loading...
مجله اینترنتی فهادان
بازار فهادان
آخرین ارسال های انجمن
سر دبیر بازدید : 617 دوشنبه 1394/06/23 نظرات (0)

انحراف و کفر حسين بن منصور حلاج در کلام بزرگان
همراه با ذکر حکایاتی عجیب و خواندنی

کنیه‌اش ابو معتب، جدش مردی بود مجوسی از مردم بیضای فارس در سنهٔ ۳۰۹ق. روز بیست و چهارم ذی قعده در بغداد او را به دار زدند و پس از قتل، جیفهٔ او را به آتش سوختند.

إبن خلکان در «وفیات الأعیان» گفته که وجه تسمیهٔ او به حلاج این بوده که در دکان پنبه‌زنی نشسته بود. مرد پنبه‌زن به ضرورتی از دکان خارج گردید؛ حلاج به او گفت: تو از پی کار خود برو، من برای تو حلاجی کنم. آن مرد رفت. بعد از زمانی برگشت دید تمام پنبهٔ او زده شده است!! و حلاج در سِحر، مهارتی به کمال داشت.

و اصل او از بیضای فارس بود. در اوّل جوانی متوجه اهواز شد. در نزد ابو محمد سهل بن عبدالله شوشتری، تعلم کرد. چون هیجده سال از عمر او گذشت متوجه عراق عرب گردید و با صوفیه مخالطه و مراوده نمود و در نزد جنید بغدادی و ابوالحسین نوری که از مشایخ صوفیه بودند صحبت می‌داشت.

بعد از مدتی به طرف شوشتر روانه گردید و در آنجا متأهل شد. باز بعد از مدتی به طرف عراق آمد و چهار مرتبه به مکهٔ معظمه رفت و از مکه باز به بغداد مراجعت کرد به قصد زیارت جنید؛ و چند مسئله از جنید سؤال کرد جواب نداد. بالأخره جنید به او گفت: تو دعوی مطلبی داری. حلاج از جنید بدش آمد. او را ترک کرده به شوشتر مراجعت کرده در این مرتبه، اهل شوشتر از حلاج بدگمان شدند. حلاج دانست که با او دل، بد کردند، ترسید و از ایشان مخفی شد تا پنج سال؛ و در این مدت، گاهی به خراسان و گاهی به بلاد هندوستان و سجستان و نواحی آن و ماوراء النهر و فارس و بصره و سایر بلاد عراق و خوزستان سیر می‌کرد.

دوباره به شوشتر مراجعت کرد و بعضی خبرها به مردم می‌داد از این جهت او را «حلاج اسرار» گفته‌اند تا این که برای او لقب گردید و در هر شهری که می‌رفت مردم را به دین خود دعوت می‌نمودتا اینکه جنید در بغداد وفات کرد.

از اهواز به طرف بغداد آمد و در این مرتبه، قصد توطّن نمود. سپس مردم ـ به گفتهٔ ابن خلکان ـ در امر او مختلف گردیدند؛ جمعی در تعظیم او مبالغهٔ بسیار می‌کنند که ابوحامد غزالی از آن جمله است و کلماتی که هیچ گوشی شنیدن آن را طاقت ندارد برای حفظ مقام حلاج تأویل می‌کند؛ مثل قول او که می‌گفت» :أنا الحق» و قوله: «ما فی جُبَّتی إلا الله» تا اینکه گوید: اکثر علماء، فتوا دادند بر اباحهٔ دم او. چون او را به دار زدند این اشعار را بر سر دار می‌خواند:

طلبت المستقر به‌کل أرض                                    فلم أر لی بأرضٍ مستقراً
أطعتُ مطامعی فاستعبدتنی                                 و لو انّی قنعت لکنت حرّاً

این وقت، جلّاد هزار تازیانه به او زد، آه نکشید و چون ششصد تازیانه، جلاد به او زد او را گفت: به نزدیک من بیا که برای تو نصیحتی دارم که از فتح قسطنطنیه برای تو بهتر است. جلاد گفت: مرا گفته‌اند که تو با من چنین خواهی گفت. من به این سخنان، فریب تو را نخورم و از قتل تو دست باز ندارم. سپس دست و پای او را قطع کرد و سرش را از تن جدا نمود و جیفهٔ او را به آتش بسوخت و خاکستر او را در دجله ریخت و سر او را در کنار جسر بغداد نصب کردند و اصحاب او همدیگر را همی بشارت می‌دادند که شما خوف نکنید که حلاج بعد از چهل روز دیگر، رجوع خواهد کرد و به نزد ما خواهد آمد و اتفاقاً در آن سال، آب دجله، فَیَضان (=بسیار شدن آب) او بسیار شد. اصحاب او می‌گفتند این از اثر ریختن خاکستر بدن حلاج است.

**********

پاره‌ای از حیل و مکائد حلاج و دعاوی او

شیخ بهایی رحمهُ الله در «کشکول» می‌فرماید: که چون حلاج را برای کشتن می‌آوردند چون هر دو دست و پای او را قطع کردند ترسید رنگ او زرد شود، دست مقطوع خود را پیش آورد و صورت خود را خون‌آلود کرد و این شعر بگفت:

لم اسلم النفس للأسقام تبلغها                     الا لعلمی بأن الوصل یحییها
نفس المحبّ علی الآلام صابره                         لعلّ مُسقمـها یومـاً یداویها

ابوعلی در رجال خود و شیخ طوسی رحمهُ الله در کتاب «غیبت» می‌نویسند که:

حلاج وارد قم گردید و مکتوبی به سوی ابوالحسن پدر علی بن بابویه قمی فرستاد و او را به سوی خود طلبید و گفت: من وکیل امام باشم. علی بن بابویه ـ فرزند ارجمند او ـ می‌فرماید: چون مکتوب به دست پدرم رسید آن را پاره کرد و بر زمین ریخت و آن رسول را گفت: وای بر تو! چه تو را وادار کرد که مرتکب این قسم از اعمال جهّال می‌گردی؟! این بفرمود و به جانب دکان خود روان گردید پس هر کس که در آن مکان بود به جهت احترام ابوالحسن از جای خود حرکت کرد مگر یک نفر که حرکت نکرد و او را نمی‌شناخت. پس از حال او سؤال کرد. آن مرد گفت: از حال من سؤال می‌کنی و من حاضرم و مکتوب مرا پاره می‌کنی و من به آن نظر می‌کنم.

