جلسه اوّل
مکاتبه پدری نمادین با فرزندی نمادین
بسماللهالرحمنالرحیم
ای عجبا! من چه منم؟ راستی چگونهام؟ راستی چگونه باید بود؟ در مباحث نامه 31 نهجالبلاغه که نصایح امام علی علیهالسلام به فرزندشان امام حسن علیهالسلام مورد بحث قرار میگیرد قصد داریم چگونه بودن را در عرصه حیات و زندگی، از زبان امامی معصوم بشنویم و در شدن خود بر اساس آن رهنمودها تلاش نماییم.
امام علی علیهالسلام نامه خود را این طور شروع میکنند:
«مِنَ الْوالِدِ الْفانِ، المُقِرِّ لِلزَّمان، المُدْبِرِ العُمُر، اَلْمُسْتَسْلِمِ لِلدَّهْر، الذَّامِّ لِلدُّنْیا، السَّاکنِ مَساکنَ المَوْتی، وَ الظّاعِنِ عَنها غَدَا. اِلی الْمَولُودِ الْمُؤَمَّلِ مالایدْرَک، السّالِک سَبیلَ مَنْ قَدْ هَلَک، غَرَضِ الاَْسْقامِ وَ رهینَةِ الاَْیامِ وَ رَمِیةِ الْمَصائِبِ، وَ عَبْدِ الدُّنیا وَ تاجِرِ الْغُروُرِ، وَ غَریمِ الْمَنایا، وَ اَسیرِ الْمَوْتِ، وَ حَلیفِالْهُمُومِ وَ قَرینِ الاَْحْزانِ، وَ نُصْبِ الاْفاتِ، وَ صَریعِ الشَّهَواتِ، وَ خَلیفَةِ الاْمواتِ.»
«این پندها، نامه پدری است به مرگ نزدیک و به پیروزی زمانه معترف، و زندگی از او روی گردانیده و به روزگار گردن نهاده و در سرای در گذشتگان آرمیده. نکوهشگر دنیا، و فردا از آن سرای کوچنده، به فرزندی آرزومند که به آرزوها دست نخواهد یافت، فرزندی رهسپار راه هلاک شدگان و آماج بیماریها و گروگان روزگار، و هدف مصیبتها و بَرده دنیا و سوداگر غرور و وامدار فنا و بنده مرگ و هم سوگند اندوه و همنشین غم و هم نفس آفات و خاکسارِ شهوات و جانشین رفتگان».
با اطمینان میتوان گفت که اگر کسی با تعمّق وارد نهجالبلاغه شود میتواند به بصیرت عظمایی دست یابد. و لذا درخواست میکنیم که همگان از طریق تعمّق بر روی گفتار امیرالمؤمنین علیهالسلام به دنبال کسب بصیرت از امام علیهالسلام باشند و گرنه کسب اطلاعات به تنهایی به کار نمیآید. اینکه مثلاً کسی بداند فلان جمله نهجالبلاغه از نظر ادبیاتی چه خصوصیاتی دارد مشکلی را حل نمیکند منظور ما این نیست که این اطلاعات بد است بلکه منظور ما این است که هر کس در مواجهه با نهجالبلاغه باید به دنبال چیزهایی فوق جمعآوری اطلاعات باشد تا إن شاء اللّه همانها را هم به دست آورد.
نامه 31 نهجالبلاغه یکی از نامههایی است که سراپای آن بصیرت است؛ در ابتداء نامه، حضرت تحلیل خودشان را از دنیا و زندگی طرح کردهاند. (اینکه اصلاً حضرت از چه زاویهای به دنیا مینگرند نکته بسیار مهمی است). حضرت هم تحلیل خودشان را از زندگی و هم بینش یک جوان عادی را از زندگی مطرح کردهاند.
