عهدهایی که شکستم
خسته شدم از تصمیمهایی که گرفتهام و عهدهایی که شکستهام. همین چند شب پیش بود که به بهانهٔ شبهای قدر که البته چندان هم قدرش را ندانستم با دلم و خدای خود، عهد بستم که چنین کنم و چنان نکنم:
- عهد بستم که خوب باشم و بدی نکنم؛
- عهد بستم که بدبین نباشم و بدگویی نکنم؛
- عهد بستم که بداندیش و بدخواه کسی نباشم؛
- و از بداخلاقی و بدزبانی فاصله بگیرم و بدچشمی نکنم؛
ولی باز بدی کردم! خسته شدم از قولهایی که به تو دادم و تعهدهایی که زیر پا گذاشتم. خوانده بودم که "عهدی را که در طوفان با خدا میبندی در آرامش، فراموش نکن" اما من همه چیز را فراموش کرده بودم. من در بسیاری از طوفانها، عهدها بستم و تصمیمها گرفتم اما همین که پایم به ساحل رسیده بود همه چیز را فراموش کرده بودم!
خدایا میخواهم بگویم که چقدر حالم از خودم بد میشود وقتی که به عهدشکنیها و زیر قولزدنهایم فکر میکنم و تا چه اندازه از خودم شرمنده میشوم وقتی که از تو وفا میبینم و از خودم جفا. من چطور در مقابل بدقولی دیگران بر آنها خشم میگیرم در حالیکه خودم بارها و بارها به عهد و پیمانم وفا نکردهام؟!
وای نکند که آن یکتای بیهمتا از من و بر من، خشم گرفته باشد که من نه یکبار و چندبار که بارها و بارها عهد شکستم؛ نمک خوردم و نمکدان شکستم.
تو به من گفتی که یاد من کن تا یاد تو کنم؛ ولی من به یاد تو نبودم و عجیب آن که تو باز رهایم نکردی. یادم از کارهایم میآید و شرمندگیام بیشتر و بیشتر...
- آن روز که با مادرم تندی کردم قطعاً یاد تو نبودم اگر نه تو به من گفته بودی که به او اُف نگویم.
- آن روز که دروغ گفتم بیتردید به یاد تو نبودم اگر نه زبان به دروغ باز نمیکردم.
- آن روز که نگاهم به خطا رفت هرگز به یاد تو نبودم و گرنه ممکن نبود که بیحیایی کنم.
ولی با همهٔ فراموشیها و گستاخیهایی که کردم تو مرا فراموش نکردی و باز مرا به سمت و سوی خودت خواندی! من شرمندهٔ این مهربانیها هستم. محبوب من، تو از سر فضل بیپایانت با من رفتار کردی نه با عدل که اگر با عدلت با من رفتار کرده بودی معلوم نبود چه بر سرم میآمد. برای همین است که تا این حد از عهدشکنیهای خودم اندوهگینم. به جای اینکه خوبیها و مهربانیهای تو مرا به خود بیاورد و در زندگی به پیمانهایم با تو متعهدتر باشم گستاختر شدم.
اما مهربان من؛ چه کند این بندهٔ تو که حریف نفس خود نمیشود و باز میگوید و میشنود و میبیند آنچه را که نباید و انجام میدهد آنچه را که تو نمیپسندی.
معبود من؛ همین اعتراف به ضعف و گستاخی و جرمهایی که مرتکب شده و ناسپاسیهایی که کردهام همه از لطف و اعتنای تو بوده اگر نه سعادت همین را نیز نداشتم.
اکنون که به من اجازه دادی سرم را پایین بگیرم و بگویم خدایا من را ببخش، پس من را کمک کن که به عهدهایم وفادارتر باشم و در ساحل آرامش فراموشت نکنم. کمکم کن که در ساحل، همانگونه تو را صدا کنم که در گردبادها و طوفانها میخواندمت. من هم به عهدشکنیام اعتراف میکنم و هم به سستی اراده و اسیر نفس بودنم.
خدایا کمکم کن که نجواهای شبانهٔ قدرم فراموش نشود و همیشه در قلبم تازگی داشته باشد و البته میدانم که کمکم میکنی. سابقهٔ خداییات این را به من نشان داده است و این اطمینان را در من ایجاد کرده است.