ابوالحسن فرمود: تو صاحب مکتوب باشی؟ !گفت: بلی. بالأخره شناخت که خود حلاج است فرمود: اگر از حال تو سؤال می‌کردم هر آینه تو را بزرگ شمرده بودم. علی بن بابویه می‌فرماید: پدرم رو را به من کرد که این دشمن خدا و رسول صلوات الله علیه و آله را از پای او بگیر و از این مکان بیرون انداز. سپس غلامان را فرمود تا بر قفای او بزنند و او را از شهر قم بیرون بنمایند. غلامان به فرموده او عمل کردند. از آن روز دیگر کسی حلاج را در قم دیدار نکرد.

و علامه مجلسی در کتاب «عین الحیاة» می‌فرماید:

حق تعالی چون خواست او را رسوا کند و خوار و گرفتار بنماید؛ حلاج پیغام فرستاد نزد ابی‌سهل بن اسماعیل نوبختی ـ که از رجال بزرگ و معتبر شیعه بود ـ به اینکه من وکیل امام زمان ارواحنا فداه هستم!

چنانکه رأیش این بود که اوّل مردم را به این نحو، فریب می‌داد و بعد از آن دعواهای بلند می‌کرد و اظهار الوهیت می‌نمود.

ابوسهل فریب او را نخورد و جواب، چنین فرمود که من از تو چیزی سؤال می‌کنم که در جنب آنچه تو دعوی می‌کنی سهل باشد و آن این است که من کنیزان بسیار دارم و بسیار مایل به آن‌ها باشم و از این جهت هر جمعه باید خضاب کنم که سفیدی موی خود را از آن‌ها بپوشانم و گرنه ایشان از من روی بگردانند و من می‌خواهم چنان کنی که ریش من سیاه شود و محتاج به خضاب نباشد! اگر چنین کنی من مطیع تو می‌شوم و دعاوی تو را تصدیق می‌نمایم و مردم را به سوی تو می‌خوانم و مذهب تو را رواج می‌دهم و با من است خلق بسیاری! چون حلاج این بشنید دانست که در آن مراسله خطا کرده است دیگر جواب نگفت و ساکت شد.

در «تاریخ طبری» در حوادث سنهٔ ۳۰۹ ق گفته که:

إبنُ النَّصر قشوری مریض شد. طبیب، آب سیب برای او طبابت کرد و در آن وقت سیب، کمیاب بود. حلاج در آن مجلس بود اشاره به یک طرفی کرد. سیبی به دست او آمد به آن‌ها داد! حاضرین تعجب کردند. گفتند: این سیب از کجاست؟! حلاج گفت: از بهشت است! یکی از حاضرین گفت: سیب بهشتی، کرمو نیست و این سیب را کرم زده است!

گاه می‌شد أطعمه و أشربه در غیر فصل او حاضر می‌کرد و دراهمی به مردم از هوا می‌گرفت و به مریدان خود می‌داد. ابوعلی جبایی گفت: این اشیاء را در خانه، محفوظ دارد اگر راست می‌گوید او را در خانهٔ خود ببرید اگر توانست یک دسته هیزم برای شما تهیه بنماید.

در «تاریخ بغداد» در شرح حال همین حسین بن منصور حلاج گفته که:

مردی به نزد حلاج آمد و از او درخواست کرامتی کرد؛ حلاج گفت: چه میل داری؟! آن مرد گفت: ماهی تازه. حلاج برخاست. طولی نکشید برگشت و تا زانوی او در آب فرو رفته بود. به آن مرد گفت: رفتم الساعه در خلیج فارس و این ماهی را برای تو آوردم. آن مرد گفت: من باور ندارم شاید در اندرون خانه، آن را ذخیره داشتی. حلاج گفت: برخیز نگاه کن که در این مکان که من داخل شدم نه بنایی و نه راه عبوری و نه مکان ذخیره کردن چیزی است و چنانکه می‌بینی این ماهی، هنوز رمقی از حیات در او باقی است. آن مرد گفت: پس مرا بگذار تا داخل این حیاط بشوم.

حلاج در را باز کرد و آن مرد داخل شد و از طرف دیگر در را بست. فضایی هموار بدید و دیوارهای او از چوب با کمال زیبایی که کوچک‌ترین روزنه و سوراخی در او یافت نشود. آن مرد در اطراف آن دیوار کاملاً دقت کرد. شکاف دریچه‌ای به نظرش آمد. با سر چاقو به زور دریچه را باز کرد دریچه‌ای باز شد. باغی مشاهده کرد در کمال زیبایی که از هر گونه میوه‌ای در او وجود دارد و در وسط آن، دریاچه‌ای نمودار است که ماهیان بسیار کوچک و بزرگ در او می‌باشد. آن مرد بدون تأمل خود را در آب انداخت. ماهی‌ای که به قدر یک ذراع تقریباً بود، گرفت و پشت در آمد و در را باز کرد و با حلاج گفت: من هم رفتم در خلیج فارس این ماهی را صید کردم! این بگفت و روی به در خانه نهاد که از دست حلاج فرار کند. حلاج او را عقب کرد. آن مرد، ماهی را به قوت تمام به صورت حلاج بزد که بینی او شکست و خون به محاسنش بدوید. آن مرد از در خانه به در رفت.