امام حسن علیهالسلام که مخاطب اصلی این نامه هستند از یک جهت معصوم و امام هستند و از جهت دیگر، جوان و همچون دیگران، انسانند، و علی علیهالسلام به عنوان شخص بصیری که هم دنیا را میبیند و هم جوانیِ یک انسان را؛ به سخن گفتن با فرزندشان به عنوان یک انسان پرداختهاند. یعنی مکاتبهای بین پدری نمادین با فرزندی نمادین، توسط امامی معصوم انجام گرفته است.
«مِنَ الْوالِدِ الْفانِ؛ اَلْمُقِرّ لِلزَّمانِ؛ اَلْمُدْبِرِ الْعُمُر... اِلَی الْمَوْلُودِ الْمُؤَمَّلِ مالایدْرَک...»
سیاق جمله «من الوالد الفان... الی المولود المؤمل...» است. یعنی نامهای از پدری (با این خصوصیات) به فرزندش (با خصوصیاتی که بعداً ذکر میشود).
اوّلین خصوصیتی که حضرت برای خودشان شمردهاند «والدِ الفان» است؛ یعنی پدری که در آستانه مرگ است نه به معنای اینکه پیر شده است بلکه به معنای اینکه «میبیند که باید بمیرد». پیر شدن، تنها برای کسانی معنی مرگ میدهد که بصیر باشند و گرنه کسانی که بصیر نیستند پیری را میبینند ولی مرگ را اصلاً نمیبینند.
این پدرِ در حال فنا شدن «المقر للزمان» است؛ اقرار میکند که این روزگار در حال گذر است. چشم دلش بیدار است و تحلیل درستی از حادثهها دارد.
در این مورد، مثالی میزنیم: به فرق بین بازیکنان فوتبال و داور بازی توجه کنید؛ بازیکن، فقط به بازی، عشق میورزد در حالی که داور، بازی کردن بازیکن را مورد توجه قرار میدهد؛ خودش بازی نمیکند بلکه بازیکن را تحلیل میکند. انسانها نیز در این دنیا دو گونهاند: عدهای که در این دنیا بازیگرند؛ به سرعت عمرشان میگذرد و نمیفهمند که چه میکنند؛ همین که نان و آب به دست آورند دل خوشند. عده دیگری از انسانها نیز هستند که از این سطح بالاتر آمدهاند و زندگی خودشان را تحلیل میکنند. یعنی فقط بازیگر نیستند بلکه تماشاگر هم هستند مثلاً شخصی، غذاهای گوناگون را پی در پی میخورد و فقط به خوشمزگی آنها توجه دارد (یعنی فقط بازیگر است)، و دیگری در عین این که غذا میخورد غذا خوردنش را تحلیل و ارزیابی میکند؛ یعنی لذّت بردنش را میبیند و غذا خوردنش را تحلیل میکند. در چنین حالی است که نوری به قلب این شخص افتاده. چرا که حیوان، فقط غریزه است و کسی که فقط به غرایز خودش بپردازد هنوز در حدّ قوّه حیوانیه است. اما انسان میتواند به مرحلهای برسد که قوّه حیوانی خودش را ببیند. حیوان، شهوت دارد ولی انسان، هم شهوت دارد و هم شهوت داشتن خودش را میتواند ارزیابی کند. با این تفصیل باید دقت کرد که حضرت علی علیهالسلام چه جایگاهی دارند.
حضرت دارند فانی شدنشان را میبینند. واضح است که در اینجا، فانی شدن به تنهایی مطرح نیست؛ انسانها بخواهند یا نخواهند فانی میشوند خواهناخواه پیر میشوند و میمیرند. اما مهم این است که هر کس، پیر شدنش را ببیند. کسی که پیر شدنش را ببیند بیدار است. یک وقت است که عمر بر آدمی میگذرد و یک وقت، آدمی میبیند که عمر بر او میگذرد؛ به گذشت عمرش بصیر است و حضرت در نامه میگویند: این نامه از طرف کسی است که دارد فنای خودش را میبیند؛ میبیند که زمان میگذرد. «المدبر العمر»: به عمر پشت کرده و آن را پشتِ سر گذاشته است. باز هم تکرار میکنیم که همه انسانها، عمر را پشت سر میگذارند اما هر کسی این پشتِ سر گذاشتن را نمیبیند و خیلی فرق است بین این دو، آنکه گذران عمر را میبیند دیگر زندگیاش فقط گذران عمر نیست بلکه از گذران عمر استفاده میکند.
