loading...
مجله اینترنتی فهادان
بازار فهادان
آخرین ارسال های انجمن
سر دبیر بازدید : 1323 سه شنبه 1393/10/16 نظرات (6)

روایت دوم، شهید آلبرت الله‌دادیان:

ماشین توقف می‌کند. از ماشین پیاده می‌شویم و زنگِ طبقه دومِ ساختمان سفید رنگی را که منزل شهید الله‌دادیان است، می‌زنیم. پدر شهید تا از آیفون صدایم را می‌شنود، مرا به‌ جا می‌آورد و با خوشحالی، و با گفتن «خیلی خوش آمدید» در را به رویمان باز می‌کند. به خودم می‌گویم بنده خدا از آمدن من این همه خوشحال شده، اگر بفهمد مهمان اصلی‌اش حضرت آقاست، دیگر ببین چه حالی خواهد شد!

فقط پنج دقیقه وقت داریم موارد حفاظتی را بررسی کنیم و به خانواده اطلاع بدهیم که مهمانشان چه کسی است.

معمولاً تا یکی دو دقیقه قبل از ورود حضرت آقا، خانواده‌ها اطلاع ندارند که قرار است چه اتفاقی بیفتد. چون از قبل به آن‌ها می‌گوییم که یکی از مسئولان قرار است بیاید خانه‌تان. یا مثلاً می‌گوییم که قرار است بیاییم درباره شهیدتان مصاحبه کنیم. آن اوّل‌ها، حتی قبل از ورود آقای‌ خامنه‌ای هم بِهِشان نمی‌گفتیم قضیه چیست. و آقا که وارد می‌شدند، مات و مبهوت می‌ماندند که چه اتفاقی افتاده! بعد، به سفارش خود حضرت آقا، قرار شد چند دقیقه قبل از ورود ایشان که منع حفاظتی هم ندارد، به خانواده‌ها اطلاع بدهیم تا وقتِ ورود ایشان هول نشوند و لااقل بدانند مهمانشان چه کسی است.

با دسته گل و قاب عکسی از امام خمینی رحمة الله علیه، چهار نفری، وارد منزل شهید می‌شویم. پدر و مادر شهید در منزل هستند، به همراه یک نوجوان چهارده؛ پانزده ساله و یک عاقله مردِ چهل‌ساله ـ که یا برادر شهید است، یا داماد خانواده. رفقاء همراه، موارد امنیتی را بررسی می‌کنند و من، به‌ عنوان سرتیم حفاظت، بعد از کمی چاق‌سلامتی، برای پدر شهید، قضیه را توضیح می‌دهم.

در این سال‌های خدمتم به‌عنوان محافظ حضرت آقا، یکی از جالب‌ترین لحظات، همین لحظاتی است که راز آمدن حضرت آقا را برای خانواده‌های شهدا فاش می‌کنم. و واکنشِ خانواده‌های ارامنه برایم جالب‌تر از خانواده‌های مسلمان و شیعه بوده. بالاخره دینِ ارامنه با دین ما فرق می‌کند و نگاهشان با نگاه ما به حضرت آقا، تفاوت دارد.

پدر شهید خیلی عادی می‌گوید: «قدمشان سر چشم!» بعد توضیح می‌دهد که در این سال‌ها، از مسجد محله و بنیاد شهید و هیأت‌های عزاداری و شورای خلیفه‌گری و کجا و کجا به منزلشان آمده‌اند. اما وسط توضیحاتش، یک‌لحظه، مثل کسی که یک لیوان آب به صورتش پاشیده باشند، یکهو جا می‌خورد! انگار تازه متوجه شده چه گفته‌ام! می‌پرسد: گفتید چه کسی قرار است بیاید؟

ـ مقام معظم رهبری. آقای خامنه‌ای!

پدر شهید همین‌طور مرا نگاه می‌کند. دست می‌گذارم روی شانه‌اش.

ـ الان می‌رسند ها! به مادر شهید و این آقا هم بگویید چه کسی قرار است بیایند.

بچه‌های فیلمبرداری و عکاسی که از راه می‌رسند، به پدر شهید اشاره می‌کنم که دو دقیقه‌ دیگر مقام معظم رهبری می‌رسند. پدر و مادر شهید برای استقبال از ایشان، می‌خواهند به حیاط خانه بروند که اجازه نمی‌دهم و می‌گویم راضی نیستند. اما پدر شهید راضی نمی‌شود و می‌گوید باید به دم در برود، و می‌رود.

در راه‌پله‌ها، با استرسِ تمام، کنار مادر شهید می‌ایستم و لحظه‌ ورود حضرت آقا و سلام علیک پدر شهید با ایشان را نگاه می‌کنم. هرچه احوالپرسی پدر شهید و حضرت آقا بیشتر طول می‌کِشد، ضربان قلب من هم تندتر می‌زند! حیاط خانه جای مناسبی برای احوالپرسی نیست و این، یک موردِ ضدامنیتی است!

بعد از یک دقیقه، حضرت آقا از راه‌پله‌ها بالا می‌آیند و با مادر شهید هم احوالپرسی گرمی می‌کنند.

پسرک نوجوان که هنگام ورود ما، پیراهنِ ورزشی رکابی پوشیده بود، با شنیدن سر و صداها، سریع از اتاق بیرون می‌آید. این بار گرمکنی آستین بلند پوشیده. البته این کار را به تشخیص خودش انجام داده، نه به توصیه‌ ما؛ ما به‌ عنوان تیم حفاظت، هیچ‌وقت در پوشش خانواده‌ها دخالتی نداشته و نداریم. آنها خودشان وقتی می‌فهمند مهمانشان چه کسی است، به تکاپو می‌افتند که به احترام ایشان، لباسی بپوشند که مناسب باشد.

