معنی درمانی چیست؟!
انسان در جستجوی معنا
بخش نخست: پیش گفتار کتاب:
دکتر فرانکل روانپزشک – نویسنده، گاهی از بیماران خود که از اضطرابها و دردهای کوچک و بزرگ رنج میبرند و شکوه میکنند میپرسد، «چرا خودکشی نمیکنید؟» او اغلب میتواند از پاسخ بیماران خط اصلی روان درمانی خویش را بیابد. در زندگی هر کسی، چیزی وجود دارد. در زندگی یک نفر عشق وجود دارد که او را به فرزندانش پیوند میدهد؛ در زندگی دیگری، استعدادی که بتواند آن را بکار گیرد؛ در زندگی سومی، شاید تنها خاطرههای کشداری که ارزش حفظ کردن دارد. یافتن این رشتههای ظریف یک زندگی فرو پاشیده، به شکل یک انگاره استوار، از معنا و مسئولیت هدف و موضوع مبارزه طلبی «لوگوتراپی» است، که تعبیر دکتر فرانکل «از تحلیل اگزیستانسیالیستی» نوین (هستی درمانی) است.
در این کتاب، دکتر فرانکل تجربهای را که منجر به کشف «لوگوتراپی» شد توضیح میدهد. وی مدت زیادی در اردوگاه کار اجباری اسیر بود که تنها وجود برهنهاش برای او باقی ماند و بس. پدر، مادر، برادر و همسرش یا در اردوگاهها جان سپردند و یا به کورههای آدم سوزی سپرده شدند. خواهرش تنها بازمانده این خانواده بود که از اردوگاههای کار اجباری جان سالم بدر برد. او چگونه زندگی را قابل زیستن میدانست؟ در حالیکه همه اموالش را از دست داده بود؛ همه ارزشهایش نادیده گرفته شده بود؛ از گرسنگی و سرما و بیرحمی رنج میبرد و هر لحظه در انتظار مرگ بود. او به راستی چگونه زنده ماند؟ پیام چنین روانکاوی که خود با چنان شرایط خوفناکی رویاروی بوده است، شنیدن دارد. اگر کسی بتواند به شرایط انسانی ما عاقلانه و با دلسوزی بنگرد؛ این شخص بیتردید باید دکتر فرانکل باشد. واژههایی که از دل دکتر فرانکل بر میخیزد، بر دل مینشیند. چون بر تجربههای بسیار ژرف استوار است. صادقانه و ژرفتر از آن است که انسان کوچکترین رنگی از فریب در آن ببیند. پیامهای او والاست و ارزنده. و کارهایش به خاطر موقعیت کنونی او در دانشکده پزشکی دانشگاه وین، و به علت آوازه کلینیکهای «لوگوتراپی» که امروزه در بسیاری از سرزمینها با الگو برداری از پلی کلینیک شناخته شدهٔ عصبشناسی او در وین آغاز به کار میکند، شهرت جهانی دارد.
انسان نمیتواند نظریه و شیوه کار ویکتور فرانکل را با کار زیگموند فروید سنجش و مقایسه نکند. چه، هر دو پزشک در آغاز به طبیعت و درمان «روان نژندیها» توجه داشتند. فروید ریشهٔ این «اختلالهای» پریشان کننده را در «اضطرابی» مییابد که در اثر «انگیزههای» «تعارضی» و «ناآگاه» به وجود آمده است. اما فرانکل «نوروزها» را بر چند نوع میداند و برخی از آنها را (روان نژندی نئوژنیک)، نتیجه ناتوانی بیمار در پیدا کردن معنا و مسئولیتی در زندگی خویش میداند. فروید بر «ناکامی» در زندگی جنسی تاکید دارد، اما فرانکل بر «ناکامی» در «معنا خواهی». امروزه در اروپا روانشناسان و روان پزشکان آشکارا از فروید روی برگردانده و به «هستی درمانی» روی آوردهاند که مکتب «لوگوتراپی» یکی از آنهاست. یکی از ویژگیهای دید گنجای فرانکل این است که هرگز فروید را رد نمیکند، بلکه روش خود را بر آنچه او انجام داده است بنا مینهد. او حتی با سایر شکلهای «هستی درمانی» نیز سر ستیز ندارد، بلکه به آنان خوشامد گفته و از در خویشی در میآید.
داستان این کتاب گر چه کوتاه است، ولی بسیار هنرمندانه و گیراست. من دو بار در یک نشست آنرا از آغاز تا پایان خواندهام. افسون آن چنان مرا گرفت که یارای اینکه آنرا به زمین بگذارم نداشتم. دکتر فرانکل در جایی از داستان، فلسفه «لوگوتراپی» خود را به خواننده میشناساند، او آن را چنان ملایم به داستان پیوند میدهد که خواننده تنها پس از به پایان رسانده کتاب به ژرفای نوشته او پی میبرد و میبیند که دیگر این بخش از کتاب دنباله داستان سبعیت اردوگاههای کار اجباری نیست.
خواننده از همین زندگی نامه دردناک بسیاری چیزها میآموزد. خواننده فرا میگیرد، که انسان هنگامی که به ناگهان احساس میکند که «چیزی برای از دست دادن به جز بدن مسخره شدهٔ برهنهاش ندارد، چه میکند.» با توصیفی که فرانکل از آمیخته «هیجان» و «بیاحساسی» به ما میدهد، روح انسان تسخیر میشود، نخستین چیزی که به نجات انسان میآید، کنجکاوی سرد جدا ماندهای است که انسان را متوجه سرنوشت خود میکند. پس از آن به کار بستن شگردهایی برای حفظ باقیمانده زندگی، با آنکه شانس زنده ماندن بسیار ناچیزست. گرسنگی، تحقیر، ترس و خشم ژرف ناشی از بیدادگری را هالههایی از افراد محبوب و مورد علاقه، مذهب، شوخ طبعی و حتی زیباییهای آرام بخش طبیعت مانند یک درخت یا غروب آفتاب قابل تحمل میکند.
گمان مبرید که این لحظهها ی آرامش بخش میل به ادامه زندگی را در زندانی بر میانگیزد. آنها در صورتی مفید خواهند بود که بتوانند زندانی را یاری دهند معنایی برای رنج بیهوده خود بیابد. و در اینجاست که ما با هسته مرکزی اگزیستانسیالیسم رویاروی میشویم که اگر زندگی کردن رنج بردن است؛ برای زنده ماندن باید ناگزیر معنایی در رنج بردن یافت. اگر اصلا زندگی خود هدفی داشته باشد، رنج و میرندگی نیز معنا خواهد داشت. اما هیچ کس نمیتواند این معنا را برای دیگری بیابد. هر کس باید معنای زندگی خود را، خود جستجو کند و مسئولیت آنرا نیز پذیرا باشد. اگر موفق شود، با وجود همه تحقیرها و تحمیقها به زندگی ادامه میدهد. فرانکل که به نیچه علاقهمند است به این گفتهاش نیز ایمان، دارد، «کسی که چرایی زندگی را یافته، با هر چگونهای خواهد ساخت.»
در اردوگاه کار اجباری هر حادثهای موجب این میشود، که زندانی کنترل خود را از دست بدهد. همه هدفهای عادی زندگی از او گرفته میشود. تنها چیزی که برایش باقی میماند «واپسین آزادیهای بشری است.» آزادی در گزینش شیوه اندیشه و برخورد با یک سری حوادث این آزادی نهایی که هم بوسیله رواقیون [۷] شناخته شده است و هم هستی گرایان نوین، در داستان فرانکل دارای اهمیت درخشانی است. زندانی یان مردمی معمولی بودند، اما دست کم شماری از آنان ثابت کردند که «ارزش رنجهایشان را دارند و با این کار شایستگی بشر را در برخاستن علیه سرنوشت خود به ثبوت رساندند.»
البته نویسنده این کتاب به عنوان یک «روان درمانگر» میخواهد پی ببرد چگونه میتوان به انسان کمک کرد تا به این شایستگی برجسته بشری دست یابد. چگونه میتوان در بیمار این حس را برانگیخت که به خاطر چیزی مسئول زندگی است، هر چند که در بدترین شرایط قرار گرفته باشد؟ فرانکل نمونه تکان دهندهای از یک جلسه «گروه درمانی» که با زندانیان دیگر داشت به ما ارایه میدهد.
دکتر فرانکل به درخواست ناشر خود، بخش مختصر ولی آشکار و گویایی، از اصول اساسی «اوگوتراپی» و هم چنین فهرست کتب مربوطه را نیز به این زندگی نامه افزوده است. گرچه درباره دو مکتب دیگر وین یعنی فروید و آدلر نوشتههای بسیاری به زبان انگلیسی موجود است، ولی بیشتر انتشارات مکتب سوم وین در رشته روان درمانگری (لوگوتراپی) به طور عمده به زبان آلمانی چاپ شده است. از این رو جا دارد که خواننده از دکتر فرانکل که این کتاب را به زبان انگلیسی نگاشته است سپاسگذار باشد.
فرانکل برخلاف بسیاری از هستی گرایان اروپایی نه بدبین است و نه ضد مذهب. بلکه برعکس نویسندهای که خود شاهد همه رنجها و نیروهای شیطانی شکنجه بوده، به خوبی به توانایی بشر در چیره گشتن بر شرایط موجود و کشف حقیقتی روشنگر و بسنده آگاهی دارد.
خواندن این کتاب را که واژههایش چون گوهر میدرخشد و بر ژرفترین مشکلات بشر میتابد، از همگان خواستارم. زیرا کتابی است دارای ارزش ادبی و فلسفی و پیش گفتاری است پر جذبه و ارزندهترین جنبش روانشناسی روزگار ما.
گوردون و. آلپورت
تجاربی از اردوگاه کار اجباری
این کتاب سر آن ندارد که از اتفاقات و رویدادها گزارشی ارائه دهد، بلکه تجارب شخصی را منعکس میسازد که میلیونها انسان آن را لمس کرده و از آن رنج بردهاند.
میتوان گفت کتاب شرحی است از درون اردوگاه کار اجباری که به وسیله یکی از کسانی که جان سالم از آن بدر برده است بازگو میشود. داستان به رویدادهای هولناک (که کمتر در حد باور مردم بوده) نمیپردازد، بلکه به زجرهای کوچک اشاره میکند و آنها را میشکافد، به واژهای دیگر تلاش ما در این داستان بر اینست که به این پرسش پاسخ دهیم:
زندگی روزانه اردوگاه کار اجباری، در ذهن یک انسان متوسط چگونه بازتابی دارد؟
بیشتر رویدادهایی که در اینجا نشان داده میشود، در اردوگاههای بزرگ و مشهور روی نداده، بلکه در اردوگاههای کوچکی رخ داده است که بیشتر آدم سوزیها در آن انجام گرفت.
به واژهای دیگر این داستان به رنج و مرگ قهرمانان بزرگ و زندانیان شناخته شده و یا کاپوهای برجسته -زندانیانی که به عنوان افراد امین مورد استفاده قرار میگرفتند و در نتیجه از امتیازهایی برخوردار بودند –نمی پردازد. سخن از فداکاریهای مصلوب شدگان و مرگ تودههای نآشناخته و مجرمینی است که گزارشی از آنان در دست نداریم. اینها همان زندانیان عادی بودند که نشان ویژهای روی آستین خود نداشتند و کسانی بودند که به شدت مورد تحقیر کاپوها واقع میشدند. کاپوهایی که هرگز مزه گرسنگی را نمیچشیدند، در حالیکه آنان یا چیزی برای خوردن نداشتند و یا با اندک غذایی فریاد شکم را میخواباندند. اما زندگی و گذران بسیاری از کاپوها در اردوگاهها، بهتر از زندگی پیشینشان بود. اغلب کاپوها با زندانیان سخت گیرتر از زندانبانان رفتار میکردند و آنان را بیرحمانهتر از اس. اسها به باد کتک میگرفتند. ناگفته نماند که کاپوها را از میان زندانیانی برمی گزیدند که شخصیتشان نشان دهنده آن چنان رفتاری بود که اس. سها انتظار داشتند و چنآنچه در عمل خلاف خواسته و انتظار اس. اسها تشخیص داده میشد بیدرنگ از کارشان برکنار میشدند.
کاپوها به سرعت خلق و خوی اس. اسها و زندانیانهای اردوگاهها را پیدا میکردند. بنابراین در مورد آنان نیز میتوان بر پایه اصول روانشناسی داوری کرد.
کسانی که در خارج زندان بودند، درباره زندانیان، به علت اینکه زیر تاثیر عواطف و احساسات ترحم آمیز واقع میشدند، تصورات نادرستی داشتند. زیرا آنان از مبارزهای که در میان زندانیان برای زنده ماندن تکوین میشد و میجوشید آگاهی کمتری داشتند.
این مبارزه و تلاش به طرز خشن و بیرحمانه تنها برای به چنگ آوردن تکهای نان بخور و نمیر روزانه پیوسته در جریان بود.
برای نمونه کامیونی را در نظر میگیریم که رسما اعلام میشد بایستی شمار ویژهای از زندانیان را به اردوگاه دیگری حمل کند، اما حدس نزدیک به یقین همه این بود، که مقصد نهایی کامیون به اتاقهای گاز منتهی خواهد شد. به این ترتیب عدهای از زندانیان بیمار و ناتوان و از کار افتاده را برگزیده و به یکی از اردوگاههای مرکزی بزرگ که مجهز به اتاقهای گاز و کورههای آدم سوزی بود، روانه میکردند. شیوه کار زنگ خطری بود برای یک درگیری آزادانه بین همه زندانیان، یا برخورد یک گروه با گروهی دیگر، آنچه جنبه حیاتی داشت این بود که همه میکوشیدند نام خود یا دوستشان از فهرست دسته اعزامی حذف شود، در حالیکه میدانستند که به جای نام حذف شده، حتما باید یکنفر را جانشین او کرد. چون با هر کامیونی شمار معینی از زندانیان باید روانه میشدند. و از آنجا که موجودیت هر زندانی با یک شماره مشخص میشد این مهم نبود که چه کسی با کاروان براه میافتد. تنها کافی بود تعداد نفرات درست باشد.
مدارک زندانیان را به محض ورود به اردوگاه (دست کم این شیوهای بود که در آشویتس به کار گرفته میشد) همراه با سایر وسایلشان میگرفتند. تنها به هر زندانی این فرصت داده میشد که نام یا حرفهای ساختگی برای خود برگزیند که عده زیادی به دلایل مختلف چنین میکردند. سرپرست زندانیان تنها به شمارههای اسرا علاقمند بود. اغلب شماره زندانی را روی بدن آنها خالکوبی میکردند و یا روی قسمت ویژهای از کت، پالتو یا شلوارش میدوختند. هر زندانبانی که میخواست زندانی رو تنبیه کند، کافی بود نیم نگاهی به شمارهاش بیندازد (که چه قدر ما از این نیم نگاهها وحشت داشتیم!) و نیازی نبود اسمش را بپرسد.