کنار آمدن با واقعیات
«اَلْمُسْتَسْلِمِ لِلدَّهْر»: نامه کسی است به تو ای فرزندم که روزگار را پذیرفته است و دیگر تسلیم آن شده است. این جمله، جمله بسیار زیبایی است. نکته مهم اینجاست که هیچ کدام از ما انسانها در این دنیا از آفات و بلایا دور نیستیم. همه انسانها در این دنیا دچار مصیبت و سختی میشوند؛ پیر و جوان هم ندارد.
در چنین وضعی هر انسانی میتواند دو موضع اختیار کند:
√ یا میفهمد که این مصیبتها طبیعی است پس واقعیت آنها را میپذیرد این را میگوییم: (المستسلم للدهر)؛
√ یا با نفهمیدن و ندیدن حقایق میگوید: چرا چنین شد؟ آخر چرا موهای من سفید شد؟ چرا من پدر شدم؟ چرا هوش من از دیگری کمتر است؟ چرا......؟
این چراها نشانه عدم بصیرت و کور بودن است. کسی که از درست دیدن حادثهها عاجز است در حادثهها قربانی میشود.
حضرت میفرمایند: فرزندم! کسی برای تو نامه مینویسد که این روزگار را پذیرفته است. میداند و میبیند که این روزگار هم پیری دارد و هم سیل، هم جنگ دارد هم کشته شدن؛ هم دعوا و خیانت دارد و هم کلاه سر این و آن گذاشتن و هم وفاداری و ایثار؛ هم شیطان دارد هم ملک. کسی که این را بفهمد به بصیرت زیادی نائل آمده است و دیگر «در» دنیا زندگی نمیکند بلکه «فوق» روزگار زندگی میکند.
در یک بازی فوتبال اگر انسان جزء بازیکنان باشد؛ با رفتن توپ درون دروازه تیمش، غصه میخورد؛ اما اگر انسان جزء داوران بازی باشد میداند که به دروازه رفتن توپ در بازی، یک امر طبیعی است حالا یا باید به دروازه این تیم برود یا به دروازه آن تیم. برای همین میگوید بازی برد و باخت دارد و هیچ غصهای هم نمیخورد. در بازی زندگی هم همین طور است. کسی که فقط، بردن را در زندگی میپذیرد با شکست خوردن دچار یأس میشود و با برنده شدن مغرور میگردد.
این نکته در قرآن به زیبایی آمده است که گاهی مردم آن قدر پست میشوند که یا مأیوس میشوند و یا فخور. اگر ضرری به آنها برسد شدیداً مأیوس میشوند و اگر نعمتی به آنها برسد بسیار شاد و مغرور میگردند و معلوم است که از دیدگاه قرآن، این گونه انسانها ارزشی ندارند. میفرماید:
«وَ لَئِنْ اَذَقْنَا الاِْنْسانَ مِنّا رَحْمَةً ثُمَّ نَزَعْنا مِنْهُ اِنَّهُ لَیؤُسٌ کفُورٌ وَ لَئِنْ اَذَقْنا نَعْماءَ...... اِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُور»[1]
هر که او بسته غم و خنده بُود |
او بدین دو عاریت زنده بود |
این خوشی در قلبها عاریتی است |
زیر زینت مایه بیزینتی است |
بعضیها اسیر غم و شادیاند؛ یا دنبال آن هستند که شاد شوند و یا لگد مال غم خودشان میگردند. قلب چنین انسانهایی همیشه بازیچه غم و شادیهاست. مثلاً کسی خودش را زشت میپندارد و ناراحت است برای همین به خودش فشار میآورد و به آرایش کردن خودش میپردازد تا زشتیهایش را پنهان کند در صورتی که خود این کار نوعی زحمت برای او ایجاد میکند. این در حالی است که انسان میتواند فوق زشتی و زیبایی باشد.
