رواج فرهنگ هوچیگری و نقد مغرضانه از آثار نویسندگان، به جای فرهنگ ادب و نقد شرافتمندانه، از بیان رماننویس برجسته، داستانپرداز بینظیر و ادیب معاصر، استاد میثاق امیرفجر:
هر چند تصمیم اینجانب (سید احمد سجادی) بر آن بود تا دیگر، در پاسخ به نقدکنندگان به دایرة المعارف تشیع و به شخص خودم، چیزی ننویسم (زیرا نوعی تبلیغ برای این افراد خواهد بود)؛ ولی در ملاقات با ادیب بزرگوار، استاد میثاق امیرفجر (ساکن تهران) پس از مطرح شدن درد دلهای مشترک... ایشان فرمودند که در بخشهایی از کتاب اشراق خودشان، به همین «مسأله نقد» و نبود فرهنگ صحیح آن در ایران امروز ما نیز پرداختهاند.
در مصاحبت با استاد میثاق امیرفجر، آرامشی معنوی در وجود ایشان یافتم و این یکی از ملاقاتهای بیاد ماندنی زندگی من بود.
خانه و زندگی این نویسنده خوش قلم و محقق ادبی ارجمند، ساده و به دور از تشریفات و تجمّلات بود (چیزی که اغلب «محققنمایان» جامعۀ امروز ما غرق در آن هستند!).
ایشان کتاب اشراق را به بنده و برخی دیگر از دوستان و همکارانم اهداء فرمودند. با مطالعۀ اثر استاد امیرفجر، بخوبی دریافتم که راز گمنام ماندن این همه آثار ارزشمند ایشان، فقط در تنگنظری و حسادت معاصرین است...
آشنایی با کتاب اشراق و بیانات دلنشین و ادبیات سِحرآمیز استاد میثاق امیرفجر، عِنان اختیار را از دلم ربود و حیف دانستم تا چند مطلب ارزشمند از این کتاب را، که به درد جامعۀ «بیعار و درد» امروز ما میخورد، و هیچ کجا مطرح نشده، بطور خلاصه و برگزیده، به نحو گزارشوار ننویسم.
گفتههای ایشان، گویا حرفهای دل خود من است:
* اشراق: ج۲/ ص۸۴۹-۸۵۰:
«... مدتی بود در روزنامهای کثیرالإنتشار... ضمن نقد صفحۀ ادب و فرهنگ، به گونهای تلویحی (غیر مستقیم) آثار او را میکوبیدند... و به گونهای مخدوش و مُثله شده (گزینشی و بدون درج قبل و بعد عبارات)، شرح و جَرح (بیاعتبار) میکردند.
آثاری که در این جرّاحی زیرکانه (و گزینشی)، دیگر هرگز آثار او نبود... اما بخاطر چهارچوب اندیشه و طرح کلی (سبک قلم و اسلوب نگارش) از آنِ او مینمود. هر کس اهل درایت و دانایی و آگاه به مسائل ادب بود، «چاقوی تحریف و تضعیف» را در این کالبدشکافی ستمگر[انه] میدید و درک میکرد! اما بر خوانندۀ ناآگاه، که خود، متن نویسنده را (کامل) نخوانده بود و نسبت به اساس نظریّات و چارچوب کلی تفکر وی آگاهی نداشت، تأثیری شوم، القاگر و شبههانگیز برجا میگذاشت...
تا اینکه بخشی از همان روزنامه، وی را به مصاحبهای دعوت کرد...
چنین مینمود که از خاموشی او به فغان (ناله) آمدهاند!... در حالی که او بخاطر مردم و به عشق ادب مینوشت...
گوشهای در آرامش خود، کارکردن و بیزار بودن از «جهنم ستوهآوری» که اغلب (نقد کنندگان هوچی) به عشق شهرت و «نام و نان» میافروزند و [با اهل اندیشه] میستیزند...
به هر حال، [بسیاری از] وسایل تبلیغی و ابزار چاپ و رسانهها [و شبکههای اجتماعی] در اختیار ایشان (نقد کنندگان) بود... هر چند که [با پاسخ به آن نقدها] حقایق خود را برایشان اثبات و تحلیل میکردی، درست روز نوبت چاپ جوابیّه و پاسخهایت، مطلب دیگری را چاپ میکردند! یا نیمی از مطالبت را – آن هم مُثله شده (بریده و گزینشی) چاپ میکردند و سپس نیمی دیگر از آن را – ضمن آنکه در دو سه نوبت [دیگر، بازهم] مطالبی علیه همان نوبت اوّلین [جوابیّه نویسنده] نوشته بودند – در چندین جای روزنامه [یا سایت خودشان] به گونهای پراکنده و پرت، و در حالی که ربط مسائل از دست رفته (یعنی: رشتۀ کلام از هم گسسته) بود، چاپ میکردند و با تمهیدات فنی میکوشیدند از حروف چاپی اغلب سوسهدار (کرم خورده؛ دارای پریدگی یا ناخوانا!) و شکسته و محو استفاده کنند، تا حتی بدین گونه نیز خـَلط معنایی در مفاهیم صوری (ظاهری) نوشتههای نویسنده القاء کنند!...»
* اشراق، ج۲/ صص۶۸۶-۶۸۹:
«... مدّتی نگذشت که از اینجا و آنجا حملههای ناجوانمردانه و نقدهایی نامنصفانه و نامربوط نسبت به همین آخرین نوشته: «سرنوشت انسان» در جراید (مطبوعات) بازتاب یافت... براستی جای آن داشت که آدمی از غم و مصیبت جامعۀ «جهل زده»ای که در آن میزیست بمیرد و از مرگ خود خرسند باشد!
جامعهای که «منتقدان» آن چنین موجودات بیفرهنگ، نادادگر (ناعادل)، و بدکنشی بودند که حتی گویی در همۀ عمر کنجکاوی ادیبانۀ خود(!) کتاب دینی و ایمانی مردم خویش (قرآن کریم) را یکبار هم از رو نخوانده بودند و با کلمات (و دستورات اخلاقی و فرهنگی) آن آشنایی نداشتند!...
حتی به نظر میرسید در آن «نقد یکجانبه»شان (باز هم) از تأثیر متن (نویسنده) بر خواننده و بازگویی آن نیز وحشت داشتهاند!...
گویی هراس داشتند که اگر کسی آنها را بخواند، تحت تأثیر آن، به تفکر و اندیشه فرو رود و احتمالاً در زندگی خود، لحظهای دچار «تأمّل و آگاهی» شود!
فقط، در یکی دو جا (از آن نقدها) دو سه جمله مخدوش و آن هم نامشخص را – در حالی که اوّل و آخر آن را زده بودند – آورده بودند؛ و سپس بگونهای که دلسوزانه مینمود و غم ترقی بشریّت را داشت(!)... از اینگونه اندیشهها تأسف خورده، به «کلّی گویی» و «عیبجویی» پرداخته بودند...
با اینهمه، آن ناقدان (خودشان) بیش از هر کس دیگری میدانستند آنچه که نوشتهاند فاقد کمترین ارزش است! و میدانستند آنچه که کردهاند، سرانجام در ترازوی «نقد اصیل عالمانه» و معیار سنجش دادگرانهای – که به هر حال پس از مرور زمان و فرونشستن گرد و غبار حِقد و حسدها، نصیب هر نوشتۀ ارزشمندی میشود – در کارنامۀ آنان (منتقدان) جز تباهی و سیاهی (در پیشگاه تاریخ) چیزی بجا نخواهد گذاشت.
امّا آن زمان، احتمالاً پس از ایشان (در بستر تاریخ) فرا میرسید و تا آن موقع، آنان کار خود را کرده و «نان امروز» خود را پخته بودند!!...»