و نیز در همان تاریخ گوید که:

حلاج، مردی را طلبید و وصیت کرد که داخل فلان شهر می‌شوی و در فلان مسجد منزل می‌کنی و چنان وانمود می‌نمایی که از هر دو پا عاجزی و هر که با تو نزدیک می‌شود ارائه بده که من زمین‌گیرم و از هر دو پا افلیج می‌باشم و شب و روز مشغول عبادت باش تا فلان مدت. پس یک روز به آن‌ها بگو که من در عالم رؤیا دیدم که فلان روز ولیّی از اولیاء خدا داخل این شهر می‌شود که اگر او در حق من دعا کند فوراً دعای او مستجاب می‌شود و من در همان روز وارد آن شهر خواهم شد و در فلان مکان منزل خواهم کرد.

چون تو را به نزد من آرند دعایی خواهم قرائت کرد، تو از جای خود برخیز. آن وقت هر چه طعمه به دست آید تو با من شریک خواهی بود. آن مرد به فرمودهٔ حلاج، عمل کرده در گوشهٔ مسجد مشغول عبادت بود.

مردم چون او را مردی عاجز و عابد و متهجد می‌دیدند احسان‌ها به او می‌کردند تا روز موعود رسید. در وقتی که مردم در مسجد جمع شدند آن مرد فریاد کشید: ایّها الناس امروز یکی از اولیاء خدا وارد این شهر شده است و در فلانه مکان، منزل دارد. بشتابید و او را زیارت کنید و مرا به نزد او ببرید که شفای من به دست اوست. او را گفتند: تو از کجا گویی و حال آنکه از جایی خبر نداری؟! گفت: در عالم رؤیا به من چنین خبر دادند. مردم تحقیق کردند مطلب را موافق یافتند. او را به نزد حلاج بردند دعایی قرائت کرد. آن مرد سالماً از جا بر خاست.

اهل شهر چندان زر و جواهر نثار کردند که از حوصلهٔ حساب بیرون رفت. لایخفی که این دو حکایت مفصل است، حقیر خلاصهٔ مضمون آن را نقل کردم.

**********

اقوال علماء در حق حلاج و زندقه و الحاد او

اوّل: شیخ مفید رحمهُ الله کتابی در رد اصحاب حلاج نوشته به تصریح نجاشی و ابوعلی در «رجال» خود گفته که شیخ مفید رحمة الله علیه کتابی در رد اصحاب حلاج تصنیف کرده و قاضی نورالله در «مجالس المؤمنین» در شرح حال شیخ مفید رحمهُ الله همین را فرموده است. پس هرگاه شیخ مفید ـ که از اکابر علمای متقدمین و اعاظم فقهاء و مجتهدین و عماد شیعهٔ اهل بیت طیبین علیهم السلام است ـ حلاج را از کذّابین و وضّاعین و مبدعین و مخرّبین دین مبین شمرده است، دیگر کدام منصف، پیرو حلاج می‌شود و خرقه و تاج خود را به او می‌رساند؟!


دوم: شیخ صدوق رحمة الله علیه در کتاب «اعتقادات» در باب «الاعتقاد فی نفی الغلو و التفویض» می‌فرماید: علامت مفوّضه و غُلات این است که دعوی تجلی حق برای خود می‌نمایند و می‌گویند این از اثر عبادت ماست با اینکه نماز و فرائض را ترک می‌نمایند و علامت حلاجیه نیز چنین است و مدعی هستند که معرفت به اسماء الحسنی و اسم اعظم باری تعالی دارند و می‌گویند: ولی، زمانی که خالص گردید حق در او حلول می‌کند! و چنین کسی در نزد آن‌ها افضل از انبیاست و نیز مدعی علم کیمیا هستند با اینکه اصلاً از او خبری ندارند. تا اینکه می‌فرماید: «اللهم لا تجعلنا منهم و العنهم جمیعاً«

این عبارت به تمامِ صراحت چون سپیدهٔ صبح، واضح و روشن است که حضرت صدوق عطّر الله مرقده فرقهٔ حلاجیه را بر باطل می‌داند و قلم نسخ بر صحت اعتقاد آن‌ها کشیده و به تمام صراحت نسبت ترک صلاة و جمیع فرائض را به ایشان داده و دعاوی باطلهٔ ایشان را از ادعای علم به اسماء الله و تجلّی حق تعالی و علم کیمیا و غیر آن را به درک اسفل رسانیده و بر کافّهٔ ایشان لعنت فرموده است.

پس بعد از این همه تصریحات، چگونه مسلمانی به فرقهٔ حلاجیه عقیده‌مند می‌شود و احتمال کرامتی در حق ایشان می‌دهد؟! و اگر بگویند: حلاجیه یک فرقهٔ بر حقند و یک فرقهٔ بر باطل. بر ایشان لازم است که آن را به دلیلی که قابل قبول باشد به اثبات رساننده و دون ذلک خرط القتاد.

سوم: شیخ طوسی رحمة الله علیه که جلائل فضائل او از آفتاب، روشن‌تر است در کتاب «غیبت» خود، حلاج را از جملهٔ کذّابین و ساحرین و ملعونین شمرده که دعوی وکالت از دروغ نمود و گفته من نائب امام زمان علیه‌السلام باشم و نیز در کتاب «اقتصار» خود آن را از ساحران شمرده .است

پس هرگاه چنین عالمی ـ که زبان از وصف او قاصر است که هر چه در فضل او گفته شود کم گفته‌اند و کتب رجال متفق‌اند بر جلالت و عظمت و فقاهت و طول باع و کثرت اطلاع مقرون با کثرت ورع و تقوا ـ شهادت دهد بر کفر حلاج، دیگر کجا مسلمانی شک کند بر زندقهٔ حلاج.

چهارم: والد ماجد علی بن بابویه یعنی جدّ صدوق رحمهم الله که حکایت او آنفاً سبق ذکر یافت ـ که حلاج را به فرمان او پس گردنی زدند تا او را از قم بیرون کردند.

پنجم: علامه حلی، حلاج را در «خلاصه» از کذّابین شمرده است.