حضرت آقا تشریف می‌آورند و روی مبل‌های اتاق پذیرایی می‌نشینند. این قضیه مبل و صندلی هم از نکات جالب زندگی ارامنه است. در این سال‌هایی که خدمتشان رسیده‌ایم برای عرض ارادت، حتی یک مورد هم نبوده که خانواده‌ها مبل یا صندلی نداشته باشند. حتی خانواده‌هایی بودند که وضع مالیشان خوب نبود و فقط یک اتاق برای زندگی داشتند؛ اما وسط همان یک اتاق، میز ناهارخوری گذاشته بودند! اصلاً عادت ندارند روی زمین بنشینند و صندلی و مبلمان، ظاهراً جزء جدایی‌ناپذیر زندگی ارامنه است.

مثل تمام دیدارها، حضرت آقا، قبل از هر چیز، عکس شهید را می‌طلبند و چند دقیقه ابتدائی صحبت را از شهید و محل و نحوه شهادتش می‌پرسند.

پدر شهید توضیح می‌دهد که پسرش، آلبرت، در جبهه تکاور بوده و در منطقه سومار بر اثر ترکش گلوله توپ به شهادت رسیده است.

پدر شهید از خصوصیات منحصر به‌ فرد شهیدش می‌گوید، که هم خیلی باهوش و زرنگ بود، هم ورزشکار بود، دروازه‌بان تیم آرارات؛ هم مکانیک درجه یکی بود، و هم عشقش این بود که بتواند به دیگران کمک کند و برای مردم مفید باشد. و از خاطرات دوران سربازی آلبرت می‌گوید.

ـ آلبرت وقتی مرخصی می‌آمد، چیز زیادی از دوران خدمتش برای ما تعریف نمی‌کرد. فقط می‌گفت: «نگران نباشید! وضعیتمان خوب است و همه‌ چیز رو به‌ راه است!»

در زمان آموزشی آن‌قدر از آلبرت راضی بودند که پیشنهاد دادند وارد کادر ارتش بشود؛ بس که وظیفه‌شناس و مرتب بوده این پسر.

بعد از توضیحاتِ پدر شهید، دقایقی از جلسه، به خوش و بش حضرت آقا با اعضای خانواده می‌گذرد. ایشان حتی با پسرک نوجوان هم احوالپرسی می‌کنند و مقطع تحصیلی‌اش را می‌پرسند و برایش آرزوی موفقیت در درس‌‌خواندن می‌کنند. در این سؤال و جواب‌ها، مکشوف می‌شود که آن آقای چهل‌ ساله، داماد خانواده است.

ـ زمان شهادت، شما داماد خانواده بودید؟

ـ آن وقت‌ها تازه آشنا شده بودیم!

ـ خانمتان کجاست؟

ـ خانمم رفته بیرون برای خرید. نمی‌دانست شما تشریف می‌آورید حاج‌آقا.

ـ این آقازاده هم پسر شماست؟

ـ بله حاج‌آقا.

اکثر ارامنه آقای خامنه‌ای را «حاج‌آقا» صدا می‌زنند. هم پدر و مادر، و هم خواهران و برادران شهدا. ظاهراً حاج‌آقا را لفظی احترام‌آمیز می‌دانند که درباره هر کسی استفاده نمی‌کنند. بر عکسِ ما که حاج‌آقا وِرد زبانمان است. من حتی پدر شهید این خانواده را با اینکه ارمنی است، برحسبِ عادت، حاج‌آقا صدا زدم!

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط امیرحسین صمدانی در تاریخ 1394/03/25 و 18:49 دقیقه ارسال شده است

سایه مقام معظم رهبری مستدام باد.

این نظر توسط عبدالحمید محمدی نجف آبادی در تاریخ 1394/03/16 و 12:37 دقیقه ارسال شده است

جالب و زیبا بود !!!!

این نظر توسط علی در تاریخ 1393/10/17 و 20:16 دقیقه ارسال شده است

سلام و خداقوت به شما . ان شاءالله سلامت وپیروز وخندان با عاشقاش در کنار امام زمان عج . ای کاش می شد شما رو ببینم . (سرتیم حفاظت)
علی شورابی متولد 1366 از شهرستان نیشابور نام پدر تاج محمد خیابان امام خمینی ره مسجد جامع

این نظر توسط علی در تاریخ 1393/10/17 و 11:20 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت همه دوستان و آرزوی سلامتی حضرت آقا من هم مثل صدرا عرفانی عزیز در زمان خواندن خاطرات این چنینی آقا دوست دارم گریه کنم امیدوارم خدا به ما قوتی دهد در روز امتحان سخت مثل یاران امام حسین از او اطاعت کنیم انشاء الله
پاسخ : علیکم السلام!
حقیقتاً همین طوره...
اینا بخونید چی میگید:
http://www.fahadan.org/508

این نظر توسط بسیجی 135 در تاریخ 1393/10/16 و 14:10 دقیقه ارسال شده است

عالی بود
سلامتی امام خامنه ای صلوات
پاسخ : اللهم صلِّ علی مُحمدٍ و آلِ محمد و عجِّل فرجهم.

این نظر توسط صدرا عرفانی در تاریخ 1393/10/16 و 11:54 دقیقه ارسال شده است

نمیدونم چرا این داستانها منو منقلب میکنه و دوست دارم گریه کنم
پاسخ : پس اینا هم بخونید:

http://www.fahadan.org/508


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری