیار دیگری هم، همین معامله را کرده و نخست چنان وانموده است که دلباخته آنهاست ولی چنان بازی استادانهای با آنها کرده که در آخر کار، معشوق آنها شده است.
تابلوی مرگ سقراط - اثر ژاک لویی داوید