ششم: علامه مجلسی رحمهُ الله در «عین الحیات» به کفر حلاج تصریح کرده و از شیخ طوسی رحمة الله علیه و آله نقل فرموده که فرمانی از حضرت صاحب الامر علیه‌السلام ظاهر شد به دست جناب حسین بن روح که نائب سوم امام زمان علیه‌السلام بود بر لعن جماعتی که یکی از آن‌ها حسین بن منصور حلاج بود.

هفتم: قاضی نورالله با آن همه سلیقهٔ خاصی که دارد در اصلاح حال این جماعت، مع ذلک در «مجالس المؤمنین» در شرح حال حلاج گفته: حلاج به واسطهٔ غلو و مانند آن که از او صادر شده، علماء او را در مذمومان نوشته‌اند چون مدعی رؤیت یا نیابت حضرت صاحب الامر علیه‌السلام بوده است.

هشتم: سید مرتضی رازی در «تبصره العوام» فرموده که: حلاج کتابی تصنیف کرد و نام او را «بستان المعرفه و طاسین الازل» گذاشت. آن کتاب تماماً کفر و زندقه و الحاد است و حلاج در سحر، مهارتی به کمال داشت و شاگرد عبدالله هلال کوفی بود و او شاگرد ابوخالد بود و او شاگرد زرقای یمامه بود و زرقای یمامه از کسانی بود که از سجاح، سحر آموخته بود و سجاح زنی بود که در زمان مسیلمهٔ کذّاب دعوی نبوت کرد و در سیصد و نه از هجرت، معلومِ حامد ـ که وزیر مقتدر عباسی بود ـ شد که حلاج دعوی خدایی می‌کند و می‌گوید: مرده زنده می‌کنم و جن به نزد من می‌آید و خدمت من می‌کند و هر چه می‌خواهم نزد من می‌آورند و من می‌توانم معجزهٔ جمیع انبیاء را ظاهر کنم و جمعی از کتّاب دیوان، تابع او شدند و یکی از بنی هاشم دعوی کرد که حلاج خداست و من پیغمبر او باشم. پس وزیر، ایشان را حاضر کرد و این مطلب را از ایشان استفسار کرد همه مُقر شدند که حلاج خداست و ما خلق را به الوهیت او می‌خوانیم و ما را یقین است که او مرده زنده می‌کند.

چون حلاج را حاضر کردند انکار کرد. گفت من چنین نباشم. این قوم بر من دروغ بسته‌اند. من نه دعوی خدایی دارم و نه دعوی پیغمبری. من بندهٔ خدا هستم و به نماز و روزه مشغولم. از من چیزی به غیر این به وجود نیاید.

وزیر، فقهاء را حاضر کرد. گفتند تا در نزد ما ثابت نشود حکم به قتل او ندهیم. یکی از اهل بصره گفت: من اصحاب او را می‌شناسم که در بلاد متفرقند و خلق را به الوهیت او می‌خوانند و این بصری از اصحاب حلاج بود و آخر دانست که او ساحر است ترک او را کرد و پیش هارون بن عبدالعزیز انباری ـ کاتب دیوان ـ گواهی داد که حلاج کتابی تصنیف کرده در مخاریق. پس حلاج را حبس کردند و حلاج را دو نام بود یکی حسین بن منصور و دیگری محمد بن احمد فارسی و دختر سیمری ـ صاحب حلاج ـ در سرای سلطان مدتی تردد می‌کرد و او را پیش وزیر آوردند. ابوالقاسم زنجی گوید: من حاضر بودم و ابوعلی احمد بن نصر نیز حاضر بود. وزیر احوال پرسید. دختر گفت: پدرم مرا پیش حلاج برد. او چیزهای بسیار به من بخشید و این زن فصیحه بود، لهجه و عبارت خوشی داشت. گفت: حلاج چون چیزها به من داد مرا گفت تو را به پسر خود، سلیمان می‌دهم و او نزد من از همهٔ فرزندانم عزیزتر است و در نیشابور مقیم است. لابد وقتی میان زن و شوهر سخنی رود و خاطر رنجه شود. هرگاه چنین شد آن روز را روزه بدار و در آخر روز در بام رو و در خاکستر نشین و به نمک روزه بگشای و روی با من کن و هر چه می‌خواهی سؤال کن که من می‌شنوم.

و دیگر زنی گفت: روزی از بام به زیر می‌آمدم دختر حلاج با من بود و او پیش از ما فرود آمده بود. چون به نردبان رسیدیم که ما حلاج را می‌دیدیم، دخترش با من گفت که پدر مرا سجده کن. گفتم: جز خدای، توان دیگری را سجده کرد؟! حلاج بشنید، گفت: یک خدا در آسمان و یکی در زمین است. مرا پیش خود خواند و دست در جیب خود کرده حُقّه‌ای بیرون آورده پر از مشک به من داد و گفت: زنان را بوی خوش بکار است این را در طیب بکار بر. و روز دیگر مرا بخواند و گفت: گوشهٔ بوریا بردار و آنچه در زیر آن است چندان که خواهی بر گیر. من گوشهٔ بوریا برگرفتم دیدم که طلای تازه سکه پهن است و جملهٔ خانه چنین بود. من مبهوت شدم چون وزیر، طلب اصحاب حلاج نمود بعضی در سرای یکی از خواص حلاج پنهان شدند. کتابی بیرون آوردند، بعضی با زر نوشته شده بود و در دیبایی پیچیده بود و در آن اسماء اصحاب حلاج ثبت بود و در او داعیان را وصیت کرده بود که خلق را به قدر عقول آن‌ها با ایشان صحبت کنید و آن‌ها را به سوی من بخوانید.