سوی دریا عزم کن زین آبگیر |
بحر جو و ترک این مرداب گیر |
جنس دنیا، جنس غم و شادی است؛ انسان باید مرداب دنیا، مرداب برد و باختها، مرداب اِفادهها و پُزها و رقابتها را ترک کند و فوق غمها و شادیها باشد. و چنین صعودی با ورود در دینداری ممکن میشود. دنیا را آنگونه که هست بپذیرد و فوق روزگار باشد. انسان باید به خودش کمک کند تا «المستسلمِ لِلدَّهر» شود در این حال است که واقعیتهای دنیا راپسندیده و میپذیرد.
در موقعیتی که هستیم!
«اَلذّامِّ لِلدُّنْیا»: از سوی پدری برای تو نامه نوشته میشود که این دنیا را مذموم میداند نه خوشی آن را میپسندد و نه غمش را. کسی که دنیا را نخواهد دیگر از خوشیهای دنیایی، فریب نمیخورد و از غمهای دنیایی، افسرده نمیشود. مانند داور بازی که شکست و پیروزی برای او یکسان میشود و هر دوی آنها را در حد بازی میبیند. الذام للدُّنیا. (خداوند همه ما را بیدار کند که دنیا را مذموم بدانیم)
«السّاکنِ مَساکنَ الْمَوْتی»: - جمله عجیبی است - میفرماید نامه از سوی پدری برای تو نوشته میشود که ساکن منزل مردگان است؛ گذشتگان مردهاند و اکنون ما در منزل آنها در دنیا زندگی میکنیم؛ سپس ما میمیریم و عده دیگری در منزلهای ما زندگی میکنند. کسی که با این چشم به دنیا نگاه کند خیلی بیدار و زنده است. همه باید تلاش کنند تا این چشم علوی علیهالسلام را پیدا کنند.
اینها نکاتی است که انسان باید دائم برای خودش تکرار کند؛ که اگر اینها به قلب کسی وارد شود دیگر مردن و زنده ماندن، خانهدار شدن یا نشدن، موفقیت یا شکست، برای او فرقی ندارد. اصلاً موفق شدن چه مفهومی دارد؟ آیا کسی که در کنکور قبول میشود موفق شده است و کسی که قبول نمیشود شکست خورده است؟ ابداً این گونه نیست! بلکه تمام اینها ابزار است.
منظور ما این نیست که از این ابزار نباید استفاده کرد؛ بلکه مراد ما این است که تمامی پستی و بلندیهای زندگی دنیایی باید به درستی مورد توجه واقع شود. امیرالمؤمنین علیهالسلام کسی هستند که درست به این مسائل مینگرند. حضرت میفرمایند من ساکن مسکن مردگان هستم یعنی نگاه او به دنیا، چنین نگاهی است.
و «الظاعن عنها غدا»: به علاوه فردا هم از این روزگار کوچ میکنم؛ من چنین انسانی هستم. کسی که واقعاً به این نکات توجه کند حتماً نجات خواهد یافت در غیر این صورت در کشاکش زندگی، اسیر رقابتها و امور باطل و خیالی میشود که مثلاً «من باید گردن فلانی را بشکنم» در حالی که انسان میتواند با شناختن دنیا، خودش را از همه آن موهومات، آزاد کند و فقط به انجام تکلیف خودش همت گمارد و به بقیهاش کاری نداشته باشد. یعنی در حالتی فوق رقابت و سر در گمی و غضب قرار گیرد و رقابتها و غضبهای خودش را ببیند.
