لطفاً این مطلب را از دست ندهید...
دیروز هم طبق قرار روزانهام چند لحظه با خودم بودم. بیاختیار یاد دوران کودکیو دستان مادرم افتادم. دستان او همیشه برای من معنایی خاص داشت.
دستان مادرم برایم مظهر آرامش بود. همهٔ اضطرابهای دوران کودکیام با گرفتن دستان او تمام میشد. گویی آرامشی که در وجود او بود از طریق آن دستها به من منتقل میشد. اگر چه، بعدها که بزرگتر شدم آموختم که چگونه با نگرش مثبت به آرامش، دست یابم اما جنس آرامشی که از دستان او میگرفتم متفاوت بود.
دستان مادرم برایم مظهر محبت بود. هرگز نوازشهای عاشقانه و مهربانانهٔ مادرم را فراموش نمیکنم. دستانی که وقتی دست و صورتم را لمس میکرد گمان میکردم که همهٔ کائنات دوستم دارند و به نوازشم مشغولند.
دستان مادرم برایم مظهر امنیت بود. یادم میآید وقتی که قرار بود با مادرم به خیابان بروم پدرم سفارش میکرد که دست مادرت را محکم بگیر و رها نکن و من همین که دستم در دستان او بود یقین داشتم که خطری مرا تهدید نمیکند و از ناحیهٔ کسی یا چیزی آسیب نمیبینم.
دستان مادرم برایم مظهر یاری و کمک بود. هر وقت که احساس ناتوانی و ضعف میکردم این دستان او بود که به یاریم میآمد و کمکم میکرد. دستهای او بود که بندهای کفشم را محکم میکرد دکمههای لباسم را میبست و موهایم را شانه میکرد. دستان او بود که لقمه در دهانم میگذاشت و لباسهایم را میشست. وقتی که تب داشتم همین دستها روی پیشانیم قرار میگرفت و حرارتم را کم میکرد و مهمتر اینکه این دستها، عاشقانه و بیمنت بود. هرگز یادم نمیآید که برای این همه امنیت و آرامش و عشق و محبت و یاری، منتی بر من داشته باشد.
این روزها با خودم فکر میکنم که چقدر به این دستها مدیونم و تا چه اندازه این دستها بوسیدنی است. من سلامت و آرامش و رشد و موفقیتم را مدیون آنها هستم و البته که نمیتوانم دِینم را ادا کنم.
من در کودکیم، خدا را در وجود مادرم میدیدم. وقتی که بزرگتر شدم فهمیدم که اصلاً این خداوند است که مادر را آفریده است و به او و دستانش محبت و عشق را هدیه نموده است. فهمیدم که خداوند از مادر نسبت به فرزندش، مهربانتر است. فهمیدم که در حقیقت در تمام آن سالهای کودکی، دستانم در دست خدا بوده است و در واقع دستان آن یگانهٔ مهربان بوده است که به من آرامش و امنیت داده است و نوازشگرم بوده است. در چند لحظه با خودم دریافتم که اکنون هر وقت احساس ناامنی و اضطراب و پریشانی دارم برای آن است که دستانم را از دست خداوند کشیدهام. من عاشق آن اعتماد و اطمینان دوران کودکی خود هستم که مدام در جستجوی دستان مادرم بودم تا آنها را بگیرم و آرام شوم.
خدایا چه بر سر من آمده است که دیگر به دستان تو اعتماد ندارم و میخواهم خودم تدارک امنیت و آرامش و گرمی زندگیام را ببینم؟! وقتی با خود فکر میکنم میبینم در دوران کودکیم که به حسب ظاهر ضعیفتر و ناتوانتر بودم کمتر آسیب دیدهام و اکنون که به گمان خود، قویتر و تواناتر شدهام آسیبهای بیشتری را تجربه کردهام.
خدایا من را ببخش بابت تمامی لحظاتی که دستانت را رها کردم و خودم خواستم که موفق شوم ؛خدایا من عاشق همان ترسها و نگرانیهای دوران کودکیم هستم که هرگز به خودم اعتمادی نداشتم و از [زلالترین جلوه تو یعنی مادر] کمک میخواستم.
خدایا کمکم کن که هر چه ظاهراً آگاهتر و قویتر و بزرگتر میشوم احساس نیازم به دستان تو بیشتر شود و یاریم کن که عجب و غروری که سبب میشود خودم رااز دستان تو بینیاز ببینم در وجودم ریشهکن شود.
خدایا کمکم کن سپاسگزار دستان مهربان مادرم و دستان مهربان تو باشم که مادرم را آفریدی.
خدایا کمکم کن به هر موقعیت و جایگاهی که میرسم بوسیدن دست مادر افتخارم باشد و سجدهٔ شکر تو را به جا آوردن، اسباب مباهاتم باشد.