و ابوالقاسم زنجی گوید که روزی با پدرم پیش وزیر بودم؛ در آن حال وزیر برخاست و ما در سرایی که حلاج در جوار آن بود در آمدیم و هارون بن عمرو حاضر بود با پدرم حدیث می‌کرد. در آن حال غلامی دیدم که اشاره به وی کرد. هارون برخاست و بعد از زمانی که آمد رنگش متغیر شده بود. حال پرسیدم، گفت: غلام خود را فرمان دادم که به طریق عادت هر روزه برای حلاج طعام ببرد. غلام گفت: چون طبق طعام را به نزد حلاج بردم، دیدم که خانه از زمین تا سقف از جسد حلاج پر شده است به نحوی که جای گذاردن طبق نبود. من ترسیدم و طبق را انداختم و برگشتم. و الان غلام را تب گرفته است. ما در تعجب شدیم. در آن حال وزیر، کس فرستاد و غلام را حاضر کرد و از او احوال پرسید. غلام، قصه را باز گفت. وزیر اعراض کرد و فرمود: از سحر حلاج بترسید.

و بعد از آن در میان کتاب، ورقی یافته‌اند که در آنجا نوشته بود که چون خواهی حج بنمایی و نتوانی، به خانهٔ خالی در آی که چهار سوی آن پاکیزه باشد و نوعی بنما که کسی آمد و شد ننماید و آن خانه را طواف کن و مناسک حج بجا بیاور چنان که رسم است! پس سی نفر یتیم را طعام ده و خدمت کن و هر یک را بپوشان و هفت درهم یا سه درهم بده که این عمل حج تو باشد و قائم مقام اوست.

ابوالقاسم گوید که پدرم آن کتاب می‌خواند چون بدین فصل رسید، قاضی ابوعمرو از حلاج پرسید که این سخنان از کجا نوشته‌ای؟ گفت: از کتاب اخلاص حسن بصری. قاضی گفت: یا قبیح! ما این کتاب را در مکه پیش استاد خوانده‌ایم، این مطالب در آنجا نیست. وزیر، قاضی را گفت: بنویس آنچه گفتی و قاضی با حلاج سخن می‌کرد و وزیر الحاح می‌کرد تا قاضی نوشت و هر که در آن مجلس از قضات فقها بودند، نوشتند.

و چون حلاج را معلوم شد که او را خواهند کشت، گفت: خون من حرام است و شما را قتل من روا نباشد؛ چه اعتقاد من اسلام است و مذهب من سنت و تصنیف من بسیار است. خون من مریزید و تکرار این کلمات می‌کرد و ایشان می‌نوشته‌اند. پس از آن نوشته نزد مقتدر عباسی بردند. گفت: چون فتوای مفتیان است وی را به کنار دجله برید و بر سر جِسر، هزار تازیانه بزنید اگر نمُرد دست و پای او را ببُرید و او را از دار بیاویزید و گردن او را بزنید و جثّهٔ او را بسوزانید.

چنانکه امر داده بود عمل کردند و سرش را بر نیزه نصب کردند و تا مدت یک سال در تمام خراسان گردانیدند تا خلق را معلوم شود که آن سر زندیق است. تا اینجا تمام شد کلام سید مرتضی رازی در «تبصره العوام»

نهم: علامهٔ متبحّر سید محمد باقر خوانساری در «روضات الجنات» در شرح حال حلاج گفته: حلاج الاسرار لکل صوف و حلال الاستار بلاوقوف، ابومعتب حسین بن منصور الصوفی المتزهد المعروف کان جدّه مجوسیاً فیا لیت کان علی دین جدّه و اصله فارسیاً بیضاوی لم یصل البیاض الی صفحه قلبه و خدّه ـ الیان قال ـ فانّی کلّما فتشتُ و بحثتُ عن حقیقه حال هذا الرجل و ما هو اهله لم اظفر به شیء یدلّ علی حُسن حاله بل یدلّ علی نهایه به عده عن طریقه عرفان الموحّدین و قربه الی حقیقه اهواء الملحدین و عمی قلبه عن قبول الشرایع الاسلام و الوصول الی معرفه الحلال و الحرام و بصارته به قوانین التصید و التعزیر و مهارته بافانین التصنع و التزویر ـ الی أن قال ـ و لا رأیته إلا ثالث ثلاثه او رابع اربعه او خامس خمسه من العرفاء بالباطل و المین و المتصوفه الذین خسروا الدارین و هم الحسن البصری و السفیان الثوری و ابن العربی و عبدالقادر الجیلانی.

این عبارت به تمام صراحت، کفر حلاج را خاطر نشانِ همه فرموده و این مطلب را چنان بیان کرده که راه تأویل را مسدود ساخته، می‌فرماید: حلاج صوفی، حلاج صوف است و عاری از علم و وقوف.‌ ای کاش به دین جدّش که مجوسی بود باقی مانده بود تا این همه خرابی در اسلام بار نمی‌آورد و این دین‌تباه، بیاض ایمان به قلب او نرسیده و به همان اسوداد و سیاهی کفر مجوسیت باقی مانده و ما چندان که در حال او تفتیش کردیم کوچک‌ترین دلیلی برای حُسن حال او به دست نیاوردیم مگر هر چه دیدیم دلالت بر نهایت بُعد او از طریقهٔ حقّه می‌نماید و صریح است در اینکه چشم او بی‌نور از رؤیت طریقهٔ الهیه و دیده‌اش کور از انوار شرایع اسلامیه بلکه وابسته به آب شور اهواء ملحدین و کاس‌لیس خرافات مضلّین است برای صید عوام و تسخیر کردن سَفَلهٔ طعام و جَهَلهٔ انام، نسخهٔ ثانی حسن بصری و ثوری و ابن العربی و عبدالقادر جیلانی است.

دهم: المحدث الخبیر السید نعمت الله الجزائری در «انوار نعمانیه» می‌فرماید: حلاج، مردم را از مکه رفتن منع می‌کرد و می‌گفت که دور من طواف کنید که مکه، بیت الله و من، الله می‌باشم.

یازدهم: مقدس اردبیلی در «حدیقة الشیعه» حلاج را تکفیر کردند و از آنجایی که عظمت مقدس اردبیلی از فلک اطلس، محکم‌تر است و در علم و عمل، تالی او کمتر دیده شده، حضرات صوفیه در حصن حصین جلالت و عظمت او نتوانسته‌اند رخنه‌ای بنمایند، رقص الجمل دیگری روی کار آوردند و «حدیقه الشیعه» را از او نفی کردند و گفته‌اند که این کتاب، تألیف ایشان نیست و حقیر در کتاب «السیوف البارقه» کاملاً ثابت کرده‌ام که «حدیقه الشیعه» از رشحات قلم مشکین‌رقم آن جناب است و سخنان لاطائل حضرات صوفیه، سراب است و حاصلی ندارد.

دوازدهم: محقق قمی صاحب «قوانین» در اواخر کتاب «جامع الشتات» حلاج را حلاجی کرده است.

سیزدهم: آقا محمد علی کرمانشاهی در «مقامع» و در «رسالة خیراتیه» که نسخه خطی او در نظر قاصر موجود است.

چهاردهم: ملأ محمد طاهر قمی در «حکمه العارفین» حلاج و تبعهٔ او را به یک رسن بسته، به دار البوار فرستاده.

پانزدهم: و ابن حمزه در «ایجاز المطالب» به تصریح سید مرتضای رازی در «تبصره العوام«

شانزدهم: محمد بن نعمه الله در «اصول الدیانات«

هفدهم: و شیخ حسن در کتاب «اعتقادات«

هیجدهم: و شیخ جعفر دوربستی در کتاب «اعتقادات» ایضاً به تصریح مجلسی

نوزدهم: و شیخ حر عاملی در رسالهٔ «رد بر صوفیه«

بیستم: و همچنین شیخ محمد عاملی

بیست و یکم: و همچنین شیخ یوسف بحرانی که هر یک، رسالهٔ مخصوص در رد صوفیه نوشته‌اند و صاف، صاف، حلاج را تکفیر کرده‌اند.

بیست و دوم: و ملأ احمد بن محمد التونی در کتاب «عمدة الاثقال«

بیست و سوم: علم الهدی سید مرتضی

بیست و چهارم: علی بن طاووس

بیست و پنجم: احمد بن فهد حلی

بیست و ششم: میرزا ابوطالب در جلد ثانی «اسرار العقائد«

بیست و هفتم: حاجی ملأ احمد کوزه کنانی در جلد اول «هدایه الموحدین«

بیست و هشتم: علامهٔ شهیر فخر الاسلام صاحب «انیس الاعلام» در رسالهٔ «خلاصه الکلام«

بیست و نهم: ابوریحان بیرونی ـ که از اکابر منجمین است ـ در تاریخ خود می‌گوید: ثم ظهر رجل متصوف من اهل فارس یعرف بحسین بن منصور الحلاج فدعی الی المهدی اولاً و زعم انه یخرج من طالقان الذی بالدیلم فاخذ و ادخل مدینه الشام فحبس شهراً فاحتال حتی تخلص من السجن و کان رجلاً مشعبداً متصنّعاً مازجاً نفسه به‌کل انسان علی حسب اعتقاده و مذهبه ثم ادّعی حلول روح القدس فیه و تسمّی بالاله و صارت له رقاع الی اصحابه معنونه بهذه الالفاظ «من الهو هو الازلی الاول النور الساطع اللامع و الاصل الاصلی و حجه الحجج و رب الارباب و منشیء السحاب و مشکوه النور و رب الطیور و المتصوّر فی کل صوره الی عبده فلان» و کان اصحابه یفتحون کتبهم الیه بـ «سبحانک یا ذات الذوات و منتهی غایة اللذات یا عظیم یا کبیر اشهد أنک البارئ القدیم المنیر المتصوّر فی کل زمان و اوان و فی زماننا بصورة الحسین بن المنصور عبدک و مسکینک و فقیرک و المستجیر بک و المنیب الیک و الراجی رحمتک یا علام الغیوب یقول کذا و کذا» و صنّف کتاباً فی دعواه مثل کتاب «نور الاصل» و کتاب «جم الاکبر» و کتاب «جم الاصغر» سپس کیفیت قتلش را می‌نویسد.

از این عبارت ظاهر است که ابوریحان بیرونی تصریح به کفر حلاج کرده که می‌گوید: حلاج ابتدا مردم را به سوی امام مهدی علیه السلام دعوت می‌کرد و چنان به مردم تزریق می‌کرد که از طالقان ظهور خواهد کرد. او را گرفتند و به شام بردند و یک ماه حبس کردند؛ به حیله، خود را خلاص کرد و او مردی شعبده‌باز و ساحر بود. با هر کسی مجالست می‌کرد با اعتقاد او اولاً همراهی می‌کرد سپس دعوی حلول و اتحاد کرد و گفت: روح القدس در من حلول کرد و خویش به نام خدا معرفی می‌کرد و می‌گفت: من خدای شما هستم و در نامه‌هایی که به اصحاب خود می‌نوشت تصریح به خدایی خود می‌کرد به الفاظ مذکوره و اصحاب او هم که نامه به او می‌نوشتند به خدایی او تصریح می‌کردند و کتاب‌هایی نوشته به نام «نور الاصل» و «جم اکبر» و «جم اصغر». آیا دیگر شبهه‌ای در کفر او باقی می‌ماند؟!

سی‌ام: علامه خویی رحمهُ الله در «شرح نهج البلاغه «فرموده: اما الحلاج فلا خفاء فی کفره و الحاده و به عده عن الطریقة الموحّدین و قُربه الی احوال الملحدین ـ تا اینکه می‌فرماید: ـ در بعض مواضع حلاج دعوی خدایی می‌کرد و در بعض موارد، دعوی قُطبیت می‌کرد. چون داخل قم گردید رؤیت صاحب الزمان علیه السلام و نیابت او را مدعی گردید. سپس دعوی امامت کرد. چون داخل مکه گردید دعوی ربوبیت کرد. الخ بیاناته فی تکفیره و تکفیر قاطبه الصوفیه.