* اشراق، ج۲/ صص۷۰۱-۷۰۵:
«... درست مقارن دریافت اینگونه نامهها بود، که کتابی به دست نویسنده [رسید] به نام «یک قرن نقد اندیشه و قصه!!». در آن کتاب، جز دو سه جملۀ نامنصفانه و موذی[گرانه] دربارۀ خود و دیگران نیافت؛
اما به وفور، در تحسین نوشتههای بیمایه... مطالبی مکرّر یافت!... اما آن نوشتهها و «نقدهای دروغین» که با تیراژهای بسیار منتشر میشدند، به هر حال اثر شوم خود را بر اذهان آشفته و گیج نسل جوان و کم [سن و] سال، بجا میگذاشتند...
زیرا به هر حال، نقادان مشهوری که نامشان به تکرار، در جراید (مطبوعات) و اینجا و آنجا ذکر میشد آن «نقدها» را نوشته بودند!! [البته هر چند] احتمال آن میرفت که [برخی افراد کمسواد] در بادی امر (در آغاز کار) و سنین ناپختگی و بیتَجرِبگی، [تحت تأثیر] آن نقدها قرار گیرند؛ امّا [بالأخره و] به مرور، در سنین پختگی و کمال و مقایسۀ بیشتر، یکسره نسبت به آنگونه [نقدها] ناباور و بیاعتماد میشدند...
از کجا که آن ناقدان اتفاقاً برای مسموم کردن چشمههای زلال دست به قلم (نقد) نمیبردند؟! تودۀ بد اندیش و آن منتقد حَقود (کینه توز) که خود استعدادی ندارد، [داشتن] استعداد را بر صاحبان این ذوقها نمیبخشاید! و [بلکه] آن را بیش از یک «جنایت»... قابل دشمنی میبیند!...
گویی از او دزدیده و استعداد او را به تاراج برده است!! چنین موجود معاندی که همه عمر در آرزوی استعداد میسوزد – و اغلب گمان میکند آن را بیتلاش، میتواند بیابد – با خود میاندیشد: حال که خود چیزی را ندارد که دیگری به دست آورده، [پس] باید با همۀ قدرت در مخدوش کردن گوهر یافتۀ [دیگری] کوشش کند!
از این رو، قلم بدست میگیرد و برای آلودن چهرهای ارزشی، عمر خود را تلف میکند... دردا و دریغا! چشمهای زلال پیش روی او میجوشد... کافیست دیگران ببینندش تا تشنگیشان را فرو بنشاند. [امّا] نه! او (منتقد) نمیگذارد که چنین شود! باید به جنگ آن چشمه برود! باید آن را مسموم [و گل آلود] کند، از مسیر خارج سازد، و در نابودیش بکوشد! حتی اگر ویرانی کامل آن [چشمه] امکانناپذیر بود، تا آنجا که از دستش بر میآید، نشانههای برجسته و خجستهاش را نادیده بگیرد و در عوض، اگر [آن نویسنده] خطا و اشتباهی دارد – که هیچ انسانی از آن بریّ نیست – همان (خطا) را تا حدّ امکان برجسته و بزرگ بنمایاند!...
شگفتا! در این کشور که همه گونه آثار، در تبلیغ بیایمانی، بیاخلاقی، و پوچگرایی و انواع و اقسام قصهها (رمانها و نمایشنامهها) به روش الحادی (ضدّ دینی و ضدّ ارزشی) و... نوشته میشوند، همین منتقدان، آن نوشتهها را تبلیغ و تحسین میکنند...
آیا آنان اجازه و آزادی رواج ادبیّات سیاه و بیضابطۀ خویش را دارند و او ندارد؟! چگونه است که... روز روشن به آرمانها و معنویّت این مردم حمله میشود، اما هیچ سنگی نباید به پاسخگویی ایشان از دستی رها شود؟!......
