خاطرهای از زندگی شهید ابراهیم امیرعباسی
کنار خیابان داشتم با ابراهیم صحبت میکردم.
یهو دیدم صورتش سرخ شد.
رد نگاهش را دنبال کردم؛ دیدم چشمش خورده به یه زن بد حجاب کنار کیوسک تلفن.
ابراهیم با ناراحتی رویش رو برگردوند.
با ناراحتی گفت:
غیرت شوهرش کجا رفته؟!
غیرت پدرش کجا رفته؟!
غیرت برادرش کجا رفته؟!
رو کرد به آسمون، با حالی پریشان گفت: «خدایا! تو خودت شاهد باش؛ ما حاضر نیستیم چنین صحنههای خلاف دینی رو توی این مملکت ببینیم؛ نکنه به خاطر اینها به ما هم غضب کنی و بلاهای خودت رو بر سر ما نازل کنی!»