تکفیر حلاج توسط علماء سنت

  • خطیب بغدادی در «تاریخ بغداد» او را ذکر کرده که بعض مطالب او بیان شد.
  • همچنین قاضی ابو الیمن حنفی در «مختصر تاریخ بغداد»
  • ابن خلکان در «وفیات الاعیان»
  • إبن اثیر در «کامل التواریخ» در حوادث ۳۰۹ ق.
  • محمد بن شحنه حنفی در «روضه المناظر»
  • محمد خاوند شافعی در «روضة الصفا»
  • غیاث الدین شافعی در «حبیب السیر»
  • حمد الله مستوفی و ابن مسکویه در «تجارب الامم»
  • امام الحرمین عبدالملک بن الشیخ ابی محمد الجوینی و عبدالله شعرانی در «طبقات کبری» با اینکه از نقل هیچ مزخرفی خودداری نمی‌کند و در اصلاح کار هر درویش و قلندری پافشاری دارد؛ ولی در شرح حال حلاج می‌گوید: مشایخ در امر او مختلفند و اکثر مشایخ، او را رد کردند و از خود نفی نمودند و ابا دارند از اینکه قائل بشوند که حلاج در تصوّف، قدمی و رُشدی است.
  • و یافعی در «مرآه الجنان» در حوادث سنهٔ ۳۰۹ق کذلک و عبدالرحمن جامی که سر و جان فدای صوفیه می‌نماید، نسبت دزدی به حلاج داده چنان که در «نفحات الانس» در شرح حال حلاج گوید: حلاج جزوکی (یعنی اوراق علم) از عمر بن عثمان مکی بدزدید و او حلاج را نفرین کرد و گفت: خدایا بر او مسلط کن کسی را که دست و پای او را ببُرد و چشم او را برکند و بردار کند. آن همه، واقع شده به دعای وی.
  • خطیب بغدادی در «تاریخ بغداد» در شرح حال او گفته: حلاج از مَهَرهٔ سَحَره بوده است و علم سحر را در هند آموخته، چنانکه احمد بن حاسب از پدرش نقل کرده که معتضد عباسی مرا از برای تمشیت بعضی امور به هند فرستاد. در کشتی ملاقات نمودم با مردی خوش صحبت و نیکو عشرت. چون از کشتی بیرون آمدیم به او گفتم تو از برای چه کار آمده‌ای و نام تو چیست؟! گفت: مرا حسین بن منصور گویند و آمده‌ام برای تعلّم سحر که به واسطهٔ او، مردم را به سوی خدا بخوانم! ناگاه در کنار شط، کوخی دیدیم که در آن مرد پیری نشسته بود. پس حلاج از او سؤال کرد که آیا در اینجا کسی پیدا می‌شود که سحر بداند؟ آن شیخ تا این حرف را شنید یک دسته ریسمان را بیرون آورد و به طرف آسمان پرتاب کرد. آن ریسمان‌ها یک طاقهٔ بافته شد و آن شیخ، پرواز کرد و در آن طاقهٔ بافته نشست و پایین آمد و حلاج را گفت: مثل این را می‌خواهی؟ گفت: آری. سپس حلاج از کشتی پیاده شد و به نزد شیخ بماند و من از پی کار خود رفتم.

و بعضی گفته‌اند که او تسخیر جن داشته چنان که خطیب در «تاریخ بغداد» در شرح حال او گفته: طاهر بن عبدالله شوشتری نقل نموده که من در اظهار خوارق عادات از حلاج در تعجب بودم و آن‌ها را حمل بر سحر نموده مدتی دنبالهٔ علم سحر و حیل را گرفته تا بلکه بر خوارق آن مطلع شوم؛ ثمری نبخشید. تا اینکه روزی بر حلاج داخل شدم و سلام نموده و ساعتی نشستم. پس روی به من نموده و گفت:‌ ای طاهر خود را به زحمت مینداز چه آنکه آنچه را که تو می‌بینی و مردم می‌گویند از عجائب و غرائب، بدانکه افعال من از افعال جنیان است نه آنکه آن‌ها از فعل من باشد.

و نیز در «تاریخ بغداد» گفته نقلاً از ابو یعقوب نهرجوری که گفت: در یکی از اسفار مکه، حلاج، جماعتی کثیره با او بود. پس من با مشایخ مکه قرار دادیم که این جماعت را مهمان بنماییم. پس روزی نزدیک به غروب در نزد حلاج رفته و گفتم وقت افطار می‌خواهم تو و مشایخ در بالای کوه ابو قبیس با ما افطار کنید. گفت: باکی ندارد. چون سفره گسترانیدیم برای افطار، حلاج گفت: من میل به شیرینی دارم. او را گفتم: خرما که در خان طعام حاضر است. گفت: من حلوای گرم تازه می‌خواهم که با آتش پخته شده باشد. این را گفت و از میان جمعیت بیرون رفت. طولی نکشید که مراجعت کرد و جامی از حلوای تازه در دست داشت. پس آن را بر زمین نهاده و گفت: بسم الله بخورید. پس مشایخ شروع به خوردن نمودند. من در پیش نفس خود می‌گفتم: این از آن صنعت‌هایی است که عمرو بن عثمان آن‌ها را به او تعلیم می‌دهد و آن تسخیر جن است. ابو یعقوب گوید: من قطعه‌ای از آن حلوا را برداشته و از کوه پایین آمدم و در میان حلوا فروشان آن حلوا را نشان دادم گفتند: این حلوا از زبید است و لکن مخصوص به آنجاست و قابل نقل نیست چه آنکه در نقل، ضایع می‌شود. پس من آن جام را به یکی از رفقای زبیدی خود داده و گفتم: حلوا که معلوم شد از زبید است این جام را همراه خود به زبید ببر و از حلوافروشان آنجا سؤال کن که جامی به این نشان و وصف از کیست. چون در زبید رفته و تفتیش کرده معلوم شد که آن جام از یکی از حلوافروشان آنجاست. ابو یعقوب گوید: بعد از این واقعه یقینم شد که حلاج تسخیر جن دارد و مخدوم اجنه است و اغلب اوقات آنچه از غرائب از او صادر می‌شود به دستیاری اجنه است.