این شخص، غضبناک هم میشود اما در جایی که وظیفه او غضب کردن است نه در جایی که هوای نفسش به تحریک او پرداخته. به عبارت دیگر چنین شخصی، زمام اختیار خود را در دست دارد و فوق حادثهها به بررسی آنها و انجام وظیفه در برابر حادثه میپردازد و هرگز جزئی از خود حادثه و اسیر آن نمیشود.
حضرت میفرمایند: من هم فردا از دنیا میروم. (یعنی تحلیل من به عنوان انسان از خودم این است که) آدمی هستم که دارم میروم، روزگار نیز - چه بخواهم چه نخواهم - میگذرد. به دنیا هم پشت کردهام و نمیتوانم عمر رفته را بازیابم. روزگار را هم پذیرفتهام و این دنیا را نیز به چیزی نمیگیرم. ساکن مسکن مردگانم و کوچکننده از این مسکن. میدانم کجا هستم چرا هستم و در نهایت چه باید شوم.
تا اینجا حضرت خصوصیات خودشان را به عنوان یک انسان در دنیا بر شمردهاند و موقعیت هر انسانی را در واقع به او گوشزد میکنند و حال به ذکر خصوصیات مخاطبشان میپردازند:
«اِلَی الْمَوْلُودِ الْمُؤَمَّلِ مالایدْرِک»: به فرزندی این نامه را مینویسم که - به عنوان نماد یک جوان- آرزومند چیزی است که دست نایافتنی است؛ چیزی را میخواهد که آن را به دست نخواهد آورد. چرا که دنیا، گذران است و در شرایط گذران دست یافتن به مطلوب که آن هم از جنس گذران است ممکن نیست، مگر در خیال و نه در واقعیت.
«اَلسّالِک سَبیل مَنْ قَدْ هَلَک»: رونده راهی است که در آن راه به هلاکت میرسد و این قصهیِ همه است و استثناء ندارد.
«غَرَضِ الاَْسْقام وَ رهینَةِ الاَْیام»: نامه به فرزندی که هدف بیماریها و در رهن و اسیر روزگار است. چنانچه ذکر شد مخاطب این نامه، امام حسن علیهالسلام هستند و حضرت میخواهند بگویند یک پدر با چنان خصوصیات و بصیرتهایی، برای فرزندش به عنوان یک انسان - نه یک امام - وصیت مینویسد. سیاق فرمایش امام، معلوم است. حضرت میفرماید: «بُنَی»: فرزندم یعنی در واقع امیرالمؤمنین این نامه را برای ما انسانها نوشتهاند و به عبارت دیگر حضرت در این نامه با جنبه انسان بودن امام حسن سر و کار دارند نه با جنبه معصوم بودن ایشان. در حقیقت حضرت خطاب به نوع انسان میگویند: که ای انسان! تو در دنیا به دنبال چیزی میدوی که دست نیافتنی است (چون انسان در حالت عادی به دنبال مال و سلامتی و امور دنیایی میدود که دست نیافتنی است) و در این راه مانند بقیه هلاک میشوی.
«رَهینَةِ الاَْیام»: جمله بسیار زیبایی است؛ یعنی تو اسیر روزگار هستی و نمیتوانی جلوی آنچه را که بر عالم میگذرد بگیری. نمیتوانی امروز را فردا نکنی؛ نمیتوانی پیر نشوی؛ تو اینگونه هستی؛ خودت را به درستی بشناس.
عدهای از انسانها هستند که فکر میکنند میتوانند اسیر روزگار نشوند. مثلاً میگویند ما به کمک علم نمیگذاریم پیر شویم. این انسانها هم پیر میشوند و هم فرصتها را از دست میدهند. اما در برابر اینگونه انسانها افراد دیگری هستند که به حقایق هستی بینا شدهاند و میگویند ما که در حال پیر شدن هستیم خوب است فکری به حال خودمان بکنیم. این انسانِ فهمیده است که اسیر و در رهن روزگار است و باید در این مسیر، فکری برای خودش بکند.
اگر کسی بگوید من نمیگذارم که شب، صبح شود به هر کاری هم که دست بزند فقط عمرش را باطل کرده است. اما آن کسی که میفهمد شب ـ خواهناخواه ـ صبح میشود به فکر استفاده صحیح از آن فرصت میباشد. کسی که نمیخواست شب صبح شود شبش صبح شد و تمام شبش را هم تا صبح از بین برد اما او که پذیرفت اسیر روزگار است و خواهناخواه شب، صبح میشود از شبش استفاده کرد.
اسیر روزگار نه اسیر سرنوشت!
ذکر این نکته در اینجا لازم است که انسان، اسیر روزگارست امّا اسیر سرنوشت خودش نیست. در اینجا بحث قضا و قدر نمیکنیم اما به اشاره میگوییم که قضا و قدر بر عالَم، حاکم است و در عین حال طبق همان قضا و قدر، انسان میتواند سرنوشت خودش را عوض کند. انسان نمیتواند کاری کند که شب به صبح تبدیل نشود امّا در انتخاب نوع کاری که در طی شب به انجام آن میپردازد آزاد است. میتواند تمام شب را بخوابد میتواند تمام شب، نماز بخواند و راز و نیاز کند یا اینکه تمام شب را به قمار بگذراند. اینکه شب را به نماز خواندن یا قمار کردن یا خوابیدن طی کند مربوط به شخص خودش است و امام میفرمایند «رهینة الأیّام» منظورشان این است که ای فرزند! تو در چنین شرایطی هستی. خودت را در این شرایط، ارزیابی کن؛ به خود بپرداز بیش از آنکه بخواهی عالم را عوض کنی.
«وَ رَمِیةِ الْمَصائِب»: رمی کردن به معنی نیزه پراندن است؛ امام در اینجا میفرمایند: انسان در تیررس مصیبتها است و راه فراری هم ندارد. صدام [ملعون] و امام خمینی قدسسره هر دو در دنیا زندگی کردند و پیر شدند و هر دو مشکلات خاص خودشان را داشتند. فرق بین آن دو در این است که یکی توانست خودش را نجات دهد و دیگری نتوانست. نمیتوان گفت به امام قدسسره مصیبت بیشتری وارد شد یا به صدام. اصلاً لزومی هم ندارد که در این مورد، وقت بگذاریم. عمده این است که شکل مصیبتها، فرق میکند. اصلاً بودن انسان در این دنیا، یعنی واقع شدن در مصیبت، و به همین دلیل است که انسان، نباید به دنبال این باشد که در دنیا مصیبت نداشته باشد، بلکه باید بخواهد که در مصیبتها به خوبی، امتحان باز پس دهد.
«و عَبْد الدُّنیا»: به پسری نامه مینویسم که بنده دنیاست؛ دنبال دنیاست. همه انسانها به لحاظ انسان بودن دارای چنین خصوصیتی هستند.
«و تاجِرِ الغُرور»: غرور را تجارت میکند. (اینها جملات بسیار عجیبی هستند.) انسان هر کاری بکند «غرور»، تجارت کرده است؛ کسی که درس میخواند تا انسان مهمی شود تاجر غرور است؛ و آن که درس نمیخواند و میگوید درسخوانها به درد نمیخورند و ما به درد میخوریم؛ او هم تاجر غرور است. انسان در بد جایی گرفتار شده است هر کاری بکند غرور، تجارت کرده [است]. اصلاً جنس دنیا همین است. واژه انسان از نسیان میآید یعنی فراموشی، یعنی کسی که مقصد خود را به فراموشی میسپارد یعنی کسی که همینطور به طور طبیعی زندگی میکند (مگر اینکه از این وجود طبیعی به درآید و به وجود فطری قدم گذارد؛ که بعداً بحث خواهد شد). حضرت در اینجا میفرمایند انسان بودن مترادف است با تاجر غرور بودن.
«و غَریمِ المَنایا»: (چون جمله قبل، مهم بوده است حضرت آن را با این جمله تأکید کردهاند.) یعنی انسانی که بنده دنیا و گرفتار آرزوهاست. غرامت یعنی گرفتن، و غریم المنایا یعنی اینکه آرزوها انسان را میگیرند و اسیر میکنند.
«و اَسیرِ الْمَوْت»: اسیر مرگ است. هر کس که مرگ را همواره جلوی چشمش نبیند جاهل است. پیر و جوان هم ندارد. این از حیلههای شیطان است که به جوانها القاء کند که آنها نباید فعلاً به یاد مرگ باشند. جوانی که دارای این روحیه شود که مرگش را نبیند اگر صد سالش هم بشود باز هم مرگ را نخواهد دید. دیدن مرگ مرور زمان نمیخواهد کسی که بصیر شود مرگش را حس میکند. در زمان جنگ، بچههای جبهه به طرز لطیفی مرگشان را نزدیک، حس میکردند در صورتی که عدّهای از پیرها هستند که اصلاً مرگ را نمیفهمند اسیر مرگ هستند اما به اسارتشان شعور ندارد.
«وَ حَلیفِ الْهُمُومِ وَ قَرینِ الاَْحزان»: انسانی که همپیمان غمها و همنشین حزنها و ناراحتیها است. عجیب است میفرمایند: اگر انسان، همینطور عادی هم در دنیا زندگی کند زندگی دنیاییاش زندگیای است که عموماً با غصهها و غمها، تمام میشود کسی که توکل نداشته باشد حتی اگر خوشحال هم باشد خوشحالیاش سطحی است و در بطن خوشحالیاش، دچار غمی است که میگوید بعداً چه اتفاقی خواهد افتاد؟ گاهی اوقات هم انسان در غم، غوطهور است ولی نسبت به آن، بیحس شده است. حلیف به معنای همپیمان و همقسم است؛ و امام در این جمله میفرمایند: جنس دنیا، چنان است که آدمی در آن با غمها دست دوستی میدهد و با آنها همخانه است.
«و نُصْبِ الاْفاتِ»: نُصب، هدفی است که به طرف آن نشانه میروند و تیر میزنند. انسان در این دنیا، هدفی است که آفات به طرف او نشانه رفتهاند؛ جنس دنیا چنین است که در آن انسان، محل برخورد آفات است. بدبختی اکثر انسانها در اینجاست که وقتی آفتی به آنها اصابت کرد با امیدوار شدن به غیرِ خدا از آفت خودشان غافل میشوند. مثلاً کسی که بیماری سختی دارد برای فرار از بیماری، سعی میکند به سراغ دکتر برود و تمام توجه خودش را معطوف به دکتر کند تا مریضی خودش را نبیند هر چند بیماری او همچنان در او باقی باشد. این یک نکته روانی است که مثلاً فردی، سی سال با یک دکتر، ارتباط دارد و سالم هم نمیشود اما همچنان از دکتر تعریف و تمجید میکند. یعنی در تمام این سی سال، شخص مریض به جای اینکه مریضی خودش را دیده باشد دکتر را دیده است. این اشکال در نوع آدمی هست که با توجه کردن به چیزی، از چیز دیگری فرار میکند و به این نکته، توجه نمیکند که جنس دنیا آفت است.
در ارتباط با شغل افراد نیز همین غفلت حاکم است. بالأخره افراد یا محصّل و دانشجویند یا کاسبند و یا کارمند و...، محصل، غصه میخورد که چرا دانشجو نیست. دانشجو، غصهاش این است که چرا کارمند نیست و کارمند یا در ترس این است که از کار، برکنار نشود و یا غصه میخورد که کارش مناسب او نیست. کاسبها هم همواره ناراضی هستند با اینکه تا به حال هیچ کدامشان از گرسنگی نمردهاند. اگر کسی پای صحبت افراد بنشیند پی میبرد که همه افراد از اوضاع خودشان ناراضی هستند. فقط کسانی راضی هستند که فهمیدهاند جنس دنیا آفت است و خودشان را از سطح دنیا بالاتر آوردهاند آن وقت چه فقیر باشند چه ثروتمند در هر دو حال راضی هستند. حضرت نیز میخواهند با این نامه، مخاطبانشان را از دنیا بالاتر ببرند.
«و صَریع الشَّهَواتِ»: صریع یعنی زمینخورده و شهوات یعنی میلهای افراطی که میل جنسی یکی از انواع آن است. حضرت در اینجا میفرمایند به پسری نامه مینویسم که شهوت، او را به زمین زده است. هر انسانی که در این دنیا باشد چنین وضعی دارد. هر کس که به خودش رجوع کند میلهای افراطی را در وجودش پیدا میکند.
به عنوان نمونه: بسیاری اوقات، عقل انسان حکم میکند که بدن به غذا احتیاجی ندارد امّا میل انسان به خوردن و لذت بردن از آن غذا، مانع از اجراء حکم عقل میگردد. بنده یک بار جایی رفته بودم یک بشقاب شیرینی برای ما آوردند. با خود گفتم بدنم به اینها نیاز ندارد پس نمیخورم و بشقاب را کمی عقب گذاشتم. بعد دوباره نگاهم به شیرینیها افتاد. دوباره با خود گفتم که نمیخورم و شروع کردم به صحبت کردن با دوستم. وقتی به خود آمدم دیدم شیرینیها در دهانم است. به همین سادگی، انسان شکست میخورد. انسان بودن چنین اقتضائی دارد و البته هر کس در هر سن و سالی به شکلی از شهوتهایش شکست میخورد. شکست خوردن یک جوان قاعدتاً با شکست یک پیر، فرق میکند.
«وَ خَلیفَةِ الاَْمْواتِ»: این جملهیِ آخر، جملهای عالی است. امام علیهالسلام میفرمایند: به سوی پسری نامه مینویسم که جانشین مردگان است. یعنی خود او هم چندان در این دنیا نمیماند پس باید چشمهایش را باز کند تا دنیا را جایگاه ابدی خود نداند در غیر این صورت، نگاه صحیحی به دنیا نینداخته است.
تا اینجا مقدمه نامه بود. از این پس، حضرت حرفشان را شروع میکنند. حرفهایی که حضرت در ادامه میفرمایند بسیار عجیب است و لازمه استفاده کردن از آنها - همانطور که قبلاً هم تذکر داده شده - عمیق شدن در سخنان حضرت و برخورد حکیمانه با آن سخنان است.
در ادامه حضرت میفرمایند: پسر عزیزم! وقتی که من نشستم و دنیا را به درستی بررسی کردم ناسازگاری دنیا را دیدم؛ دیدم که دنیا رفتنی است و آخرت در حال آمدن. حساب کردم و فهمیدم که باید فکری برای خودم بکنم و حال، میخواهم آنچه را که بدان رسیدم با تو در میان بگذارم تا از بین نروی و سرمایه تجربههای مرا وسیله خوب زیستن خودت بکنی.
اگر مقدمه نامه، مورد دقت واقع شود إنشاءاللّه در جلسات آینده نتایج خوبی به دست خواهد آمد. خواهش ما این است که از این مقدمه به سرعت نگذرید کمی روی آن فکر کنید نگاهتان را با نگاه علی علیهالسلام نسبت به واقعیتهای هستی که اطراف ما را فرا گرفته است منطبق کنید تا آن نتیجه اساسی که در واقع، متحوّل کردن انسان است حاصل آید إنشاءاللّه.
پروردگارا! ذرّهای از بصیرت امیرالمؤمنین علیهالسلام را بر ما عطا بفرما!