همان منتقد (پیشین، که خود ضدّ دین است) در صفحهای بعد، به نقل قول از منتقدی دیگر- منتقدی قشری و خشک دِماغ (خشک مغز) که این روزها کم نیستند، از همانها که به انگیزۀ واهی دفاع از اخلاق و مذهب نوع خاصّ (افراطی) خودشان، [نویسندگان و] متفکرین را همواره میکوبند – چنین میآورد:
«چنانکه دیگران نیز میگویند، این نویسنده... میکوشد تا خواننده را به ورطههای مُهوِّع (تهوّع آور) و کانونهای رسوایی و اعماق هرزآبها (لجنزارها) بکشاند!!...
باید بهوش بود و فریب این نویسنده را نخورد!!... [نوشتههای او] جز یک دام فریب، بیش نیست!!»... بیچاره نویسنده!
در میان این دو موج عجیب و دو عقیدۀ متناقض، که از [نقد] یک کتاب او بر میآمد، فرومانده بود! (یک منتقد، ضدّ دین و ارزش و اخلاق؛ و دیگری مثلاً از روی درد دین، ولی ریاکارانه و افراط گرایانه!!) هر یک از آن دو گروه، نویسنده را به داشتن [قصد] چیزی متهم میکرد، که گروه دیگر کاملاً نقیضش را اثبات مینمود! و شگفتتر آنکه: هر دو گروه با این دو دیدگاه کاملاً متفاوت و متضادّ، با هم در کوبیدن و تخطئۀ او موافق بودند!!» (چون منافع مشترک در این حمله یا «نقد نویسی» داشتند!!)
* اشراق، ج۲/ ص۶۷۱-۶۷۴:
«... اینان (منتقدان متضادّ)... نه تنها با آنچه نویسندگان دیگر مینویسند، مخالفت مینمایند؛ بلکه همه یکصدا، آن صدای تنها و صادقانهای را به باد تمسخر میگیرند که مشتاقان را هشدار میدهد و به این عمرهای پنجروزه، معرفت مسؤولانه (و شناخت ارزش) زندگی را گوشزد میکند.
آری؛ تا آنجا که در توان دارند از رواج [اثر آن نویسنده] ممانعت بعمل میآورند؛ و اگر کمترین توجّه عامّ و اقبالی بدان یابند، با ترفندهای گوناگون و سپس، انکار صریح، نه تنها آن را نفی میکنند بلکه با تمام قدرت (در قالب نقد) تحریف و تقبیحش مینمایند.
اما...
سرانجام، زبان صادق و گویا، گوش شائق (مشتاق) و شنوای خود را خواهد یافت و بذر فکر در خاک بکر خواهد نشست و بتدریج برگ و بار خواهد داد...
در نقد و توجه محافل ادبی روز و آیینۀ «مطبوعات خلاف اندیش» معاصر... بجای آثار گرانسنگ، عظیم و مسؤولانه... تا بخواهی بازار ابتذال همه گیر، رواج کلی داشت!
روزی نبود که هر روزه تقریظ (ستایش) و تمجیدی از اینگونه آثار بیارج، بعمل نیاید! آری؛ [بازار] روز، بازار خَزَف (کاسه گِلی) و خرمهره بود! و «گوهر شبچراغ» چندان مشتری نداشت!...
نویسنده اینهمه را میدید و در نهادش خون میریخت!... بدینسان میدید... از معاصرینش «آثاری بازاری» اما فاقد کمترین ارزشهای (تحقیقی) اوّلیّه، عَرضه میشود... اما شگفت آنکه، چنین آثار بیمحتوایی را در صفحات مجلهها و روزنامهها... با زبانهای بس مُزوّرانه و دروغین... زبانی که به هر حال میکوشید در لفافۀ (پوشش) نوعی «نقد بیطرف» (!) اما مسموم، اثر (بازاری و تبلیغی) خود را بر خواننده تحمیل کند، به ستایش و ترویج آن آثار میپرداختند!...
دریغا! کوچکترین معیار و ضابطهای در دست نبود!...
آری؛ آن سکوت رذیلانه (پَست) در برابر حق، و این «حق کشی» نامنصفانه و ناجوانمردانه در تبلیغ باطل، از جایی ناشی میشد!...
اُسکار وایلد، نویسنده انگلیسی، گفته است:
«در جهان چیزی به نام» نقد ادبی «واقعیت ندارد!» وی معتقد است در این مسأله (نقد)، حسّ خودخواهی و عواطف (احساسات)، سودجویی و سایر مَطامِع بشری، «نقد» را که باید قضاوتی حقانی باشد، دستخوش اغراض نفسانی کرده است...
کجایند آن روشنفکران طریقۀ راستی و داد (عدل) که «نقد» را به چشم «بدِه بستانهای حسابگرانه» نمینگرند؟!...
ادیبان پیر ما، در حالیکه اغلب، آگاهی و دانایی «نقد» را دارند، شهامت نقد را ندارند؛ ولی جوانان، اغلب، صلاحیت و علم آن را!...»
* اشراق، ج۳/ ص۱۰۵۷:
«... این دیگر به هیچ وجه قابل چشمپوشی نبود. اینکه آدمی نسبت به اندیشه و اثر رقیبان خود حسادت کند، جای تأمّل (اندیشه) داشت؛ اما اینکه آدمی با همۀ نیرو و توان خود بکوشد تا هر روزنۀ حیات و نبوغ و میوۀ معرفت را (در دیگری) با دسیسههای مرگبار از میان بردارد، و حتی در مشی ادبی (نگارش) خود، از هیچگونه تمهید (بسترسازی) که به نابودی دیگران بیانجامد اِبا نداشته باشد، هرگز قابل تحمل نبود!... [منتقد]، نوشتههای [نویسنده] را جز مشتی آثار بیهوده و فاقد کمترین ارزش، هیچ چیز دیگری نمیدانست!!...»
* اشراق، ج۳/ ص۹۵۹:
... این هیاهو کنندگان بسیار برای هیچ، جویبارهایی کم عمق، گل آلود، پر سر و صدا و در سطحاند... و همۀ سر و صدایشان هم به همین خاطر است که میدانند در سطحاند!...
هیچ دشت و کشتزار و سرزمین تشنهای را آبیاری نمیکنند... دو سه تابش خورشید بخارشان میکند و به باد فناشان میسپارد...
در واقع، این همه تبلیغ دروغین، اینهمه فریاد و غوغا (به اسم نقد) برای تثبیت بیهودۀ خودشان است. فریاد میزنند که «ما را بخاطر داشته باشید!».
استاد حسن نراقی - پژوهشگر و جامعهشناس نقّاد معاصر
در اینجا به مناسبت، نقل قولی هم از نویسنده و جامعهشناس معاصر (حسن نراقی) در کتاب «جامعهشناسی خودمانی» میکنم؛
ولی باز هم با تأکید بر این نکته که:
نقل قول از یک نویسنده، دلیل بر آن نیست که تمامی آن کتاب یا تمامی اندیشهها و نوشتههای او مورد تأیید نقل کننده باشد؛ بلکه در نظر حقیر (سید احمد سجادی) هر نویسنده مثل یک درخت میوه است و هر انسانی در جامعه حق دارد که به فراخور حال و نیاز خود، از ثمرات این درخت، هر اندازه که خود میخواهد و از هر شاخ و برگی که خود میپسندد، بچیند و بهرهمند گردد. ولی نباید به سوی آن درخت، سنگ پرتاب کند. نباید برای دیگر عابرانی که حقّ استفاده از ثمرات آن درخت را دارند، مزاحمت و ممانعتی ایجاد کند. نباید با نقل قول مخدوش و مغرضانه، شاخ و برگ آن درخت را بشکند. و نباید ثمرات و میوههای آن درخت را با گامهای تکبّر و خودخواهی و حِقد و کینه و حسد، لگدمال کند...
* حسن نراقی در بخشهایی از کتاب «جامعهشناسی خودمانی»، روش نادرست «نقد» در ایران را به چالش کشیده است. از آنجمله در فصلی با عنوان «ایرانیان و توهّم دائمی توطئه!!» (ص۹۹) میگوید:
«... تا [نویسندگی] شروع شد، اوّلین کاری که میکنیم: همین چند نفر [نویسنده] را «متهم» میکنیم. [چرا؟] چون صدایشان از جمع بالاتر است! چون حرفهایشان در چارچوبهای متداول (البته برساختۀ ذهن خود ما؛ نه بر اساس حقایق دینی و اعتقادی اصیل) نمیگنجد!
پس بهتر که زود خودمان را از رنج «فکر کردن» برَهانیم! یک «مارک» به او بزنیم! و خودمان را راحت کنیم!!...» (درست مثل «اسماعیل رائین» که با هر کس اندک خرده حسابی داشته، یا از هر شخصیتی که بدش میآمده، نام او را در «لیست فراماسونها» گنجانده است!!)
* و در پایان همان فصل (ص۱۰۰) میگوید:
«... تاریخ را، کتاب به کتاب، ورق به ورق، سطر به سطر، بجویید و بخوانید! ببینید آنقدر که «ایرانی» از خودش و یا هموطنش ضربه خورده و [از دستش] کشیده، آیا از حملۀ دشمن خارجی، اینهمه آسیب دیده است؟!!...».
* نیز، همو در همان کتاب، در فصل «حسادت و حسدورزی ما» (ص۱۲۳) میگوید:
«... و این نیست مگر این واقعیّت که اگر هر کس در این اجتماع، به اصطلاح «گـُل میکند» (شکوفا میشود) مخصوصاً اگر خودش با هنر و دانش و استحقاق خود، گـُل کرده (و شکفته) باشد، در سطوح مختلف، مورد حسد قرار میگیرد و چندی نمیگذرد که با آمادگی ضمنی عوامّ، ولی ظاهراً بدست تعدادی از خواصّ، با سر به زمین زده میشود!! و این چقدر دردناک است: وقتی یک نفر پیدا شود که بتواند اثرگذار بر روند رشد مثبت کشور باشد، صِرفاً بخاطر وجود همین «حسّ حسادت»، یک جامعه از خدماتش محروم شود! ولی در مقابل، یک نفر که استعداد چندانی ندارد و به تبَع آن، از استقلال (شخصیّت) هم بیبهره است، سالهای سال، آرام و بیصدا، در یکجا، در یک مسند، و در یک پُستِ مشخص (با حقوق و مزایای کلان و راننده و...) میماند... و هیچکس هم (در قالب نقد یا انتقاد) با او کاری ندارد! چون جلوهای ندارد که مورد حسادت قرار بگیرد...»
* و در خاتمۀ کتاب، در فصل «سخن آخر» (ص۱۵۴) میگوید:
«... و بهترین راه ادامۀ کارمان هم در اینست که برای بهتر جلوهگر شدن قدّمان، هر کس بلندقدتر از خودمان دیدیم، یا «فراریش بدهیم» یا به همان اندازه از قدّش کم کنیم!...».
سعدی شیرین سخن، استاد شعر و ادب فارسی
* اکنون اینجانب (سید احمد سجادی) اختتام کلام را به پندی از استاد سخن، سعدی، آراسته میسازم، که در اواخر باب۷ بوستان (در آموزش «تربیت») چنین سروده است:
کس از دست جور زبانها نرَست
اگر خودنمای است و گر حق پرست
اگر چون فرشته رَود آسمان
به دامن در آویزدَش «بد گمان!»
به کوشش توان دجله را پیش بست
نشاید «زبان بداندیش» بست!
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینها نگردند راضی چه باک؟
دو کس بر حدیثی گمارند گوش
یکی بس خموش و دگر پر خروش
یکی پند گیرد؛ دگر ناپسند
نپردازد از جنگ و غوغا، به پند
بد اندیش بیچاره آگاه نیست:
ز غوغای باطل به حق راه نیست
از آن، ره به بالا نیاورده است
که بر آب، پی را بنا کرده است
فرومانده در کنج «تاریکْ جای»
چه در یابد از جام گیتی نمای؟!...