دستور حضرت صاحب الأمر علیه السلام مبنی بر لعن حلاج

شیخ طبرسی رحمهُ الله در «احتجاج» روایت کرده که فرمان صاحب الامر علیه السلام ظاهر شد بر دست جناب حسین بن روح که از جمله سفراء بود به لعن جماعتی که یکی از ایشان حسین بن منصور حلاج بود.

و در «حدیقة الشیعه» در مقام بیان ذکر توقیعات می‌فرماید که: توقیعات آن حضرت که به خواص خود نوشته در کتب معتبره مذکور است. از آن جمله توقیعی است که به لعن حسین بن منصور حلاج بیرون آمده و نسخهٔ آن در «قرب الإسناد» علی بن الحسین، مسطور است.

و علامه خویی رحمهُ الله «شرح نهج البلاغه» فرموده: «و من اعظم رؤسائهم حسین بن منصور الحلاج و له قصص منقوله فی کتب اصحابنا ککتاب الغیبة و الإقتصار للشیخ الطوسی رحمهُ الله و غیرهما و کان یدّعی الالهیه و ورد التوقیع من صاحب الإمر بلعنه کما فی کتاب الاحتجاج» الخ

و محمد بن جریر طبری در حوادث سنهٔ ۳۰۹ ق تاریخ خود، فصل طویلی در شرح حال حلاج آورده مضافاً بر اینکه کتابی جداگانه به نام «القاطع لمجال اللجاج فی قطع محال الحلاج» تألیف کرده و کفر او را به نحو اوفی و أتم ثابت کرده و از آن جمله گفته: «و هذا الرجل کان غویاً خبیثاً یتنقل فی البلدان و یموه علی الجهال و یری قومه انه یدعو الی الرضی من آل محمد و یظهر انه سنی لمن کان انه من اهل السنه و شیعی لمن کان مذهبه التشیع و معتزلی لمن کان مذهبه الاعتزال و کان مع ذلک خفیف الحرکات شعوذیاً قد حاول الطب و جرّب الکیمیاء فلم یزل یستعمل المخاریق حتی استهوی بها من لا تحصیل عنده ثم ادّعی الربوبیه و قال بالحلول و عظیم افترائه علی الله عزّ و جل و رسله و وجدتُ له کتب فی‌ها حماقات و کلام مقلوب و کفر عظیم و کان فی بعض کتبه انی المغرق لقوم نوح و المهلک لعاد و ثمود و کان یقول لاصحابه انت نوح و انت موسی و انت محمد! قد اعادت ارواحهم الی اجسادکم! و یزعم بعض الجهله المتّبعین له بانّه کان یغیب عنهم ثم ینزل علیهم من الهوی و کان یحرّک لقوم یده فنثر منها دراهم و کان فی القوم ابوسهل بن نوبخت فقال له: دع هذا و اعطنی درهماً واحداً علیه اسمک و اسم ابیک فأنا اومن بک و معی خلق کثیر. فقال: لا، کیف و هذا و هو لم یصنع؟! فقال له بعض من حضر: احضر ما لیس به حاضر و اصنع غیر مصنوع. قال محمد بن یحیی الصولی: أنا رأیت هذا الرجل مرّات و خاطبته فرأیته جاهلاً یتعاقل و عییاً یتفصّح و فاجراً یظهر النسک و یلبس الصوف فاول من ظفر به علی بن محمد الراسبی لما اطلع منه علی هذه الحاله فقیده و ادخله بغداد علی جمل قد شهره و کتب بقصته و ما ثبت عنده فی امره فاحضره علی بن عیسی ایام وزارته فی سنه ۳۰۱ ق فاحضر الفقهاء فنوظر فاسقط فی لفظه و لم یحسن من القرآن شیئاً و لا من الفقه و لا من الحدیث و لا من الشعر و لا من اللغه و لا من اخبار الناس، فاستخفّ به فامر به فصُلب حیاً فی الجانب الشرقی ثم فی الجانب الغربی لیراه الناس، ثم حُبس فی دار الخلیفه فجعل حلاج یتقرّب الیهم به السنه، فظنّوا مایقول حقاً ثم اُطلق ثم عنی به طلبه موسی بن خلف فافلت هو و غلام له ثم ظفر به فسلم الی الوزیر حامد و کان عنده و یخرجه الی من حضره و ینتف لحیته و احضر یوماً صاحب له یعرف بالسمری فقال له حامد الوزیر: اما زعمت بأن صاحبکم هذا کان ینزل علیکم من الهواء؟ قال: بلی. فقال له: فلم لایذهب حیث شاء و قدترکته فی داری وحدهً غیر مقید؟«!

سپس قصهٔ قتل او را به تقریبی که بیان کردیم ذکر می‌کند و این عبارت طبری، صریح است در این که حلاج، حلولی و جاهل و بی‌عقل و ساحر و کذّاب و شعبده‌باز و فاجر و مکار و مفسد فی الارض بوده و از انواع علوم اصلاً حظی نداشته نه قرآن و نه فقه و نه لغت و نه حدیث و نه شعر و نه اخبار و آثار مردم چیزی می‌دانسته، اکنون صوفیان بر وجود این رئیس و ارباب بدعت و ضلالت و جهالت و غوایت اگر فخریه بنمایند اختیار به دست ایشان است. «مَنْ یُضْلِلِ اللَّهُ فَلا هادِیَ لَه» چه حیا و آزرم است از جماعتی که حلاج را به عرش برین و آسمان هفتمین می‌رسانند و نظماً و نثراً، جهلاً یا تجاهلاً به مدح و منقبت او رطب اللسان می‌باشند و می‌گویند خونش که به زمین می‌ریخت نقش «أنا الحق» می‌بست! و خاکسترش را که به دجله ریخته‌اند حباباتی تشکیل داده شده به شکل «الله» چنانکه در شرح حال بایزید بیاید.

سیاه باد روی جهالت!

منبع: کشف الاشتباه در کجروی اصحاب خانقاه، شیخ ذبیح الله محلاتی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری