شرح غزل 82 حافظ ـ شرح دردِ فراق
به مناسبت بیست و چهارمین سالگرد عروج ملکوتی امام خمینی رحمة الله علیه، تصمیم گرفتیم غزل هشتاد و دوم از مجموعهٔ دیوان غزلیات خواجهِٔ حافظِ شیرازی را که از صدر تا ذیل آن همه در بیان حالِ زارِ عاشقِ شیفتهای است که مبتلا به دردِ فراقِ یار گشته است را البته نه در خور آن بلکه به قدر وسع ناچیز خود شرحی مختصر و عرفانی بزنیم به این امید که مورد استفاده علاقهمندان قرار گیرد.
آن یار[1] پريچهره که دوش از بر ما رفت
آيــا چــه خـــطا ديـــد کـه از راه خطا رفت
حافظ علیهالرحمة در این غزل دلکَش و نغز، یکپارچه از فراق یاری صحبت میدارد که روزگارانی را در وصالش پیموده است. آنچه این غزل را زیباتر کرده تصویرسازیهای بدیع از سوز و گداز و فراق عاشقانه است.
در برخی از نسخ به جای «یار» واژهٔ «ترک» آورده شده است. از آنجا که معمولاً ترکها لپانی فربه و سرخرو داشته و به جهت آمیختگی رنگ سرخ و سفیدی در صورت، از دیگران زیباتر به نظر میرسیدند در لسان شعراء خصوصاً حضرت حافظ گاهی از معشوق با لفظ «ترک» تعبیر شده است. همچنین میتوان معشوق را از آن جهت که باعث مرگ عاشق میشود در قتل و کشتار به ترکان مغول تشبیه کرد.
راه خطا رفتن که نوشتار صحیح آن راه ختا رفتن است به معنای «به جایی دور دست عزیمتکردن» میباشد. زیرا خُتَن و ختا منطقهای دوردست میباشد.
تا رفت مـــرا از نظـــر آن نـــور جــــــهانبين
کس واقف ما نيست که از ديده، چهها رفت
بسیاری از مدرکات انسان از طریق قوای بینایی حاصل میگردد چشم به عنوان اندام قوهٔ بینایی، بدون نور هیچ عرضهای ندارد. حافظ علیهالرحمة وجود معشوق را به نوری تشبیه کرده است که با وجود او چشم عاشق به حقیقت عالَم گشوده میگردد و طبعاً با رفتن محبوب و نور دیدهٔ عاشق، چشم او یارای دیدن و درک چیزی را نخواهد داشت. چون معشوق بود که باعث میشد حقائق عالَم در چشم و وجود عاشق منعکس گردد. و این همان است که میگویند: عشق به انسان جهانبینی میدهد! عشق مایهٔ خودشناسی و جهانشناسی یعنی خداشناسیاست.
حافظ علیهالرحمة در مصرع دوم میگوید: وقتی به فراق یار گرفتار گشتم و محبوبم از جلوی دیدگانم رفت و پس از آنکه در وصال بودم سردچار فراق گشتم فقط خدا میداند که در فراق او چقدر گریستم.
اما با توجه به معنایی که از مصرع اول بیان شد میتوان مصرع دوم را قدری عمیقتر معنا کرد بدین صورت که: وقتی معشوق من که نور دیده و مایهٔ بیناییام بود از پیش من رفت فقط خدا میداند که چقدر دچار ظلمتها شدم و چون نور دیدهام رفته بود و با ظلمت به جهان مینگریستم غرق در ظلمتها و سیاهیهای شدم و دنیازده گشتم. به عبارت دیگر میخواهد بگوید: تا تو بودی با نور پُر فروغ تو به جهان مینگریستم زیباییهای دنیا یعنی معنویات و حقائق عالَم را میدیدم و به آن گرایش پیدا میکردم اما با رفتن تو، دریچهٔ نور از مقابل چشمانم رخت بر بست و چون با ظلمت به جهان مینگریستم جذب در همان تاریکیها گشتم.
بـــر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
شمع وارونهای را تصور کنید به گونهای که از شعلهٔ آتش از دل شمع به همهٔ وجود او سرایت کرده و همهٔ وجودش را ذوب کرده است. خواجه میگوید: آن دودی و آتشی که دیشب در فراق محبوب از دل من سرچشمه گرفت و به همهٔ وجودم زبانه کشید و سرم را به باد داد هرگز با شمع چنین نکرد. شعلههای آتشی که از فراق محبوب در وجودم زبانه کشید کجا، شعلهٔ شمع کجا؟!
دور از رخ او دم به دم از چشمهٔ چشمم
سيــلاب سرشک آمــد و طوفان بلا رفت
خواجهٔ عاشق، احوال خود را در ایام فراق یار، دائماً در حال گریه و اشکریختن و آهکشیدن و سوختن توصیف میکند. جالب اینکه جناب حافظ، احوالات عاشق را با دو فعل متضاد آمدن و رفتن بیان میدارد:
- آمدن سیلابِ اشک از چشمهٔ چشم عاشق
- رفتن طوفان آه و فغان از سینهٔ او
حافظ رحمةالله علیه به رسم عاشقی، ادب کرده و قبل از آنکه شرح زار خود را بیان دارد با جملهٔ دعاییِ «دور از رُخ او» از خداوند میخواهد اینگونه بلاها را از ساحت معشوق، دور بدارد.
از پای فُتاديم[2] چو آمد غم هجران
در درد بمانديم چو از دست، دوا رفت
در ادامهٔ مصرع قبل در توصیف حالات و روزگار عاشقِ گرفتارِ فراق، میگوید: غم هجران یار و آن زیباچهرهٔ دلربا، از پا اُفتادیم و زمینگیر شدیم. در مصرع دوم میگوید: در سوز عشق محبوب میسوختم که با وصالی کوتاه و قدری تجلی پیش از آنکه درد فراقم را علاج کند رهایم کرد و رفت.
حافظ، معشوق را به مثابه دارویی گرفته است که وجود او درمان درد عاشق است اما حال که دوای درد من یعنی معشوقم از من دور شده سرنوشتی جز آمیخن با درد و مرض فراق نیست.
اما میتوان مصرع دوم را مکث خواند به این شکل که دوا را به دست اضافه کنیم و بگوییم: «دستِ دوا» که در اینصورت معنای مصرع دوم بدین شکل خواهد شد که: غم هجران دردی است که علاجی جز وصال محبوب ندارد و از دست دوا، کاری بر نمیآید جز آنکه معشوق تجلی کند و سری بجنباند.
دل گفـــت: وصالش به دُعا باز توان يافت
عمريست که عمرم هَمَه در کار دعا رفت
این بیت به تنها وظیفهٔ عاشق در دوران فراق اشاره کرده و میگوید: بعد از فراق از محبوب، دل گواهی میدهد اگر دُعا کنی ممکن است باز به وصالش بازآیی و این یعنی خدا ـ خدا کردن و سبحانالله گفتن و خود را مقصّر دانستن و توبه و مغفرت مستمر از خالق عشقی که گرهزدن و واکردن قفل قلبها تنها و تنها به ید با قدرت اوست آنجا که خطاب به پیامبرش حضرت محمّد مصطفی صلیالله علیه و آله فرموده است: لَوْ أَنْفَقْتَ ما فِي الْأَرْضِ جَميعاً ما أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُم[3]؛ اگر تمام آنچه را روى زمين است صرف مىكردى كه ميان دلهاى آنان الفت دهى، نمىتوانستى! ولى خداوند در ميان آنها الفت ايجاد كرد!
همچنین میتوان مصرع اول این بیت را اینگونه معنا کرد که: دل گفت یعنی پیر و حکیم گفت: اگر به دنبال راهی برای وصالی، تنها راه وصال با معشوق و محبوب، دعا کردن است نه رندی و مکر و فریب و قلندری و کلاه کجی! یعنی وصالش به دعا باز یافت نه با مکر و حیل!
در بیت نخست این غزل، حضرت خواجه از دیشب و دیروزی سخن به میان آورد که از معشوقش جدا شده و به فراق مبتلا گشته بود اما در مصرع دوم از دوران فراق با لفظ «عمریست» تعبیر کرده است که اشاره دارد لحظهٔ فراقِ از یار، گرچه کوتاه باشد اما به اندازهٔ عمری میتواند عاشق را شکسته و پیر کند.
إحرام چه بنديم چو آن «قبله» نه اين جاست
در سعـــي چه کوشيم چو از کعبه، صفا رفت
از آنجا که انجام هر کار خوب یا غیر خوب مبتنی بر قصد آن کار است عاشق گرفتار فراق، دیگر انگیزه برای انجام هیچ کاری حتی کارهای خوب ندارد و از اینجا میتوان استفاده کرد که تمام کارهای خوب عاشق در دوران عاشقی به برکت وجود معشوق بوده است و افتخاری برای عاشق محسوب نمیگردد. از طرف دیگر دنیای عاشق سوای وجود معشوق رنگی ندارد تمام جهت قلب عاشق و قصد او در هر عملی و در هر سکونی فقط و فقط وجود معشوق است. قبلهٔ عاشق، وجود محبوب دلرباست. گویا تمام فعالیتهای عاشق در دوران وصال به مثابه پیداکردن و تنظیم زاویهٔ دل با قبلهٔ معشوق بوده است و حال که قبلهای برای او نمانده است توجیهی برای فعالیت ندارد.
دی گفت: طبيب از سر حسرت چو مرا ديد
هيهـــات! کـــه رنــــج تو ز قانونِ شفا رفت
زندگی عاشق خصوصاً احوالات او در دوران فراق، آنقدر دلکش و زیباست که وقتی طبیب را برای مداوا بر بالین او حاضر میکنند به جای آنکه افسوس بخورد حسرت میخورد و میگوید: هیهات! که درد مقدس تو أجَل و باارزشتر از آن است که دوا و شفای آن را در میان نسخههای بیماریهای جسمانی دیگر جستجو کرد.
ای دوست به پرسيدن حافظ قدمی نِه
زان پيش کـه گويند: که از دار فنا رفت
در بیت آخر خطاب به محبوب خویش میگوید: ای دوست! پیش از آنکه من در درد فراق تو بسوزم و بمیرم برای پرسیدن حالم قدم رنجه کن و سری به من بیمار بزن.
همچنین میتوان قدری عمیقتر این بیت را اینگونه معنا کرد که: ای دوستی که مثل من درگیر وادی محبت گشتهای پیش از آنکه حس و حال عالَم عاشقی از جانت رخت بربندد به غزلیات حافظ مراجعه کن و به آن تفأل بزن.
والسلام ـ مسعود رضانژاد فهادان ـ 14 خرداد 1392