برگردیم به کامیونی که در حال حمل زندانیان بود. در اینجا هم وقت تنگ بود و هم اینکه مسایل وجدانی و اخلاقی دیگر مطرح نبود.
در ذهن هر زندانی تنها یک اندیشه جولان میداد: خود را برای خانوادهاش که در انتظار او بود زنده نگاهدارد و جان دوستانش را نجات بخشد. بنابراین بدون کوچکترین تردیدی، زندانی دیگر یا شماره دیگری را برمی گزید تا به جای او راهی شود.
همانطور که در پیشتر یادآور شدیم، جریان گزینش کاپوها یک جریان منفی بود، زیرا تنها بیرحمترین زندانیان برای این شغل برگزیده میشدند (گرچه گاهی استثناهایی نیزی به چشم میخورد).
علاوه بر گزینش کاپوها که توسط اس. اسها صورت میگرفت، نوعی خودگزینی نیز هماره در میان همه زندانیان جریان داشت. رویهم رفته تنها زندانیانی میتوانستند زنده بمانند که پس از سالها جابجایی از اردوگاهی به اردوگاه دیگر و در مبارزه برای زنده ماندن، فاقد همه گونه ارزشهای اخلاقی شده بودند. آنان برای نجات جان خود حاضر بودند دست به هر کاری بزنند اعم از کار شرافتمندانه یا غیر شرافتمندانه.
دزدی میکردند و دوستانشان رو لو میدادند و سرانجام از تواناییهای خود - ولو خشن و بیرحمانه-استفاده میکردند. ما که از بخت خوب یا حسن اتفاق یا معجزه - یا هر آنچه که شما نامش مینهید- از این اردوگاهها بازگشتهایم، خوب میدانیم که بهترینهای ما برنگشتند.
از رویدادهای اردوگاههای کار اجباری حقایق بسیاری گزارش و نوشته شده است.
در اینجا، حقایق تنها زمانی معنا خواهد داشت، که همراه با تجارب شخصی باشد. تلاش ما در این کتاب اینست که این تجارب را توضیح دهیم.
ما در اینجا سر آن داریم که در پرتو دانش امروز تجارب کسانی را که در این اردوگاهها اسیر بودهاند، بشکافیم و کسانی را هم که هرگز به درون این اردوگاهها راه نیافتهاند، یاری دهیم تا بتوانند این تجارب را جذب کنند و بالاتر از آن تجارب، درصد کمی از زندانیانی را که از آنجا جان سالم بدر بردند و اکنون زندگی را بس دشوار مییابند لمس کنند. این زندانیان از بند رسته اغلب میگویند، «از بازگو کردن تجاربمان بیزاریم. برای کسانی که درون اردوگاهها بودند، نیازی نیست سخنی بگوییم و دیگران هم قادر به فهمیدن این نخواهند بود که ما در آن اردوگاهها چه احساسی داشتیم و نمیتوانند درک کنند که اکنون چه احساسی داریم.»
تلاش برای ارائه یک بررسی پژوهشگرانه از این موضوع، کاری بس دشوار است، زیرا روانشناسی باید به بیطرفی علمی ویژهای توجه داشته باشد. اما آیا کسی که مشاهدات و بررسیهای خود را بر کاغذ جاری میسازد، در صورتیکه خود زندانی بوده باشد میتواند این بیطرفی را حفظ کند؟ چنان بیطرفی از آن کسانی است که در بیرون اردوگاهها بودهاند. اما این هم تهی از اشتباه نخواهد بود زیرا چنین فردی نمیتواند مطالبی عرضه دارد که از ارزش واقعی برخوردار باشد، چون اسیر اردوگاه نبوده و جریان آنجا را ندیده و لمس نکرده است. بنابراین ممکن است داوریهایش نادرست و هم ارزیابیهایش دور از ذهن باشد. پس باید بکوشیم تا از هر گونه جهت گیری شخصی اجتناب شود که این مساله مشکل واقعی کتابی از این دست است. زیرا گاهی لازم به نظر میرسد که شخص باید شهامت گفتن تجارب شخصی خود را داشته باشد. ابتدا تصمیم داشتم این کتاب را با نام مستعار بنگارم و تنها از شماره زندانیم استفاده کنم. اما هنگامی که کار نوشتن کتاب به پایان رسید، پی بردم که چاپ کتاب با نویسنده گمنام، از ارزش آن خواهد کاست. درست آنست که من با نام مشخص همه عقاید استوار خود را به روشنی بیان کنم. بنابراین با اینکه به شدت از خودنمایی نفرت دارم، کوشیدم از حذف هر مطلبی در کتاب خودداری کنم.
اینک بر خوانندگان است که چکیده محتویات کتاب را به صورت تئوریهای خشک در آورند تا شاید این تئوری بتواند به روانشناسی زندگی زندان، که پس از جنگ جهانی اول به آن توجه شد و ما را با نشانه (سندروم) «بیماری سیم خاردار» آشنا کرد کمک کند. ما دانش خود را در مورد آسیبشناسی روانی تودهها تا حد زیادی مدیون جنگ جهانی دوم میدانیم که به دآنستههایمان افزود و آن را غنی ساخت. (من در اینجا عبارت معروف و نام کتابی را میآورم که لوبون نگاشته بود.) جنگ، به ما جنگ اعصاب را آموخت و جنگ اعصاب نیز اردوگاههای کار اجباری را به ارمغان آورد.
این کتاب از آن لحاظ حائز اهمیت است که درباره تجارب شخصی من به عنوان یک زندانی عادی نگاشته است. من با سربلندی یادآور میشوم که به جز چند هفته آخر در اردوگاه به عنوان روانپزشک زندان یا حتی پزشک، شغلی را در اردوگاه نپذیرفته بودم. چند تنی از همکاران من این فرصت را یافتند که در مشاغل کمکهای اولیه و در اتاقهای سرد، بیماران را با تکه پارههای کاغذ باطله زخم بندی کنند. اما شماره من در زندان ۱۱۹۱۰۴ بود و بیشتر اوقات مشغول کندن زمین برای کار گذاشتن خط آهن بودم. زمانی هم کارم کندن تونل راه آب بود بدون اینکه کوچکترین کمکی به من شود. اما این کار من بیاجر نماند. زیرا درست پیش از کریسمس ۱۹۴۴، یک کوپن به عنوان جایزه دریافت داشتم.
این کوپنها را یک شرکت ساختمانی صادر میکرد که عملا ما را به عنوان برده خریداری کرده بود: به این شکل که شرکت یاد شده روزانه برای هر یک از زندانیان قیمت مقطوعی میپرداخت.
این کوپنها برای شرکت، پنجاه فینیک تمام میشد و ما میتوانستیم آنرا گاهی حتی چند هفته بعد در برابر شش عدد سیگار خرج کنیم، گرچه گاهی هم باطل میشد. اکنون من مالک خوشبخت بنی بودم که دوازده عدد سیگار ارزش داشت. اما مهمتر این بود که میتوانستم سیگارها را با دوزاده کاسه سوپ معاوضه کنم و گاهی همین دوازده کاسه سوپ ما را از مرگ ناشی از گرسنگی نجات میداد.
امتیاز سیگار کشیدن واقعی از آن کاپوها بود که از جیره هفتگی برخوردار بودند. احتمالا زندانیانی که به عنوان سرکارگر در انبارها و کارگاهها کار میکردند در قبال کارهای خطرناکی که به آنان واگذار میشد چند سیگاری نصیبشان میگردید. تنها در یک مورد، استثنا دیده میشد و آنهم در مورد کسانی بود که امید به زندگی را از دست داده بودند و میخواستند از آخرین روزهای زندگی خود لذت ببرند. از اینرو وقتی رفیقی را میدیدیم که سیگارهایش را پی در پی دود میکند پی میبردیم که ایمان خود را به نیروی پایداریش در ادامه زندگی از دست داده است. و وقتی کسی این ایمان را از دست میداد میل به زندگی به ندرت باز میگشت و آن شخص را باید از دست رفته میپنداشتیم.
وقتی منابع بیشماری را که نتیجه مشاهدات و تجارب زندانیان بیشماری است بررسی میکنیم، در واکنشهای روانی زندانیان در برابر زندگی اردوگاه سه مرحله به روشنی دیده میشود: مرحله نخست ورود او به زندان بود، دو دیگر مرحلهای است که زندانی به کارهای روزمره زندان آموخته شده و مرحله سوم آزادی است.
نشانهای که مرحله نخست را مشخص میسازد ضربه روحی است. ممکن است حتی ضربه روحی زیر شرایط ویژهای پیش از ورود به زندان نیز دیده شود. به عنوان نمونه تجربه شخصی خودم را بازگو میکنم.
یکبار هزار و پانصد نفر چندین شبانه روز سفر میکردند. در هر واگن هشتاد نفر را جا داده بودند. همه مسافرین بایستی روی بار خود که تنها پس مانده اموالشان بود دراز میکشیدند. واگنها آنقدر پر بود که تنها در قسمت بالای پنجرهها روزنهای برای تابش نور گرگ و میش سپیده دم به چشم میخورد. همه انتظار داشتند قطار سر از کارخانه اسلحه سازی در آورد و اینجایی بود که ما را به بیگاری میکشیدند و ما نمیدانستیم که هنوز در سیلسیا هستیم یا به لهستان رسیدهایم. سوت قطار مانند ضجه کسی بود که التماس کنان به سوی نیستی سقوط میکرد. سپس قطار به خط دیگری تغییر مسیر داد و پیدا بود که به ایستگاه بزرگی نزدیک میشویم. ناگهان از میان مسافران مضطرب، فریادی به گوش رسید، «تابلو آشویتس!» بله آشویتس نامی که مو بر تن همه راست میکرد: اتاقهای گاز، کورههای آدم سوزی، کشتارهای جمعی. قطار آن چنان آهسته و با تانی مرگباری در حرکت بود که گویی میخواست لحظههای وحشت ناشی از نزدیک شدن به آشویتس را کشدارتر از آنچه هست بگرداند:
آش... ویتس!
با بالا آمدن خورشید در سپیده دم منظره این اردوگاه سهمناک با چندین ردیف سیم خاردار، برج نگهبانی، نور افکنهای چرخان، و صفهای دراز از زندانیان ژنده پوش و غمزده، در سپیده دم تیره دیده میشد. زندانیان در امتداد جادههای مستقیم متروک به دشواری خود را میکشیدند. به سوی کدامین مقصد در حرکت بودند، نمیدانستیم. صدای تک نعرهها و سوتهای فرمان، به گوش میرسید.
ما از این صداها سر در نمیآوردیم. تصور من چشمهایم را به دیدن چوبههای دار برد که جسد زندانیان بر آنها تلو تلو میخورد. من وحشتزده بودم و این نشان دهنده آن بود که گام به گام بایستی با وحشت خوفناک نامحدودی آشنا شویم و باید به آن عادت کنیم.
سرانجام به ایستگاه رسیدیم. سکوت پیشین با فریادهای فرماندهان درهم شکست. از آن پس محکوم بودیم با آن فریادهای گوش خراش و خشن زندگی کنیم و بارها و بارها در همه اردوگاهها گوشمان از شنیدن آن آزرده میشد. صدای فرماندهان سوهان روح بود و مانند واپسین فریاد یک محکوم که گویی از حلقوم مردی بیرون میجهید که مجبور بود همانگونه فریاد بکشد، مردی که او را میکشتند و دگربار میکشتند. درهای قطار باز شد و گروه کوچکی از زندانیان توفان گونه وارد کوپهها شدند. این زندانیان لباسهای یک شکل راه راه به تن داشتند، سرشان تراشیده بود اما به نظر میرسید از تغذیه خوبی برخوردارند. آنان به زبانهای اروپایی و با خوش مزگی حرف میزدند که در شرایط موجود عجیب به نظر میرسید. خوش بینی ذاتی من مانند غریقی که به پرکاهی چنگ میاندازد (که اغلب احساسات مرا حتی در بدترین شرایط مهار کرده است) این اندیشه را در ذهن من ریخت که: ظاهرا این زندانیان کاملا خوب به نظر میرسیدند، خوش خلقند، حتی میخندند. چه کسی میداند؟ شاید من هم بتوانم در شرایط خوب زندگی آنان شریک باشم.
در روانپزشکی حالتی است به نام «توهم رهایی». مرد محکوم به مرگ در چنین حالتی لحظهای پیش از اینکه حکم به مرحله اجرا گذارده شود این توهم برایش پیدا میشود که احتمالا در واپسین لحظه، از مرگ رهایی خواهد یافت. ما نیز چنین حالتی داشتیم و به کوچکترین چیزی امید میبستیم و تا آخرین لحظه فکر میکردیم به خیر خواهد گذشت. گونههای سرخ و چهرههای گوشتالوی آن زندانیان خود به تنهایی دل گرممان میساخت و دانه امید را به دلمان بارور میکرد. در آن زمان نمیدانستیم آنان برگزیدگانی بودند برای پذیرایی زندانیانی که همه روزه وارد آنجا میشدند.
آنان مسئول زندانیان و اثاثیه آنان بودند، که شامل چیزهای مختصر و گاهی جواهرات هم میشد. احتمالا آشویتس باید با گنجینههای منحصر به فرد جواهرات، نقره، پلاتین و الماسهایی که با زندانیان به آنجا سرازیر و به غنیمت گرفته میشد، در اروپای جنگ زده مرکز عجیبی بوده باشد. این غنائم نه تنها در انبارها دیده میشد بلکه در دست اس. اسها هم مشاهده میگردید.
در آلونکی که احتمالا حداکثر گنجایش دویست نفر را داشت، هزار و پانصد نفر اسیر را جا داده بودند. ما از سرما میلرزیدیم، گرسنه بودیم و برای همه جای کافی نبود که دست کم روی زمین خشک، چمباتمه بزنیم چه رسد به اینکه دراز بکشیم. در مدت چهار روز یک تکه نان پنج اونسی تنها چیزی بود که غذای ما را تشکیل میداد. با این حال میشنیدم زندانیان ارشدی که مسئول آلونک بودند، بر سر یک سنجاق کراوات پلاتین یا الماس، با یکی از اعضای هیات پذیرایی چانه میزدند. سرانجام همه غنایم با مشروب مبادله میشد. دیگر به یاد ندارم برای خرید مقدار مشروب مصرفی یک «شب باشکوه» چند هزار مارک لازم بود، تنها چیزی که میدانم اینست که آن زندانیان مسئول نیاز به مشروب داشتند. کلاهمان را هم که قاضی کنیم میبینیم نمیتوانیم آنان را در چنان شرایطی به خاطر اینکه میخواستند خود را تخدیر کنند ملامت کنیم. دستهای دیگر از زندانیان بودند که به مقدار نامحدود لیکوری را که اس. اسها تهیه میکردند مینوشیدند: این زندانیان مسئول کسانی بودند که در اتاقهای گاز و کورههای آدم سوزی به کار گرفته شده بودند و به خوبی میدانستند روزی دستهای دیگر جای آنان را گرفته و در نتیجه از سمت مجری حکم اعدام محکومین، یکراست به کورهها سپرده خواهند شد.
تقریبا همه کسانی که در آن قطار همراه ما بودند این توهم را داشتند که در آخرین لحظه رهایی یافته و همه چیز دگربار وضع عادی به خود خواهد گرفت. ما درک نمیکردیم در پس پرده چه میگذرد و چه چیزی در انتظار ماست. به ما گفتند اثاثیه خود را در قطار بگذاریم و در دو صف بایستیم-زنان در یک سو و مردان در سوی دیگر - تا از جلوی افسران اس. اس بگذریم. خوشبختانه من جرات کردم کوله پشتیام را زیر پالتویم پنهان کنم. گروه ما یک یک از جلوی افسر اس. اس گذشت. احساس کردم اگر افسر چشمش به کوله پشتی من بیفتد وضع خطرناک خواهد بود. از تجارب پیشین میدانستم دست کم مرا به زمین خواهد کوبید. از اینرو همچنان که به افسر نزدیکتر میشدم، با قامتی کشیده راه میرفتم تا متوجه بار سنگینم نشود. حالا دیگر چهره به چهره بودیم. افسر مردی بود بلند قامت و لاغر اندام با اونیفورمی شیک، ظاهرا او با ما که سفر درازی را پشت سر گذاشته و قیافههایی نامرتب و گرفته داشتیم، در تضاد بود، قیافهاش از آرامش برخوردار بود و نگاهی بیاعتنا داشت. با دست چپ آرنج دست راستش را نگهداشته بود. دست راستش بلند میشد و با انگشت اشاره همان دست، بیقیدانه به سمت راست یا چپ اشاره میکرد. هیچ یک از ما معنای اشاره دست او را که گاهی به راست و اکثرا به چپ بود نمیدانستیم.
نوبت من رسید. یک نفر در گوشم زمزمه کرد، کسانی که به سمت راست فرستاده میشوند به کار گمارده خواهند شد و کسانی را که به سمت چپ هدایت میکنند، افراد بیماری هستند که توان کار کردن ندارند و به اردوگاه ویژهای فرستاده خواهند شد. منهم منتظر بودم ببینم تکلیفم چه خواهد شد و این تازه آغاز مسایل زیادی بود که در آینده با آنها برخورد میکردم. سنگینی کوله پشتی مرا کمی به سمت چپ متمایل کرد اما کوشیدم کشیده قامت گام بردارم. افسر اس. اس سراپایم را برانداز کرد. تردید را در چهرهاش خواندم. سپس دستهایش را روی شانههایم گذاشت. تلاش بسیار کردم تا قیافهام نیرومند جلوه کند. تا اینکه به آرامی شانههایم را چرخاند و به سمت راست هدایتم کرد و منهم به همان سمت حرکت کردم.
معنای این بازی انگشت را همان شب برایمان توضیح دادند. این نخستین گزینش بود، بودن یا نبودن، زیستن یا نابودی. برای اکثر همراهان ما، یعنی در حدود نود درصد حکم مرگ صادر شد و حکم طی چند ساعت به مرحله اجرا در آمد. کسانی که به سمت چپ فرستاده شده بودند، از ایستگاه یکسره به کورههای آدم سوزی روانه شدند. چنانکه یکی از کارگران این ساختمان به من گفت، روی درهای کورهها به چندین زبان اروپایی واژه «گرمابه» نوشته شده بود. به زندانیان به محض ورود به آنجا یه قالب صابون داده میشد و بعد- نیازی نمیبینم آنچه را که در آنجا روی میداد توضیح دهم. مطالب بسیاری از این صحنه وحشتناک نگاشته شده است.
شمار کمی از ما که از مرگ جسته بودیم شب هنگام به حقیقت امر پی بردیم. از زندانیانی که مدتی در آنجا بودند پرسیدم دوست و همکار من پ به کدام سمت فرستاده شد.
«آیا او را به سمت چپ فرستادند؟»
«بله»
به من گفتند: «میتوانی او را در آنجا ببینی.»
«کجا؟»
با دستش دودکشی را که در فاصله چند صد متری بود نشانم داد. ستونی از شعله به آسمان خاکستری لهستان زبانه میکشید. او، یعنی دوستم تبدیل به ابر شوم دود شد.
«آنجا همان جایی است که دوستتان در بهشت شناور است»
اما من هنوز معنای این حرفها را نمیفهمیدم تا اینکه با واژههایی ساده برایم توضیح دادند.
از مطلب دور افتادم بهتر است رویدادها را به ترتیب بیان کنم. از نظر روانشناسی از سپیده دمی که وارد ایستگاه شدیم، تا نخستین استراحتمان در اردوگاه راهی بس دراز پیش روی داشتیم.
در حالیکه افسران مسلح اس. اس ما را همراهی میکردند، مجبور بودیم از ایستگاه بدویم، از سیمهای خارداری که برق داشت و از اردوگاه بگذریم تا به گرمابهها برسیم. برای ما که نخستین گزینش را پشت سر گذارده بودیم این یک حمام واقعی بود. بار دیگر توهم رهایی در ما جان گرفت. افسران اس. اس به نظر دوست داشتنی میرسیدند و ما به زودی به دلیل این امر پی بردیم. تا زمانی که ساعت به مچ داشتیم و میتوانستند با چرب زبانی راممان کرده و ساعتمان را بگیرند، خوب بودند. آیا بهتر نبود همه چیز خود را به آنان بدهیم؟ و چرا نباید این افسران خوش ظاهر ساعت داشته باشند؟ شاید روزی به همین مناسبت، این گذشت ما را تلافی میکردند.
در آلونکی که به نظر میرسید اتاق انتظار بخش ضدعفونی باشد، به انتظار نشستیم، افسران اس. اس آمدند و پتویی روی زمین پهن کردند که بایستی همه اثاثمان، ساعتها و جواهراتمان را روی آن میریختیم. در میان ما هنوز افراد ساده لوحی بودند که از زندانیان کارکشتهای که به کمک ما آمده بودند میپرسیدند آیا میتوانند حلقه ازدواجشان، یا یک قطعه نشان یا چیزی را که شانس میآورد نگه دارند یا نه. هیچکس هنوز به این حقیقت پی نبرده بود که همه چیز ما را از ما خواهند گرفت.
کوشیدم اعتماد یکی از زندانیان را به خود جلب کنم. پنهانی به سویش رفتم و به لوله کاغذی که در جیب درونی پالتویم بود اشاره کردم و گفتم، «ببین این نوشتهها یک کتاب علمی است. میدانم به من چه خواهی گفت، باید خیلی خوشحال باشم که تن سالم از این محل به در برم و این باید تنها چیزی باشد که از سرنوشت خود انتظار داشته باشم. اما من نمیتوانم به این مسایل بیندیشم. باید این نوشتهها را به هر قیمتی که باشد نگاهدارم. این نوشتهها حاصل یک عمر کار منست. میفهمی چه میگویم؟
بله، کم کم متوجه میشد چه میگویم. به آرامی لبخندی بر چهرهاش نقش بست. این لبخند ابتدا از روی تفریح بود، سپس جنبه مسخره به خود گرفت و اخر سر توهین آمیز شد و سرانجام به شکل یک واژه «گه» در فضا پیچید. این بود پاسخ من، تکرار این واژه در اردوگاه در میان زندانیان معمول بود. در آن لحظه بود که حقیقت عریان را دیدم و کاری کردم که بر نقطه اوج نخستین مرحله واکنش روانی من داغی گذاشت، من با زندگی پیشین خود بدرود گفتم.
ناگهان جنب و جوشی در میان همسفرانم دیده شد که با رنگ پریده، چهرههای وحشت زده ایستاده بودند و در نهایت بیدفاعی حرف میزدند. دیگر بار نعرههای خشن فرماندهان گوشمان را آزار داد. با فشار به درون اتاق انتظار گرمابه رانده شدیم. در آنجا به دور یک افسر اس. اس که صبر کرد تا همه وارد شویم گرد آمدیم. آنگاه گفت، «از روی ساعت من دو دقیقه فرصت دارید کاملا لخت شوید، همه چیزتان را روی زمین، همانجایی که ایستادهاید بگذارید. هیچ چیز با خود بر نمیدارید مگر کفشها، کمربند یا بند شلوار و یک شکم بند. از همین حالا وقت میگیرم!»
زندانیان بدون کوچکترین درنگ خود را عریان کردند. هر چه به پایان دو دقیقه نزدیکتر میشدیم، حالت عصبی آنان فزونی میگرفت و زیرپوش و کمربندهای خود را با حالتی دست و پا چلفتی از تن به در میکردند و بند کفشهایشان را باز میکردند. سپس نخستین صدای شلاق را شنیدیم. شلاقهای چرمی بود که بر بدن عریان زندانیان فرود میآمد.
پس از آن ما را گله وار به سوی اتاقی راندند، که بایستی موهای بدنمان تراشیده میشد، نه تنها سرمان را تراشیدند بلکه در هیچ جای بدنمان تار مویی باقی نگذاشتند. نوبت حمام گرفتن فرا رسید و در اینجا بود که دیگر بار به صف ایستادیم. ما به سختی میتوانستیم همدیگر را به جای آوریم اما حالا بعضی از زندانیان با آرامش بسیار ریزش آب واقعی را بر تنشان لمس کردند.
هنگامی که منتظر بودیم تا نوبتمان برسد متوجه شدیم، تن برهنه ما تنها چیزی بود که برایمان باقی مانده بود. ما همه چیزمان را از دست داده بودیم، حتی کوتاهترین تار مو. تن برهنه ما تنها دارایی ما بود. به راستی دیگر چه چیزی برایمان مانده بود که ما را با زندگی پیشینمان پیوند دهد؟ عینک و کمربند تنها چیزهایی بودند که برای من مانده بود، که من کمربندم را هم در قبال یک تکه نان از دست دادم. کسانیکه شکم بند داشتند دچار هیجان شدند. زیرا شب هنگام زندانی ارشدی که مسئول کلبه ما بود، ضمن سخنانی به ما خوشامد گفت و به شرافتش سوگند خورد که اگر کسی توی شکم بندش پول یا سنگ قیمتی مخفی کرده باشد، خودش شخصا او را «به همان تیر» - که با دستش به آن اشاره کرد - به دار خواهد آویخت و با غرور توضیح داد که قوانین اردوگاه این حق را به او به عنوان یک ساکن اردوگاه میدهد.
داشتن کفش، خود در زندان مساله مهمی بود. گرچه ما میبایست از آنها نگهداری کنیم، اما آنهایی که کفشهای نسبتا خوبی داشتند مجبور میشدند آنها را تحویل مسئولین بدهند. و در عوض یک جفت کفشی که اندازه پایشان نبود دریافت میکردند.
زندانیانی دچار دردسر واقعی میشدند که به حرف دلسوزانه زندانیان مسئول (در اتاق انتظار) گوش کردند و ساق چکمههایشان را بریدند و برای اینکه جای بریدگی پیدا نباشد صابون به آن مالیدند. گویا افسران اس. اس منتظر همین بودند. کسانی را که مرتکب این جرم شده بودند به اتاق پهلویی بردند و ما تا مدتها صدای تازیانه و ضجههای آنان را میشنیدیم. این بار شکنجه مدتها به درازا کشید.
میبینید که خیالات واهی ما یکی پس از دیگری نقش بر آب میشد و پس از آن به طور غیر منتظرهای خوش خلق میشدیم. ما به خوبی میدانستیم که چیزی نداشتیم از دست بدهیم مگر زندگی مسخره و تن عریان خود را. وقتی دوش آب باز شد، همگی سعی میکردیم هم خودمان را دست بیندازیم و هم یکدیگر را.
صرف نظر از شوخ طبعی که پیدا کرده بودیم، احساس دیگری نیز در ما پیدا شد و آنهم حس کنجکاوی بود. من پیش از این، اینگونه کنجکاویها را به عنوان واکنش اساسی در برابر موقعیتهای ویژه و استثنایی تجربه کرده بودم. موقعی که جانم یکبار در یک حادثه کوهنوردی به خطر افتاد در آن لحظه بحرانی تنها یک احساس داشتم: کنجکاوی، کنجکاوی در این مورد که آیا جان سالم به در خواهم برد یا با جمجمه شکسته و بدن زخمی باز خواهم گشت.
این کنجکاوی تلخ در آشویتس نیز حاکم بود، که به گونهای ذهن ما را از محیط اطراف منحرف میساخت. محیطی که ما به صورت عینی با آن برخورد داشتیم. در آن هنگام ما این حالت ذهنی را به عنوان وسیلهای برای محافظت خود تقویت میکردیم.
علاقمند بودیم بدانیم رویداد بعدی چه خواهد بود. مثلا نتیجه ایستادن ما در فضای باز، یا در یخبندان آخر پاییز، آنهم لخت و عریان با بدن نیمه خشک پس از دوش گرفتن چه خواهد بود. چند روز بعد کنجکاوی ما جایش را به شگفتی داد. شگفت زده از اینکه سرما نخوردیم.
تازه واردین مرتب دچار شگفت زدگی میشدند. ابتدا پزشکانی که در میان ما بودند پی بردند که: «همه کتابهای درسی دروغ است.» در کتابها نوشته شده است بشر نمیتواند جز برای ساعات محدودی بیخواب بماند. این کاملا غلط است! من متقاعد شده بودم که از انجام کارهای ویژهای ناتوانم: مثلا من نمیتوانم بدون این بخوابم، یا نمیتوانم با این و آن زندگی کنم. نخستین شبی که در آشویتس بودیم بر بستری خوابیدیم که به ردیف بود. در هر ردیف (که اندازهاش دو تا دو متر و نیم بود) نه نفر بر کف زمین تختهای خوابیدیم. هر نه نفر دو پتو داشتیم. ناگفته نگذارم که همه باید به پهلو میخوابیدیم. همین جای کم موجب شده بود که به هم چسبیده بخوابیم که به این ترتیب از سرمای تلخ تا حدودی رها شویم.
گرچه بردن کفش به خوابگاه ممنوع بود، اما بعضی از زندانیان از کفشهایشان با وجود لایههای گل به عنوان بالش استفاده میکردند، وگرنه باید سر را به روی دست خواب رفته میگذاشتند. با همه شرایط دردناک، خوابمان میبرد، و برای چند ساعتی به عالم فراموشی میرفتیم و از درد و رنج رها میشدیم.
بد نیست چند نمونه از سخت جانی خود را در برابر دشواریها برایتان تعریف کنم. ما نمیتوانستیم دندانهایمان را مسواک بزنیم. با این حال و با وجود کمبود ویتامین لثههایمان سالمتر از پیش بود. ناچار بودیم یک پیرآهن را شش ماه بپوشیم، تا زمانی که از شکل پیرآهن در آید. اتفاق میافتاد به علت لولههای یخ بسته نمیتوانستیم خود را یا حتی قسمتی از خودمان را بشوییم، با این حال زخم دستهایمان که به گل و کثافت آلوده بود چرک نمیکرد (البته مساله سرمازدگی جدا بود). نمونه دیگر، کسانی بودند که خوابشان سبک بود و اگر کوچکترین صدایی از اتاق مجاور میآمد از خواب میپریدند، حالا میتوانستند به شکل کتابی کنار رفیق خود که با صدای بلند خرخر میکرد به خواب سنگینی فرو روند.
اکنون اگر کسی از ما در مورد حقیقت گفته داستایوسکی بپرسد که میگفت «بشر موجودی است که میتواند به همه چیز عادت کند» پاسخ خواهیم داد «بله، بشر موجودی است که به همه چیز خو میگیرد، اما نپرسید چگونه.» نه بررسیهای روانشناسی ما به آن مرحله رسیده بود و نه ما زندانیان به آن مرحله رسیده بودیم. زیرا ما هنوز در مرحله ابتدایی واکنشهای روانی بودیم.
فکر خودکشی تقریبا از ذهن همه ما گذشته بود، همه ما این اندیشه را ولو برای مدت کوتاه تجربه کرده بودیم. اندیشهای که زاییده وضع موجود بود، خطر مرگ که هماره تهدیدمان میکرد و نزدیک بودن مرگ کسانیکه زیر شکنجه بودند، به علت عقیده استوارم که بعدا به ذکر آن خواهم پرداخت، نخستین شب ورودم به اردوگاه با خود پیمان بستم که «به سیم خاردار نزنم». این عبارتی بود که در اردوگاه بکار میرفت و بهترین شیوه خودکشی بود که با دست زدن به سیم خاردار برق دار آنجا میگرفت. گرفتن چنین تصمیمی برای من خالی از اشکال نبود. از آنجا، که شانس زنده ماندن و یا رویدادهایی که موجب رهایی میشد کم بود، خودکشی دیگر مفهومی نداشت. هیچکس اطمینان نداشت جزو کسانی باشد که از همه گزینشها جان سالم به در برد. زندانیان آشویتس در نخستین مرحله ضربه روحی از مرگ وحشت نداشتند. حتی اتاق گاز پس از چند روز نخست، ابهت خود را از دست میداد.
دوستانی را که بعدها دیدم، به من گفتند من یکی از کسانی نبودم که با ورود به اردوگاه دچار افسردگی شده باشم. هنگامی که صبح روز بعد از ورودمان به آشویتس اتفاق زیر رخ داد، من تنها لبخند زدم. داستان از این قرار بود که با وجود اخطارهایی که گفته میشد نباید از کلبههایمان خارج شویم، یکی از دوستان من که چند هفته پیش وارد آشویتس شده بود پنهانی به کلبه ما آمد. قصد او از این دیدار برای این بود که با گفتن چند نکته کوچک موجب آسایش ذهنی ما شود. او به حدی وزن کم کرده بود که ابتدا نشناختیمش با شوخ طبعی و بیقیدی شتاب آلود چند نکته را یادآور شد و رفت:
«نترسید! از گزینش وحشت نکنید! دکتر. م (ریاست پزشکی اس. اس) رفتار خوبی با پزشکان دارد.» (این دروغ و سخنان دوستانه رفیق من گمراه کننده بود. یکی از زندانیان که پزشک شماری از کلبهها بود و حدود شصت سال از سنش میگذشت به من گفته بود که چگونه به دکتر. م التماس کرده بود تا از فرستادن پسرش به اتاق گاز خودداری کند، اما دکتر م. با سردی درخواست او را رد کرده بود.)
دوستم ادامه داد: «خواهش میکنم هر روز صورتتان را بتراشید، حتی اگر مجبور باشید با یک تکه شیشه اینکار را بکنید... و یا به قیمت از دست دادن آخرین تکه نانتان باشد. در این صورت جوانتر و گونههایتان سرختر به نظر خواهد رسید. اگر میخواهید زنده بمانید تنها یک راه وجود دارد: باید بتوانید کار کنید. فرض کنیم پاشنه پایتان تاول زده باشد و شما بلنگید و در همین ضمن افسر اس. اس شما را ببیند و شما را به کناری بکشد در آن صورت مطمئن باشید روز بعد اتاق گاز در انتظارتان است. میدانید وقتی میگوییم «لاابالی» منظورمان چیست؟ مردی که قیافه مفلوکی دارد و پوستی بر استخوان که دیگر توان کارهای دشوار بدنی را ندارد... این یک «لاابالی» است. یک نفر لاابالی دیر یا زود و غالبا به زودی روانه اتاق گاز میشود. بنابراین به یاد داشته باشید: صورتتان را بتراشید و کشیده قامت گام بردارید، در اینصورت نیازی نیست از اتاق گاز وحشتی داشته باشید. همه شما که در اینجا ایستادهاید حتی اگر از اقامتتان بیست و چهار ساعت بیشتر نگذشته باشد نباید از اتاق گاز بترسید، مگر شما. سپس رو به من کرد و گفت، «امیدوارم از رک بودن من نرنجید» رو به دیگران کرد و گفت: «از میان همه شما، او تنها کسی است که باید از گزینش بعدی بترسد. بنابراین نگران نباشید!»
من لبخند زدم و حالا متقاعد شدهام که هر کس دیگر در آن روز جای من میبود همین کار را میکرد.
گفته لسینگ است که «گاهی رویدادهایی موجب میشود شما منطق خود را از دست بدهید وگرنه دلیل برای از دست دادن آن ندارید.» چنآنچه واکنش نابهنجار در برابر موقعیت نابهنجار، رفتار طبیعی به شمار میرود. ما روانپزشکان حتی انتظار این را داریم که واکنشهای یک فرد در برابر یک امر نابهنجار، از قبیل فرستادن به تیمارستان، به نسبت درجه بهنجار بودن او نابهنجار باشد. واکنش فردی که به اردوگاه کار اجباری وارد شده است نیز وضع نابهنجار ذهنی او را نشان میدهد. اما اگر باین مساله از دیدگاه عینی نگاه کنیم در شرایط موجود چنین واکنشی همانطور که بعدها خواهید دید واکنشی است بهنجار و راستین، همانطور که من این واکنشها را پیشتر توضیح دادهام، طی چند روز باژگون شد. زندانی از مرحله نخست به مرحله دوم میرسید: مرحله دوم، مرحله بیاحساسی نسبی بود که زندانی در این دوره در نوعی مرگ عاطفی دست و پا میزد، به جز واکنشهایی که تاکنون توضیح دادهام، زندانیان تازه وارد شکنجه دردناک تری را از نظر احساسی تجربه میکردند که تلاششان بر این بود همه آنها را در خود نابود سازد. نخست اینکه، در حسرت بازگشت به خانه و کاشانه و خانواده خود بودند. این میل و اشتیاقگاه چنان به زندانی فشار میآورد که احساس میکرد حسرت چون خوره به جانش افتاده است. دو، دیگر تنفر بود؛ تنفر از همه زشتیهایی که در پیرامونش بود، حتی به شکل ظاهری.
به بیشتر زندانیان لباسهای ژندهای داده بودند که مترسک از آن خوش آیندتر بود. در فاصله کلبهها در اردوگاه جز کثافت چیزی به چشم نمیخورد و هر چه بیشتر تمیز میکردیم بیشتر بر سر راهمان ریخته میشد. افسران و زندانیان مسئول، خوش داشتند که تازه واردان را به کار گروهی تمیز کردن آبریزگاهها و بیرون ریختن مدفوع بگمارند اگر همانطور که معمولا روی میداد، به هنگام حمل مدفوع بگمارند اگر همانطوری که معمولا روی میداد، بهنگام حمل مدفوع بر روی تپهها، مدفوع بسر و روی زندانیان میریخت و نشانی از تنفر در چهرهاش دیده میشد یا سعی میکرد آنرا پاک کند، ضربات کاپو بود که بر پیکرش فرود میآمد و از اینرو کشتن واکنشهای به هنجار تسریع میشد.
ابتدا زندانی وقتی گروهی را میدید که در حین رفت و آمد مجازات میشوند روی بر میگرداند، زیرا نمیتوانست تحمل کند که رفقایش به هنگام رفت و آمد در باتلاق کتک بخورند. اما روزها و هفتههای بعد جریان دگرگون میشد. صبح زود، وقتی که هوا هنوز گرگ و میش بود زندانی با گروهش جلوی در میایستاد و آماده کار بود. با شنیدن صدای فریادی، میدید که چگونه رفیقی را نقش زمین میکنند و دیگر بار او را میایستانند و باز هم اینکار تکرار میشود، چرا چنین میکردند؟ برای اینکه تب داشت و بیموقع به درمانگاه رفته بود و به خاطر همین که میخواست از وظایف روزانهاش رها شود تنبیه میشد.
اما زندانی که به مرحله دوم واکنشهای روانشناسی رسیده بود دیگر با دیدن تنبیه رفیقش دیده از صحنه برنمی گرفت. زیرا در این مرحله احساسآتش سست شده بود و این منظره را بدون اینکه کوچکترین احساسی به او دست دهد تماشا میکرد. نمونه دیگر را برایتان تعریف میکنم:
یکی از زندانیان در درمانگاه به انتظار ایستاده بود و با حالت لی لی قدم بر میداشت به امید اینکه به علت زخم یا تاول پا یا تب دو روز کار سبک در داخل اردوگاه به او داده شود. پسر دوازده سالهای را میدید که به درمانگاه آوردند. این پسر را مجبور کرده بودند ساعتها در برف به حال خبردار بایستند و یا در فضای باز با پای برهنه به علت اینکه کفشی در اردوگاه به اندازه پای او نبود، بیگاری کند. زندانی این منظره را بدون برگرداندن روی نگاه میکرد. انگشتان پای این پسر خردسال را سرما زده بود و دکتر کشیک ریشههای سیاه غانقاریای او را یکی یکی با موچین میکند. نفرت، وحشت و ترحم عواطفی است که تماشاچیان ما در برابر آنها دیگر سنگ شده بودند. منظره شکنجه شدگان، کسانی که در حال مرگ بودند و مردهها، پس از چند هفته زندگی اردوگاهی چنان عادی میشد که دیگر او را تکان نمیداد.
من مدتی در کلبه بیماران تیفوسی کار کردم، که تبشان خیلی بالا بود و اغلب هذیان میگفتند و در حال مرگ بودند. پس از اینکه یکی از این بیماران مرد، من بدون هیچگونه آشفتگی عاطفی این منظره را که با مرگ هر نفر تکرار میشد، تماشا میکردم. زندانیان یکی یکی به جسدی که هنوز گرم بود نزدیک میشدند. یکی پس مانده سیب زمینیاش را چنگ زده بر میداشت، دیگری فکر میکرد کفش چوبین مرده برایش مناسبتر است و کفشهای خودش را با آن عوض میکرد. نفر سوم پالتویش را بلند کرده و دیگری خوشحال بود که میتوانست چند متری نخ به چنگ آورد، تصورش را بکنید!
من هم اینها را بدون اینکه کوچکترین تکانی بخورم، تماشا میکردم. سرانجام از «پرستار» خواستم که جسد را از آنجا بیرون ببرد. پرستار وقتی تصمیم گرفت جسد را ببرد دو پای جسد را گرفت و آنرا کشان کشان از راهرویی که دو ردیف چوب چیده بودند و پنجاه بیمار تیفوسی را روی آنها بستری کرده بودند به سمت در برد. چون از کمبود مواد غذایی رنج میبردیم، هماره دو پلهای که به سمت فضای باز میرفت برای ما دچار اشکال میکرد. چنانکه چند ماه پس از اقامتمان در اردوگاه یارای بالارفتن از پلهها را که در حدود پانزده سانتیمتر بلندی هر یک از آنها بود، نداشتیم و نمیتوانستیم بدون آنکه دستمان را به چهارچوب در بگیریم و خودمان را بکشیم از آن بالا برویم.
مردی که جسد را حمل میکرد به پلهها نزدیک میشد. نفس، نفس زنان خودش را بالا میکشید، بعد هم جسد را، ابتدا پاهایش، بعد تنهاش و سرانجام سرش را بالا میکشید. سر جسد را با سر و صدای زیاد و برخورد با پلهها از آن رد میکرد.
جای من در طرف مقابل کلبه و کنار تنها پنجره کوچکی بود که نزدیک زمین بنا شده بود.
هنگامی که با دستان سرد خود کاسه داغ سوپ را مزه مزه میکردم، چشمم به این منظره افتاد.
جسدی که هم اکنون از آنجا دور شده بود با دیدگان زل زده به من مینگریست. همین دو ساعت پیش بود که با این مرد صحبت میکردم و حالا در حالی که سوپم را مزه مزه میکنم به جسدش مینگرم. اگر بیعاطفگی من از نقطه نظر حرفهام مرا به شگفتی وا نمیداشت، حالا دیگر این واقعه را به یاد نمیداشتم، زیرا کوچکترین احساسی در من برنمی انگیخت.
بیتفاوتی و سست شدن عواطف و احساسی که انسان دیگر به چیزی اهمیت ندهد، نشانههایی بود که در مرحله دوم واکنشهای روانشناسی زندانیان پدید میآمد و سرانجام او را در برابر شکنجههای لحظهای و روزانه دیگران بیتفاوت میکرد و با همین سنگ شدن و بیتفاوت ماندن بود که زندانی به زودی تاری به دور خود میتنید.
هر حرکتی موجب کتک خوردن میشد و گاهی حتی بیدلیل کتک میخوردیم. به طور مثال نان در محل کارمان جیره بندی بود و ما میبایست برای دریافت نان به صف بایستیم. یکبار یکی از زندانیان پشت سر من کمی خارج از صف ایستاده بود و این برهم خوردن قرینه برای افسر اس. اس خوشایند نبود.
نه میدانستم پشت سر من چه میگذشت و نه میدانستم در ذهن نگهبان اس. اس چه میگذرد، همین قدر دو ضربه محکم بر سرم فرود آمد. همان موقع نگهبان را که با چوب بر سرم میکوفت دیدم. در چنین لحظهای، آنچه به انسان ضربه میزند درد جسمی نیست (و این همآنقدر که در مورد تنبیه کودکان صادق است، در مورد بزرگسالان نیز درست است) بلکه این رنج روحی برخاسته از بیعدالتی و به طور کلی بیمنطقی است که آزار دهنده است.
آنچه موجب شگفتی است، اینست که ضربهای که نشانی از خود به جای نمیگذارد میتواند در شرایط ویژهای بیش از ضربهای که جایش باقی میماند، آزار دهد. یکبار در یک توفان برف روی خط راه آهن را گرفته بود. با وجود هوای نامساعد، گروه ما میبایست کار میکرد. چون تنها راه گرم نگهداشتن خودمان را در کار کردن میدیدیم، من به شدت ریل را جابجا میکردم. تنها یک لحظه برای اینکه نفسی تازه کنم به بیلم تکیه دادم. از بخت برگشته من درست در همان لحظه نگهبان برگشت و مرا دید و فکر کرد وقت میگذرانم. دردی که او در آن لحظه برایم آفرید نه ازدشنام بود و نه از ضربهای که به من وارد آورده بود. نگهبان حتی این زحمت را به خود نداد به مرد ژنده پوش گرسنهای که در برابرش ایستاده بود و شاید میتوانست به طور مبهم یادآور وجود انسانی باشد، چیزی بگوید، حتی دشنام هم نداد. در عوض با حالتی خوشحال سنگی از زمین برداشت و به سوی من پرتاب کرد. این کار او به نظر من درست مانند جلب توجه یک حیوان بود. فراخواندن حیوانی اهلی به سر کارش، با موجودی که وجه مشترکمان آنقدر ناچیزست که او را حتی تنبیه نمیکنیم دردناکترین بخش این کتکها توهینهایی بود که به ما میکردند. چنانکه یکبار مجبورمان کردند تیرهای چوبی دراز و سنگین را بر روی مسیر یخ بسته حمل کنیم. اگر یکی از افراد پایش میلغزید نه تنها وضع خود را به خطر انداخته بود بلکه برای بقیه کسانی هم که همان تیر را حمل میکردند خطر ایجاد میکرد. لگن خاصره یکی از دوستان دیرین من نقص مادرزادی داشت اما او خوشحال بود که با وجود این نقص میتوانست کار کند زیرا به هنگام گزینش افرادی که نقص عضوی داشتند یقینا به اتاق گاز روانه میشدند. او که با عدهای تیر چوبی بسیار سنگینی حمل میکرد، بر روی مسیر یخ بندان لنگید و چیزی نمانده بود که بیفتد و بقیه را هم با خود بکشد. چون هنوز نوبت من نرسیده بود بدون درنگ به یاریاش شتافتم. بیدرنگ ضربهای بر پشتم فرود آمد و نگهبان در حالیکه توبیخم میکرد دستور داد به جای خود بازگردم. شگفت آور اینجاست که همین نگهبانی که مرا کتک میزد چند دقیقه پیش با لحن توبیخ آمیزی به ما گفته بود که ما «خوکها» اصلا حس همکاری نداریم.
یکبار هم، در جنگلی با حرارت دو درجه فارنهایت، به کندن زمین یخ زده پرداختیم تا لولههای آب را جاگذاری کنیم. در آنروزها از نظر بدنی ضعیف شده بودم. سرکارگری آمد با گونههای گوشتالو و سرخ. چهره او مرا به یاد کله خوک انداخت. نگاهم روی دستکشهای گرم و نرم او در آن سرمای گزنده ایستاد. مدتی ساکت مرا ورانداز کرد. احساس کردم همانند شکارچی در کمین من است زیرا مقدار خاکی را که کنده بودم جلویم بود و این خود میزان کارم را نشان میداد.
ناگهان فریادش بلند شد «خوک کثیف، تمام مدت مواظبت بودم! کار کردن را به تو خواهم آموخت! وادارت میکنم با دندانهایت زمین را بکنی و مثل یک حیوان بمیری! دو روزه حسابت را میرسم! هرگز در زندگیت کار نکردهای. خوک کثیف، چه کاره بودی؟ تاجر؟»
دیگر هیچ چیز برایم اهمیت نداشت، آب از سرم گذشته بود چه یک نی، چه صدنی. اما باید تهدید او را برای کشتنم جدی میگرفتم. از اینرو راست ایستآدم و چشم در چشمش دوختم.
«من یک پزشک بودم-یک پزشک متخصص.»
«چی؟ پزشک بودی؟ شرط میبندم که جیب مردم را خالی کردهای.»
«اتفاقا من در درمانگاه دولتی کار میکردم و پولی هم از مردم دریافت نمیکردم.» اما متوجه شدم زیادی حرف زدهام. در همین ضمن نگهبان خودش را روی من انداخت و در حالی که مثل دیوانگان نعرهای زد مرا به زمین کوبید. و دیگر به یاد ندارم ضمن فریادها چه گفت.
مراد من از بیان این داستان جزیی اینست که نشان دهم لحظاتی پیش میآید که خشم و نفرت میتوانست حتی یک زندانی مسخ شده را نیز برانگیزاند- خشم و نفرت نه تنها از بیرحمی یا درد ناشی از آن، بلکه از تحقیر نهفته در آن. در آن لحظه خون به سرم دوید، زیرا باید به سخنان مردی گوش دهم که بر من و زندگی من داوری میکند. بیآنکه کوچکترین چیزی از آن بداند، مردی که (باید اعتراف کنم: وقتی داستان را برای رفقای زندانی خود تعریف کردم، آرامش کودکانهای به من دست داد) آنقدر پست و وحشی بود که پرستار درمانگاه سرپایی بیمارستان من، او را حتی به اتاق انتظار راه نمیداد.
خوشبختانه کاپویی که در گروه ما بود، خود را مدیون من میدانست، او به علت اینکه به ماجراهای عاشقانه و گرفتاریهای خانوادگیش گوش میدادم به من علاقه پیدا کرده بود. او ماجراهایش به هنگام پیاده رویهای دراز به سمت محل کار برایم تعریف میکرد.
من با شناخت او و با برداشتی که از شخصیت او داشتم و با پندهای روانکاوانه، در او نفوذ کردم. از آن پس او از من سپاسگزار بود و این خود برای من ارزش داشت. او بارها در یکی از پنج ردیف نخست صف جایی کنار خودش برای من نگه میداشت که معمولا شامل دویست و هشتاد نفر میشد و این نهایت لطف او بود. ما باید صبح زود زمانی که هنوز هوا گرگ و میش بود به صف میایستادیم. همه از اینکه ممکن بود دیر برسند و در ردیفهای عقبی صف بایستند وحشت داشتند، زیرا اگر به افرادی برای انجام کارهای ناخوشایند نیاز داشتند، کاپوی ارشد میآمد و آنان را از آخر صف برمی گزید و این افراد باید به سرپرستی نگهبانان نآشناس، به کار دیگری و به ویژه کارهای دشواری بپردازند. کاپوها، گاهی هم این افراد مورد نیاز را از پنج ردیف نخست برمی گزیدند تا مچ کسانی را که سعی میکردند زرنگی و رندی کنند بگیرند، همه اعتراضها و التماسها را نیز با چند لگد جانانه، آرام میکردند و مجرمین برگزیده شده را تا رسیدن به محل کار با فریاد و کتک میدوانیدند.
من، تا زمانی که کاپوی گروهم نیازی به دردل با من داشت از این برنامهها آسوده بودم- جای تضمین شده افتخاری من در کنار او بود. اما این رفاقت امتیاز دیگری نیز داشت. منهم مانند همه زندانیان از آماس پا درد میکشیدم. پاهایم به حدی ورم کرده بود و پوست پایم آنچنان کشیده میشد که به سختی میتوانستم زانوهایم را حرکت دهم. برای اینکه بتوانم با پاهای آماس کرده کفشهایم را بپوشم، ناچار بودم بند کفشهایم را نبندم. اگر جورابی میداشتم هم نمیتوانستم بپوشم، چون کفشهایم به پایم نمیرفت. از اینرو پاهای من که نیمی از آن برهنه بود، همواره خیس و کفشهایم نیز پر از برف بود. که صد البته پاهایمان همواره سرمازده و متورم بود و به این ترتیب هرگامی که برمی داشتیم دردناک بود. در راه پیماییهای دراز کفشهایم پوشیده از برف میشد. در نتیجه زندانیان مرتبا میلغزیدند و افرادی که در پشت سر آنان در حرکت بودند، روی هم میافتادند. آنوقت این ستون گوشتی تنها برای یک لحظه و نه بیشتر، از حرکت باز میایستاد. در چنین مواردی نگهبان درنگ نمیکرد و با قنداق تفنگ خود ضرباتی به پیکر زندانیان وارد میآورد و آنان را بر میخیزانید. طبیعی است کسانی که جایشان در جلوی صف بود، کمتر مجبور بودند از حرکت بازایستند و در نتیجه نیازی نبود برای رسیدن به صف، با پاهای دردناک بدوند. باز هم من خوشوقت بودم به علت اینکه پزشک ویژه عالی جناب کاپو شده بودم، در ابتدای صف و با گامهای آرام حرکت میکردم.
ضمنا خیالم جمع بود که کاپوی من به خاطر خدمتی که در حقش به جا میآوردم، به هنگام تقسیم سوپ ناهار وقتی نوبت به من میرسید، چمچه را به ته دیگ میزد و مقداری نخود هم در کاسهام میریخت. این کاپو که پیشتر افسر ارتش بود، حتی آنقدر شهامت به خرج میداد که در گوش سرکارگر که میانهام با او شکراب بود زمزمه میکرد که من کارگر استثنایی خوبی هستم. درست است که این تعریفها دستم را نمیگرفت، اما به هر حال زندگی مرا نجات میداد (یکی از چند موردی بود که جانم را نجات میداد). روز بعد از مشاجره من با سرکارگر، مرا پنهانی برای کار به گروه دیگری فرستاد.
سرکارگرانی هم بودند که با ما همدردی میکردند و تلاش میکردند دست کم در محیط کار تسهیلاتی برای ما فراهم آورند.
با این حال آنان نیز هماره یادآوری میکردند که یک کارگر عادی در مدت کمتر، چندین برابر ما کار انجام میدادند. اما آیا آنان میدانستند که سهمیه نان کارگران عادی دیگر روزی سیصد گرم نبود (که غالبا ما کمتر از این مقدار را دریافت میداشتیم) و روزی نیم لیتر سوپ بسیار رقیق نمیخوردند، که کارگران عادی زیر چنان فشاری روانی که ما بدان محکوم بودیم، نبودند که از خانوادههایمان خبری دریافت نمیکردیم-خانوادههایی که یا به اردوگاههای دیگری فرستاده شده و یا بیدرنگ به اتاقهای گاز روانه شده بودند، که کارگران عادی مرتبا هر روز و هر ساعت تهدید به مرگ نمیشدند. من حتی یکبار به خود جرات دادم و به یک سرکارگر گفتم، «اگر شما هم در همان مدت زمان کوتاهی که من راهسازی را یاد گرفتم، جراحی مغز را یاد گرفتید احترام فراوانی برایتان قایل میشدم.» سرکارگر با شنیدن این حرف پوزخندی زد.
بیاحساسی، که مهمترین نشانه مرضی مرحله دوم بود مکانیزم ضروری «دفاع از خود» به شمار میرفت. رفته رفته واقعیت سست میشد، و همه تلاشها و همه عواطف و هیجانها، روی یک مساله دور میزد، حفظ جان و حفظ سایر دوستان. شامگاهان وقتی زندانیان چونان گله از محل کار به اردوگاه بازگردانده میشدند، شنیده میشد که میگویند، «خوب یک روز دیگر هم گذشت.»
به خوبی میتوان پی برد، آنچنان فشاری که با نیاز دائم به تلاش برای زنده ماندن همراه بود موجب میگردید، وضع روحی زندانیان به سطح پایینی افت کند. چند نفر از همکاران من در اردوگاه که آموزش و زمینهای در روانکاوی داشتند، اغلب از «واپس روی» در میان زندانیان اردوگاه سخن میگفتند، «واپس روی» به معنای بازگشت به یک نوع زندگی ذهنی ابتدایی است. در چنین مرحلهای، زندانی آرزوها و خواستههایش را در خواب میبیند.
زندانیان اغلب چه نوع خوابهایی میدیدند؟ نان، شیرینی، سیگار و حمام گرم، خوبی را به خواب میدیدند. چون این آرزوها در عالم بیداری برآورده نمیشد، از این رو به شکل رویا تظاهر میکرد. اینکه آیا دیدن این خوابها مفید بود یا نه بحث دیگری است، زندانی باید پس از بیدار شدن با واقعیت زندگی اردوگاهی و تضاد وحشتناک آن با توهمات و هذیانهای رویا، رویاروی میگردید.
هرگز فراموش نمیکنم که چگونه یک شب با قرقر یکی از زندانیان از خواب جستم. او به شدت دست و پا میزد و گویا دچار کابوس وحشتناکی شده بود. از آنجا که هماره، به ویژه نسبت به کسانی که خوابهای ترسناک میدیدند یا هذیان میگفتند، حس ترحم داشتم، خواستم مرد بیچاره را از خواب بیدار کنم، اما ناگهان دستم را که میرفت او را تکان دهد پس کشیدم، چون از عملی که میخواستم انجام دهم، وحشت کردم. و در آن لحظه به این حقیقت رسیدم که هیچ خوابی هر چند هولناک نمیتواند به تلخی و گزندگی واقعیت زندگی اردوگاهی پیرامون ما باشد و من ناآگاهانه میخواستم او را به آن زندگی بازگردانم.
طبیعی بود که به علت غذای ناکافی که از نظر کیفیت و کمیت صفر بود و زندانیان از آن رنج میبردند، آرزوی یک غذای خوب، غریزه ابتدایی اصلی شده بود که ذهن زندانیان را هماره مشغول میداشت. حال بیایید با هم به دیدار زندانیانی برویم که در حال کار کردن هستند، بهم نزدیکند و اتفاقا کسی هم مراقب آنان نیست. بیدرنگ در زمینه مواد غذایی شروع به گپ زدن میکردند یک زندانی از دیگری که داخل گودال کار میکرد، میپرسید غذای دلخواهش چیست. و پس از آن دستور غذاهایی را که میتوانستند بپزند با یکدیگر رد و بدل میکردند، صورت غذای روز آزادی خود را که بار دیگر گرد هم میآمدند در ذهن آماده میکردند، روزی که در آیندهای دور از بند رها شوند و به کاشانههای خود بازگردند. درباره غذا آنقدر به تفضیل صحبت میکردند تا اینکه ناگهان به وسیله واژه رمز یا شمارهای خبر دهن به دهن به ما میرسید که: «نگهبان سر رسید.»
من هماره صحبت درباره غذا را خطرناک میدانستم. زیرا اشتباه است جهاز هاضمه خود را تا حدودی با کمیت و کیفیت بسیار پایین خو گرفته است، با مجسم کردن غذاهای خوشمزه و لذیذ تحریک کنیم، گرچه اینگونه صحبتها همراه با یک آرامش روانی زودگذر است، اما تصوری است که از نظر جسمی بدون تردید خالی از خطر نیست.
در اواخر دوره زندان، جیره روزانه غذایی ما شامل سوپ بسیار رقیق و همان تکه کوچک نان پیشین بوده، علاوه بر آن جیره به اصطلاح اضافی نیز داشتیم که شامل بیست گرم کره نباتی، یا یک ورقه نازک کالباس ارزان قیمت، یا یک تکه کوچک پنیر، یا کمی عسل غیر طبیعی، یا یک قاشق مربای رقیق که نوعش روزانه تغییر میکرد. این نوع تغذیه از نظر کالری کاملا نابسنده بود، به ویژه که ما کار سخت بدنی هم میکردیم و در ضمن هماره با لباس ناکافی در معرض سرما هم بودیم. وضع بیمارانی که زیر مراقبت ویژه بودند و اجازه داشتند به جای ترک اردوگاه در بستر بمانند از اینهم اسف انگیزتر بود.
وقتی آخرین لایههای چربی بدنمان آب میشد و ما به شکل اسکلتی در میآمدیم که لباس ژنده به تنش کرده باشند، باید شاهد تحلیل رفتن بدنمان میبودیم. بدن ما پروتیین خود را هضم میکرد و در نتیجه ماهیچهها ناپدید میشدند. و حالا دیگر بدنی نیرویی برای ایستادگی نداشت. اعضای جامعه کوچک ما یکی پس از دیگری میمردند. هر یک از ما استادانه میتوانستیم بگوییم این بار نوبت کیست و این شتر کی در خانه خودمان خواهد خوابید. با آن همه مرگ و میری که شاهدش بودیم، دیگر علائم مرگ را بخوبی میشناختیم. و پیش بینیهای ما کاملا دقیق بود. در گوش یکدیگر زمزمه میکردیم، «او دیری نخواهد پایید.» یا «حالا نوبت اوست» و شب هنگام که طبق برنامه روزانه شپشهای خود را میجستیم و تن عریانمان را میدیدم فکر میکردیم که چه بر سرمان آمده است؟ آیا این بدن، که جسدی بیش نیست بدن ماست؟ ما دیگر چیزی جز مشتی از یک توده عظیم گوشت انسانی نیستیم. توده عظیم پشت سیمهای خاردار که در کلبههای گلی، گله وار جا داده شدهایم، تودهای که هر روز بخشی از آن میپوسد و فاسد میشود زیرا دیگر جان ندارد.
پیش از این یادآور شدم که چگونه به خوراک و غذاهای دلخواه اندیشیدن خوره وار مغز زندانیان را آزار میداد و این کار اجتناب ناپذیر بود. این فکر ذهن آگاه هر زندانی را در هر لحظهای از بیکاریش اشغال میکرد. شاید بتوانید پی ببرید که حتی نیرومندترین ما نیز در حسرت روزی بودیم که بار دیگر غذای نسبتا خوبی بخوریم، و این اشتیاق در واقع به خاطر خود خوراک نبود بلکه برای روزی بود که آن زندگی دون بشری که در آن به چیزی جز غذا نمیاندیشیدیم از هم فرو بپاشد.
کسانی که چنین مراحلی را تجربه نکردهاند، مشکل بتوانند آن تعارض ذهنی را که نابودکننده روح است و تضادهای نیروی اراده مردی را که گرسنگی را تجربه کرده است، مجسم کنند. آنان همچنین هرگز درک نخواهند کرد، معنای تنها ایستادن و کندن گودال و گوش به سوت اعلام ساعت نه و نیم یا ده صبح داشتن چیست. ما تنها نیم ساعت استراحت داشتیم و در این ساعت جیره نان ما را توزیع میکردند (در صورتیکه اصلا نانی وجود میداشت؟) آنان به کرات از سرکارگر راجع به چگونگی رفتار ما میپرسیدند و ما مرتبا ساعت را میپرسیدیم و با دلگرمی تکه نانمان را در جیب پالتو لمس میکردیم، ابتدا آنرا چونان چیز گرانبهایی با انگستان سرمازده و بدون دستکش در دست میگرفتیم و بعد تکهای از آنرا میکندیم و بدهان میگذاشتیم، و سرانجام با آخرین ذره نیروی اراده باز هم آنرا در جیب میگذاردیم و با خود پیمان میبستیم که تا شامگاه آن را نگه داریم. آیا کسی میتواند به معنای همه آنچه یادآور شدم پی ببرد؟
ما در مورد با معنا یا بیمعنا بودن شیوههای ویژههای که برای یکباره خوردن و یا کم کم خوردن آن یک تکه نان ناچیز صحبت میکردیم، این نانی بود که در اواخر دوره زندان و تنها روزی یکبار به ما داده میشد. در میان زندانیان دو نوع طرز تفکر وجود داشت. یکی خوردن جیره نان در همان لحظه نخست. که این کار دو امتیاز داشت. هم زندانی درد گرسنگی را دست کم یکبار در روز برای مدتی کوتاه تسکین میداد و هم اینکه به این شکل آنرا از دستبرد احتمالی و یا کمبود جیره حفظ میکرد. دو دیگر اینکه گروهی جیره خود را تقسیم میکردند و به دفعات میخوردند و دلایل مختلفی هم ارائه میدادند. که من سرانجام به صف آنان پیوستم.
وحشتناکترین لحظهها در ۲۴ ساعت زندگی اردوگاهی ساعت بیداری بود. زیرا خواب ما در سپیده دم گرگ و میش با نواختن سه سوت پاره میکردند. ما را بیرحمانه از خواب زاییده از خستگی مفرط و رویاهای شیرین جدا میکردند و در این زمان بود که باید با کفشهای خیس خود که به ندرت میتوانستیم پاهای دردناک و آماس کرده خود را در آن فرو بریم کشمکش کنیم.
البته غرولندهای معمول و قرقرهایی هم شنیده میشد که ناشی از بستن کفش با سیم به جای بند کفش بود. یک روز صبح صدای گریه کسی را شنیدم که او را به عنوان آدم شجاع و باوقاری میشناختم.
این مرد چونان کودکان میگریست زیرا پس از کشمکش فراوان با کفشهایش که برایش کوچک شده بود و نمیتوانست پاهای آماس کردهاش را در آن بگنجاند، مجبور شده بود با پاهای برهنه در برف راه برود من در چنین لحظات وحشتناکی کمی آرامش مییافتم، جیره نانم را از جیب در میآوردم و با اشتهای فراوان از ذرآتش لذت میجستم.
بدی تغذیه و پیوسته به غذاهای مختلف اندیشیدن احتمالا روشن میکند که چرا معمولا اشتهای جنسی در ما از بین رفته بود. به جز اثرات نخستین ضربه روحی، این تنها تفسیری بود که روانشناس باید در اردوگاههای مردانه در مورد این پدیده، که برعکس همه تاسیساتی که اعضای آن را مردان تشکیل میدادند، مانند ارتش، انحراف جنسی در اردوگاه کار اجباری کم بود، توجه میکرد. زندانی حتی در خواب هم توجهی به مسایل جنسی نداشت، در حالیکه احساسات ناکام مانده و عالی او در عالم خواب تجلی میکرد.
اکثر زندانیان با غوطه ور شدن در یک زندگی بدوی و تلاش در رهایی جانشان، نسبت به هر چیزی که با این هدف پیوندی نداشت، بیتوجه بودند و این نشان میداد که چگونه از احساسات و عواطف تهی شدهاند. من این مساله را در انتقالم از آشویتس به اردوگاهی وابسته به داخاوا دریافتم. ترنی که ما را میبرد حامل دو هزار زندانی بود. این ترن از وین میگذشت. نیمه شب بود که از یکی از ایستگاههای قطار وین میگذشتیم. ترن از خیابانی میگذشت که من سالهای بسیاری از زندگیام را، در واقع تا پیش از اینکه به اسارت گرفته شوم در آنجا سپری کرده بودم.
در کوپه ما که دارای دو روزنه کوچک میله دار بود، ۵۰ تن زندانی جا داده شده بود در حالیکه یک گروه، تنها برای چمباتمه زدن روی کف کوپه جا داشتند، بقیه که مجبور بودند ساعتها به ایستند کنار آن روزنه جمع شدند. کسانی که گرد پنجره بودند روی پنجه پا سرک میکشیدند و منهم با نیم نگاهی همراه با ترس از لابلای سر همه به زادگاهم نگاه میکردم. از آنجا که فکر میکردیم قطار ما به سوی موتهوزن در حرکت بود و بیش از یک یا دو هفته از عمرمان باقی نبود، بیشتر احساس مرگ میکردیم تا زندگی. یک احساس غریزی در درونم بود که فکر میکردم من خیابانها، میدانها و خانههای دوران کودکیام را با دیدگان یک مرده، مردهای که از جهان دیگری بازگشته نگاه میکنم، من شهر را مثل یک شهر جن زده میدیدم. پس از ساعتها تاخیر ترن ایستگاه را ترک کرد. و اینجا بود که خیابان را دیدم-خیابان خودمان را! جوانانی که سالها زندگی اردوگاهی را پشت سر گذارده بودند و چنین سفری برایشان رویداد بزرگی به شمار میرفت با عشق از روزنه به خیابانها خیره شده بودند. به آنان التماس میکردم، به هم سلولیهایم تمنا میکردم بگذارند جلوی روزنه بایستم و تنها یک لحظه شهر را نگاه کنم. تلاش میکردم به آنان بفهمانم که در آن لحظه نگاه کردن از آن روزنه برایم چه معنایی دارد.
تقاضایم را با بیادبی و ریشخند پاسخ دادند: «میخواهی بگویی همه عمرت را در اینجا گذراندهای؟ خوب، پس دیدنیها را به اندازه کافی دیدهای!»
معمولا در اردوگاه یک نوع «خمودی فرهنگی» مشاهده میشد. در این زمینه البته دو استثنا وجود داشت: سیاست و دین. تقریبا میتوانم بگویم در همه اردوگاه پیوسته سخن از سیاست میرفت، به طور عمده بحثها بر پایه شایعات بود. شایعه از گوشهای درز میکرد و به سرعت در سراسر اردوگاه ریشه میدواند. معمولا شایعاتی که در زمینه وضعیت ارتش رواج مییافت ضد و نقیض بود. این گونه شایعات به سرعت یکی پس از دیگری گل میکرد و در ذهن همه زندانیان موجب جنگ اعصاب میشد. بسیاری مواقع، امید زندانیان درباره پایان سریع جنگ که از سوی افراد خوش بین شایع شده بود مبدل به نومیدی میشد. برخی از زندانیان دیگر امیدی نداشتند و این بیماران خوش بین بودند که روی اعصاب آدم چنگ میانداختند.
علایق مذهبی زندانیان که با سرعت جان میگرفت، نشانی از صمیمیت آنان داشت که در تصور میگنجید. ژرفا و نیروی مذهبی اغلب تازه واردان را به شگفتی وا میداشت. آنچه که در این رابطه سخت انسان را زیر تاثیر قرار میداد، دعاها و مراسم مذهبی بود که زندانیان از خود ابداع کرده بودند و در گوشه کلبهای، یا در تاریکی کامیون قفل شده ویژه چهارپایان که ما را از محل کار دور افتادهای، خسته و گرسنه در حالی که در جامههای ژنده خود منجمد شده بودیم به اردوگاه باز میگرداند، به جای میآوردند.
در زمستان و بهار سال ۱۹۴۵ تیفوس شایع شد و تقریبا همه زندانیان به این بیماری مبتلا شدند. درصد مرگ و میر افراد ضعیف که باید تا آنجا که توان داشتند به کار خود ادامه میدادند بالا بود.
جایی که بیماران را بستری کرده بودند، نامناسب بود. نه دارویی وجود داشت و نه مراقبتی. پارهای از نشانههای بیماری بسیار ناخوشایند بود، بیاشتهایی غیرقابل کنترل حتی نسبت به مقدار ناچیز غذا (که خطر دیگری برای زندگیش به شمار میرفت) و حملههای وحشتناک سرسام و هذیان از آن جمله بودند. بدترین مورد هذیان دامنگیر یکی از دوستانم شد، که فکر میکرد در حال مرگ است و میخواست دعا بخواند. اما در آن حال نمیتوانست واژههای مناسب دعا را بیابد. من و بسیاری دیگر از زندانیان میکوشیدیم برای اینکه دچار سرسام نشویم بیشتر شب را بیدار بمانیم. ساعتها تلاش میکردم تا توانستم سخنرانیهایی را در ذهن خود آماده کنم. سرانجام آغاز به نوشتن کتابی کردم که در اتاق گندزدایی آشویتس گم کرده بودم. این بار واژههای کلیدی را به شیوه کوتاه نویسی و روی پاره کاغذی نوشتم.
گه گاهی هم جلسات بحث علمی در اردوگاه تشکیل میشد. یکبار شاهد چیزی بودم که هرگز در زندگی عادی و با اینکه به علایق حرفهام نزدیک بود، ندیده بودم و این یک جلسه احضار روح بود. سرپرست پزشکان اردوگاه که میدانست تخصصم روان پزشکی است (و خود یکی از زندانیان بود) از من هم دعوت کرده بود در این جلسه حضور یابم. این جلسه در اتاق کوچک خصوصی او در بخش بیماران بستری تشکیل میشد. تعداد کمی گرد آمده بودند که در میان آنان، برخلاف قانون، افسری هم از بخش بهداری دیده میشد.
در اینجا مردی با خواندن دعا، شروع به احضار روح کرد. منشی اردوگاه بدون اینکه خیال نوشتن داشته باشد روی زمین نشسته بود و یک برگ کاغذ سفید هم برابرش بود. ده دقیقه بعد (پس از اینکه جلسه به علت اینکه رابط نتوانست با روح ارتباط برقرار کند) مداد منشی به آرامی خطوطی روی کاغذ رسم کرد که به روشنی واژه «VAE. V» خوانده میشد گفته شد که منشی هرگز لاتین نیاموخته بود و همچنین هرگز پیش از آن واژههای «Vae-victis» را که به معنای وای بر مغلوب است را نشنیده بود. به عقیده من او باید یکبار این واژهها را پیشتر شنیده باشد و اکنون بدون اینکه به یاد بیاورد به روح (ضمیر ناخوادآگاه او) بازگشته بود، این جلسه چند ماه پیش از آزادی ما و در پایان جنگ تشکیل شد.
با وجود اینکه ما در اردوگاه کار اجباری محکوم به یک زندگی ذهنی و جسمی بدوی بودیم، امکان این بود که در ژرفای زندگی معنوی نیز غوطه ور شدیم. شاید افراد حساسی که به یک زندگی روشنفکرانه پرباری عادت کرده بودند، بیشتر از دیگران رنج میبردند (این عده اغلب ساختمان بدنی ظریفی داشتند) اما کمتر از دیگران به زندگی درونی آنان آسیب رسید. آنان میتوانستند از محیط وحشتناک به زندگی درونی پربار خود و به آزادی معنوی بازگردند. تنها به همین دلیل است که میتوان پی به این راز آشکار برد که اغلب دیده میشد عدهای از زندانیان ضعیف و ناتوان بهتر از کسانی که نیرومند بودند در برابر زندگی اردوگاهی دوام میآوردند. برای اینکه مساله برای خودم روشن شود، ناچارم به تجارب شخصی خود بازگردم. بگذارید برایتان بازگو کنم که در آن سحرگاهان گرگ و میش که ناچار بودیم پیاده به سوی محل کارمان برویم چه اتفاقی افتاد.
فرمان قدم رو با فریاد فرمانده صادر میشد: «گروه، قدم رو! چپ-دو-سه-چهار! چپ-دو-سه-چهار! چپ-دو-سه-چهار! نفر اول حرکت، چپ و چپ و چپ و چپ! کلاهها برداشته!» هنوز هم این واژهها در گوش من زنگ میزند. وقتی فرمان «کلاهها برداشته!» داده شد، ما از دروازه اردوگاه گذشتیم و نورافکنهای چرخان روی ما میچرخید. بیچاره کسی که به علت سرما پیش از اینکه اجازه داده شود کلاهمان را به سر بگذاریم، کلاهش را روی گوشهایش کشیده بود.
ما در تاریکی در امتداد جادهای که از اردوگاه منشعب میشد روی سنگهای بزرگ سکندری میرفتیم و توی گودالهای بزرگ میلغزیدیم نگهبانانی که ما را همراهی میکردند، سرمان فریاد میزدند و با قنداق تفنگ ما را به پیش میراندند. کسانی که پاهایشان آماس کرده بود و نمیتوانستند درست راه بروند بازوی رفیق خود را میگرفتند. هیچ سخنی شنیده نمیشد، زیرا سوز سرما حالی برای حرف زدن باقی نمیگذاشت. مردی که کنار من بود، دهانش را در یقهاش که بالا کشیده بود فرو برده و ناگهان در گوشم زمزمه کرد: «اگر همسران ما، ما را در این وضع میدیدند! امیدوارم وضع آنان در اردوگاهشان بهتر از ما باشد و از بلایی که به سر ما میآید خبر نداشته باشند.»
سخنان رفیقم مرا به یاد همسرم انداخت. در حالیکه کیلومترها مسافت را روی یخها سکندری میخوردیم، بارها از یکدیگر به عنوان حایل استفاده میکردیم، یکدیگر را از روی زمین بلند میکردیم و به پیش میراندیم، افتان و خیزان در حرکت بودیم، بدون اینکه سخنی بگوییم. اما هر دو میدانستیم، که هر یک به همسر خود میاندیشد.
گهگاهی به آسمان که ستارههایش در حال افول بود و روشنایی گل بهی رنگ سحر در پس توده ابرها جایگیر میشد، نگاه میکردم. اما ذهنم تصویر همسرم را رها نمیکرد. او را با زیرکی مرموزش مجسم میکردم. او به من پاسخ میداد، لبخند او و نگاه اطمینان بخش و رکش را میدیدم. چه حقیقت داشته باشد و چه نداشته باشد نگاه او در آن لحظه درخشانتر از خورشیدی بود که خیال برخاستن داشت.
اندیشهای در من شکفت: برای نخستین بار در زندگیام حقیقتی را که شعرای بسیاری به شکل ترانه سرودهاند و اندیشمندان بسیار نیز آنرا به عنوان حکمت نهایی بیان داشتهاند، دیدم. این حقیقت، که عشق عالیترین و نهاییترین هدفی است که بشر در آرزوی آنست. و در اینجا بود که به معنای بزرگترین رازی که شعر بشر و اندیشه و باور بشر باید آشکار سازد، دست یافتم، رهایی بشر از راه عشق و در عشق است. پی بردم که چگونه بشری که دیگر همه چیزش را در این جهان از دست داده، هنوز میتواند به خوشبختی و عشق بیندیشد، ولو برای لحظهای کوتاه، به معشوقش میاندیشد. بشر در شرایطی که خلا کامل را تجربه میکند و نمیتواند نیازهای درونیاش را به شکل عمل مثبتی ابراز نماید تنها کاری که از او بر میآید اینست که در حالیکه رنجهایش را به شیوهای راستین و شرافتمندانه تحمل میکند، میتواند از راه اندیشیدن به معشوق و تجسم خاطرات شرافتمندانه عاشقانهای که از معشوقش دارد خود را خشنود گرداند. برای نخستین بار در زندگیام بود که به معنای این واژهها پی بردم. «فرشتگان در اندیشههای شکوهمند ابدی و بیپایان غرقند.»
جلوی من مردی سکندری رفت و کسانی که پشت سر او بودند رویش افتادند نگهبان به سوی آنان دوید و همه را با شلاق زد و رشته اندیشههایم برای چند لحظه پاره شد.
اما به زودی اندیشههایم بار دیگر راه خود را بازیافت و وجود زندانیان را فراموش کردم و به جهان خود بازگشتم و با معشوقم به گفتگو پرداختم: از او پرسشهایی کردم و او به من پاسخ داد، او هم پرسشهایی کرد و من به او پاسخ دآدم.
«ایست!» ما به محل کارمان رسیده بودیم. همه با شتاب به درون کلبه تاریک سرازیر شدند تا ابزار کار مناسبی به چنگ آورند. هر زندانی بیل یا کلنگی برداشت.
«شما خوکها؟ نمیتوانید بجنبید؟» ما بیدرنگ هر یک در گودال روز پیش وارد شدیم. زمین یخ بسته با فشار کلنگ شکاف بر میداشت و نوک کلنگ جرقه میزد. زندانیان خاموش و مغزشان کرخت شده بود.
ذهن من همچنان متوجه همسرم بود. اندیشهای از ذهنم گذشت که آیا اصلا همسرم زنده است. من تنها یک چیز را میدانستم که در اینجا آموختهام و آن اینکه عشق از جسم معشوق هم بس فراتر میرود و معنای ژرف خود را در هستی معنوی شخص و در درون او مییابد. حال دیگر فرقی نمیکند که معشوق حاضر باشد یا نباشد، مرده باشد یا زنده، این دیگر اهمیتی ندارد.
من نمیدانستم همسرم زنده است یا نه، و هیچ راهی هم برای پی بردن یه این امر نداشتم. (در دوران زندگی اردوگاهی، نه نامهای دریافت میداشتیم و نه میتوانستیم نامهای پست کنیم) اما این مساله در آن لحظه برایم اهمیتی نداشت. نیازی نداشتم حقیقت را بفهمم، زیرا هیچ چیز نمیتوانست بر نیروی عشق من، اندیشههایم و تصویر معشوقم تاثیر بگذارد و خللی وارد آورد. اگر در آن زمان میدانستم همسرم مرده است، باز هم اندیشههایم گسسته نمیشد و همچنان به او میاندیشیدم و گفتگوی ذهنی من همچنان درخشنده و خشنودکننده میبود. (مرا چون مهری بر قلبت بزن، عشق همان اندازه نیرومندست که مرگ.)
تقویت زندگی درونی به زندانی کمک میکرد تا از خلا پریشانی و فقر روحی هستی خود از حال بگریزد و به گذشته پناه برد.
به هنگام آزادی، تخیل او در رویدادهای گذشت سیر میکرد، که اغلب مهم هم نبودند بلکه وقایعی جزیی به شمار میرفتند. ذهن دلتنگ او، به آن رویدادها شکوه میبخشید و انها خصویات عجیبی به خود میگرفتند. در حالیکه جهان زندانیان و وجودشان با انها فاصله زیادی داشت روحشان با حسرت و اشتیاق در آن نفوذ میکرد و متاثر میشد. من در عالم خیال، اتوبوسی میگرفتم و به سوی خانهام میرفتم، در ورودی آپارتمانم را باز میکردم، چراغها را روشن میکردم، به تلفنهایی که میشد پاسخ میدادم، اندیشه ما حتی تا این جزییات پیش میرفت و این خاطرهها خود میتوانست ما را تا حد گریه برانگیزد.
همچنان که زندگی درونی زندانی ژرفتر میشد، زیبایی هنر و طبیعت را نیز بیش از پیش تجربه میکرد. و در چنین مرحلهای بود که زندانی در اثر لمس واقعی آنها گاهی حتی وضعیت هولناک خود را نیز فراموش میکرد. اگر کسی چهرههای ما را در سفر از آشویتس به اردوگاه باواریا دیده بود که چگونه نگاههای ما از پنجرههای میله دار کوچک واگن زندان کوههای سالزبورگ و قلههایشان را که در آفتاب میدرخشید با چه حرص و ولعی میبلعید، هرگز باور نمیکرد این چهرهها از آن مردانی است که همه امید به زندگی و آزادی را از دست دادهاند. با وجود این عامل و یا شاید به خاطر آن ما با زیبایی طبیعت که مدتها از آن جدا مانده بودیم، سحر میشدیم.
در اردوگاه نیزگاه مسحور زیبایی طبیعت میشدیم. برای نمونه یک زندانی توجه رفیقش را که در کنار او کار میکرد به منظره فرونشستن خورشید از لابلای درختان قد برافراشته جنگلهای باواریا جلب میکرد. (چنانکه در نقاشی ابرنگ معروف دورر نشان داده شده است)
این همان جنگلی بود که ما در وسط آن کارخانه وسیع اسلحه سازی بنا کرده بودیم. یکروز غروب، وقتیکه در کف کلبههایمان در حال استراحت و بینهایت خسته بودیم و کاسه سوپ در دستمان بود یکی از زندانیان با شتاب وارد کلبه شد و از ما خواست به زمین رژه برویم و غروب خورشید زیبا را تماشا کنیم. وقتی به بیرون از کلبه رفتیم ابرهای انبوه را دیدیم که در غرب میدرخشید و پهنه آسمان با ابرهایی که پیوسته در حال باژگونی شکل و رنگ بود جان میگرفت. ابرها از آبی پولادی به سرخ آتشین تغییر رنگ میداد، گودالهای اب گرفته زمین، آسمان درخشان را منعکس میکرد و کلبههای گلی غم زده ما در برابر این منظره باشکوه، تضاد عجیبی داشت.
پس از چند لحظه خاموشی یکی از زندانیان به دیگری گفت: «جهان چقدر زیبا میتوانست باشد!»
یکبار هم همه ما در گودالها کار میکردیم. سپیده دم خاکستری بود. آسمان بالای سرمان هم خاکستری بود، برفی هم که در روشنایی پریده رنگ سحر میدیدم خاکستری بود، حتی چهرههای رفقای زندانی با آن ژندههایی که به تن داشتند، خاکستری به نظر میرسید. من باز هم در خاموشی با همسرم در گفتگو بودم، یا شاید در تلاش بودم دلیل رنجهایم را و مرگ تدریجیام را دریابم.
در آخرین اعتراض خشونت آمیز نسبت به مرگ نزدیک، احساس کردم روحم تیرگیها را شکافته و بر میخیزد. احساس کردم روحم از آن جهان بیهوده و بیمعنی اوج گرفت و از جایی ندای پیروزمندانه «بله» را در پاسخ به پرسشم که آیا در آفرینش هدف غایی وجود دارد، شنیدم. در آن لحظه در آن دورها چراغی در کلبه روستایی روشن شد. کلبه چونان تابلوی نقاشی، در میان سپیده دم غم انگیز، باواریا در افق برپای بود و نوری در تاریکی درخشیدن گرفت.
ساعتها زمین منجمد را با کلنگ میشکافتم. نگهبان به هنگام عبور از آنجا تحقیرم کرد. یکبار دیگر با همسرم رابطه برقرار کردم. هر چه بیشتر با او سخن میگفتم، بیشتر احساس میکردم میتوانم لمسش کنم، دستهایم را بگشایم و دستهایش را در دستم بگیرم. احساسم بسیار نیرومند بود، او آنجا بود و در کنار من ایستاده بود، در همان لحظه پرندهای در خاموشی فرود آمد و در برابرم روی توده خاکی که از گودال کنده بودم، نشست و با نگاهی گویا به من خیره شد.
پیش از این از هنر یاد کردم. آیا در یک اردوگاه کار اجباری هنر وجود دارد؟ این دیگر بستگی به آن دارد که شخص چه چیزی را هنر بنامد. گهگاهی نوعی کاباره برایمان بپا میداشتند. موقتا کلبهای را خالی میکردند، چند نیمکت چوبی را کنار هم قرار میدادند یا به هم میخ میکردند و برنامه روی آن اجرا میشد. شامگاه، کسانی که در اردوگاه از امتیازاتی برخوردار بودند- کاپوها و کارگرانی که مجبور نبودند برای انجام کار اردوگاه را به مقصد کارگاهی دور افتاده ترک کنند- در آنجا گرد میآمدند. میآمدند که بگویند و بخندند و بگریند و همه چیز را به دست فراموشی سپارند.
در این نوع برنامهها ترانه، شعر، فکاهی و کنایههایی در مورد اردوگاه گنجانیده میشد. همه این برنامهها به منظور این بود که ما همه چیز را فراموش کنیم و فراموش هم میکردیم. این گردهماییها به اندازهای در روحیه همه موثر بود که عدهای از زندانیان معمولی با وجود خستگی روزانه و با وجودی که سهمیه غذایشان را از دست میدادند به دیدن برنامهها میآمدند.
در نیم ساعت استراحت برای صرف نهار، وقتی که جیره سوپ ما را (هزینه سوپ را پیمانکاران میپرداختند که پول زیادی هم خرج آن نمیکردند) در محل کار میدادند، اجازه داشتیم به یکی از اتاقهای کارخانه ناتمام برویم. به محض ورودمان به آنجا، به هر نفر یک چمچه پر، سوپ رقیق داده میشد. وقتی که با ولع سوپ را مزه مزه میکردیم، یک زندانی بالای یک تغار چوبی میرفت و آریای ایتالیایی میخواند. ما با شنیدن آواز، سرشار از لذت میشدیم و به او قول میدادیم یک چمچه دیگر سوپ از ته دیگ به او بدهیم سوپ ته دیگ یعنی سوپی که نخود هم همراه داشت!
در اردوگاه نه تنها به خاطر تفریح و سرگرمی کار ما بیاجر نمیماند، بلکه برای کف زدن و تشویق کردن هم سیبلمان را چرب میکردند. مثلا من خودم به این ترتیب میتوانستم نظر موافق بیرحمترین کاپوها را در اردوگاه جلب کنم (و چه خوشبخت بودم که هرگز نیازی به توجه آنان نداشتم). این کاپو به دلایل بیشمار «کاپوی آدم کش» نامیده میشد. داستان اینگونه روی داد. یک روز غروب افتخار آنرا یافتم که دیگر بار به جلسه احضار ارواح دعوت شوم. همان جمع پیشین که رفقای نزدیک پزشک اردوگاه بودند و از همه غیرقانونیتر افسری از بخش بهداری نیز در آنجا گرد آمده بودند. کاپوی آدم کش تصادفا وارد اتاق شد و از او خواسته شد یکی از اشعارش را که در اردوگاه مشهور یا ننگ آور تلقی میشد بخواند. نیازی نبود دوبار از او بخواهند، زیرا بیدرنگ تقویمش را از جیب در آورد و شروع به خواندن نمونههایی از هنرش کرد. ضمن خواندن یکی از اشعار عاشقانهاش برای اینکه نخندم آنقدر لبم را گاز گرفتم که آسیب دید و شاید همین خودمهاری، زندگیم را نجات داد. از آنجا که کف طولانی برایش زدم، حتی اگر بنا میشد به عنوان تنبیه محکوم به کار در گروه او میشدم زندگیم نجات پیدا کرده بود. من بیش از آن یک روز در گروه این کاپو کار کرده بودم و همان یکروز برای هفتاد پشتم کافی بود، به هر حال اینکه کاپوی آدم کش از زاویه خوبی مرا شناخت خود میتوانست مفید واقع شود، بنابراین با هیجان هرچه بیشتر کف میزدم.
البته به طور کلی، پیگیری هر گونه کار هنری در اردوگاه تا حدودی کار مضحکی بود. زیرا تاثیر واقعی که هر نوع کار هنری یا آنچه وابسته به هنر بود بر زندانیان میگذاشت، به علت تضادی بود که از اجرای کار هنری و پیشینه زندگی زجر آور اردوگاه بر میخواست. هرگز شب دوم ورودم را به آشویتس فراموش نمیکنم. در این شب از خواب عمیقی که ناشی از خستگی مفرط بود با نوای موسیقی بیدار شدم. زندانبان ارشد کلبه ما در اتاقش که به ورودی کلبه ما نزدیک بود جشنی به پا کرده بود. و آنان با عربدههای ناشی از مستی آهنگهای مبتذل میخواندند. ناگهان سکوت همه جا را فرا گرفت و در دل تاریکی شب ویولونی یک آهنگ بسیار غم انگیز تانگو را مینواخت، آهنگهای استثنایی که با وجود قدیمی بودن ارزش خود را حفظ کرده بود. ویولون میگریست و وجود منهم همراه آن ناله میکرد، زیرا آنروز بیست و چهارمین بهار زندگی یکی از زندانیان بود. آن شخص در قسمت دیگری از اردوگاه آشویتس اسیر بود که شاید چند صد متر و یا یک کیلومتر با ما فاصله داشت. با این حال و با این فاصله نزدیک، ما به او دسترسی نداشتیم. آن شخص کسی جز همسرم نبود.
شاید کسانی که در این زندانها نبودهاند از شنیدن اینکه در اردوگاه کار اجباری نمایش هنری هم وجود داشت شگفت زده شوند، اما آنچه بیشتر مایه شگفتی است، روحیه شوخی و مزاحی بود که در اردوگاه حاکم بود. البته از نوع ملایم و تنها چند ثانیه یا دقیقهای ذهن ما را به خود مشغول میداشت. شوخی یکی دیگر از اسلحههای روح بود که در مبارزه به خاطر حفظ جان به کار میرفت.
به خوبی دیده شده است که شوخی بیش از هر چیز دیگری در ساخت بشر، میتواند انسان را از شرایط سخت موجود جدا سازد و به او توانی ببخشد تا در برابر هرگونه سختیها و زشتیها برخیزد، ولو اینکه برای چند ثانیه بوده باشد. من توانستم به یکی از دوستانم که در کنار من در ساختمانی کار میکرد یاد دهم چگونه شوخ طبعی را فرا گیرد. به او پیشنهاد کردم تصمیم بگیریم روزانه دست کم یک داستان تفریحی بسازیم، که درون مایه آن درباره رویدادی باشد که ممکن است یک روز پس از آزادی ما اتفاق بیفتد. دوست من جراح، و معاون بیمارستان بزرگی بود. یکبار سعی کردم او را بخندانم و گفتم که چگونه ممکن است عادات زندگی اردوگاهی را از سر بدر کند. در محل ساختمان (به ویژه هنگامی که بازرس میآمد) سرکارگر ما را با فریاد، «بجنبید، بجنبید» تشویق میکرد که سریعتر کار کنیم.
بدوستم گفتم، «روزی تو به بیمارستان پیشین خود باز میگردی و روزی که مشغول عمل جراحی حساسی هستی، در اتاق عمل باز میشود و ناگهان سرکارگر بیمارستان با شتاب وارد میشود و ورود جراح ارشد را با فریاد «بجنبید، بجنبید!» اعلام میدارد.»
گاهی سایر زندانیان نیز داستانهای جالبی درباره آینده میساختند. مثلا شبی را مجسم میکردند که به شام دعوت شدهاند، فراموش میکنند که کجا هستند و وقتی با سوپ پذیرایی میشوند به میزبان التماس میکنند که چمچه را «به ته دیگ بزن» و سوپ بده تا مقداری نخود هم داشته باشد.
انسان وقتی تلاش میکند هنر زیستن را فراگیرد، این تلاش که برای ایجاد روحیه شوخ طبعی و خوشمزگی و به خاطر تحمل شرایط زیستی پیرامون خود به کار میرود شگرد شگفت انگیزی میشود. این شگرد را حتی در اردوگاه کار اجباری هم با وجود رنج پیوسته میتوان بکار برد. بهتر است مطلب را بشکافم: رنج انسان شبیه عمل کرد گاز است. چنانکه اگر مقدار معینی از گاز را با تلمبه وارد اتاق خالی بکنیم، اتاق هر قدر هم که بزرگ باشد، تلمبه اتاق را پر از گاز خواهد کرد. و آنرا یکسان و به طور کامل به همه قسمتهای اتاق خواهد رساند. بنابراین رنج چه کم و چه زیاد روح بشر و ضمیر آگاه او را آزار خواهد داد. از اینرو میتوان گفت که «میزان» رنج بشر کاملا نسبی است.
به همین دلیل میتوان گفت که ممکن است رویداد بسیار ناچیزی موجب بزرگترین شادمانیها گردد. به طور مثال واقعهای را که هنگام سفرمان از آشویتس به اردوگاهی که وابسته به داخاوا بود رخ داد، برایتان بازگو میکنم. ما همه نگران بودیم که مقصد ما، اردوگاه موتهورن باشد. تشویش ما با نزدیک شدن به پلی که بر روی دانوب بود بیشتر میشد. زیرا رفقای با تجربه ما میگفتند ترن برای رفتن به موتهوزن باید از روی پل بگذرد. کسانی که چنین حوادثی را ندیدهاند، هرگز نمیتوانند پایکوبی شادمانهای را که زندانیان در ترن بر پا کردند تصور کنند، آنان وقتی دیدند ترن از روی پل نگذشت و در عوض «تنها» به سوی اردوگاه داخاوا رفت سر از پا نمیشناختند.
و اما به هنگام ورودمان به اردوگاه پس از دو روز و سه شب سفر چه اتفاقی افتاد؟ جا بسنده برای هر نفر نبود تا بتواند چمباتمه روی زمین بنشیند. اکثر ما مجبور بودیم همه راه را بایستیم. عده کمی نیز به نوبت روی حصیرهای پارهای که از ادرار زندانیان خیس بود چمباتمه زده بودند. موقعی که وارد اردوگاه شدیم نخستین خبر مهمی که از زندانیان سالخوردهتر شنیدیم این بود که این اردوگاه نسبتا کوچک (جمعیت آن ۲۵۰۰ نفر بود) نه کوره آدم سوزی دارد و نه اتاق گاز! به این معنی که شخصی که از پا افتاد مستقیما به اتاق گاز فرستاده نمیشد، بلکه باید منتظر میشد تا همراه (گروه بیماران) به آشویتس فرستاده شود. همین خبر مسرت بخش موجب شد که سردماغ بیاییم. آرزوی نگهبان ارشد کلبه ما در آشویتس به حقیقت پیوست، ما به سرعت به محلی منتقل شده بودیم که مانند آشویتس «دود کشی» در کار نبود. با وجود همه مشقاتی که در چند ساعت آینده در انتظارمان بود، شوخی و لودگی میکردیم.
وقتی ما تازه واردین را شمردند، یکی از ما کم بود. بنابراین ما باید در باران و باد سرد آنقدر منتظر میماندیم تا فرد گمشده پیدا میشد. سرانجام این زندانی را در کلبهای یافتند که از شدت خستگی به خواب رفته بود. در اینجا حضور و غیاب تبدیل به مانور تنبیهی شد. به این معنی که ناچار بودیم تمام آنشب و تا دیروقت صبح روز بعد در حالیکه از سرما منجمد و از باران مانند موش آب کشیده شده بودیم، خسته از سفر دراز در فضای باز بایستیم. با همه این ناراحتیها بسیار خشنود بودیم از اینکه در این اردوگاه دودکشی وجود نداشت و تا آشویتس هم راه درازی بود.
روزی دستهای از محکومین را در حالیکه از مقابل کارگاه ما میگذشتند، دیدیم. و آنروز بود که به نسبی بودن همه رنجها پی بردیم. ما به آن زندانیان و زندگی نسبتا منظم و خوب آنان غبطه خوردیم. با اندوه به وضع آنان حسرت میخوردیم که مطمئنا میتوانستند مرتبا حمام بگیرند، یقینا آنان مسواک، ماهوت پاک کن، تشک- تشک جداگانه برای هر نفر- و پست ماهانه داشتند که از خویشان خود دریافت میداشتند. یا دست کم خبر میگرفتند که زندهاند یا نه. اما همه ما مدتها بود که از همه این چیزها محروم بودیم.
ما به کسانی که این شانس را داشتند به کارخانهای بروند و در محل سرپوشیدهای کار کنند حسرت میبردیم، آرزوی هر کسی بود که به این شکل بخت با او یاری کند. میزان خوشبختی نسبی حتی بیش از این هم میرود. حتی در میان گروههای که در بیرون اردوگاه بودند (که من خود عضو یکی از آنها بودم) واحدهایی بود که وضعشان بدتر از دیگران بود. ما حتی به مردی رشک میبردیم که مجبور نبود روزی دوازده ساعت در گل و شل یک زمین سراشیب را بیل بزند و گودالهای خط آهن را خالی کند. زیرا بیشتر حادثهها حین انجام همین کارها رخ میداد که اغلب کشنده هم بود. ما را در اردوگاه به مرگ میگرفتند تا به تب راضی شویم. در سایر گروهها سرکارگر سلیقه ویژه سنتی خود را به کار میگرفت و به کارگران چپ و راست کتک میزد، که خود همین مساله موجب میشد از اینکه بخت با ما یاری کرده و زیر فرمان چنان سرکارگری نیستیم. میبینید که انسان چگونه از افعی به مار پناه میبرد. من یکبار، از بخت بد در چنان گروهی افتادم. اگر پس از دو ساعت کار (در این مدت سرکارگر تمام توجهش به ویژه روی من متمرکز بود) آژیر حمله هوایی به صدا در نیامده بود و کار را متوقف نکرده بود و آنان مجبور نمیشدند برای آغاز کار ما را دوباره گروه بندی کنند، باید مرا با یکی از آن تابوتهایی که مردگان یا افرادی را که از شدت خستگی در حال مرگ بودند حمل میکردند، به اردوگاه باز میگرداندند. هیچکس نمیتواند تصور کند که صدای آژیر در چنان وضعیتی چه موهبتی است. حتی باید بگویم یک بوکس باز هم که در آخرین لحظات خطرناک صدای زنگ پایان را میشنود نیز نمیتواند آرامش مرا در آن لحظه ویژه احساس کند.
در برابر کوچکترین لطفی که در حق ما میشد، سپاسگزار بودیم. به طور نمونه از اینکه پیش از رفتن به بستر باید شپشهایمان را میکشتیم خوشحال بودیم. گرچه اینکار چندان خوشایند نبود، زیرا باید با تن برهنه در کلبه بدون بخاری که از سقفش هم قندیل آویزان بود شپش کشی میکردیم. اما اگر در حین اینکار آژیر حمله هوایی به صدا در نمیآمد و چراغها را خاموش نمیکردند سپاسگزار میشدیم، زیرا اگر کارمان ناتمام میماند باید تا نیمههای شب بیدار میماندیم.
خوشیهای جزیی زندگی اردوگاهی نوعی خوشحالی منفی بما میداد. چنانکه شوپنهاور آن را «رهایی از رنج» مینامد و تازه همین هم به طور نسبی بود. خوشیهای مثبت واقعی حتی نوع ناچیزش بسیار کم بود. به یاد دارم روزی ترازنامهای از خوشیهایم را رسم کردم و پس از بررسی پی بردم که در بسیاری از هفتههای گذشته، من تنها دو لحظه لذت بخش را تجربه کردهام. یکبار، روزی بود که وقتی از کارگاه بازمی گشتیم، به من اجازه دادند پس از انتظار زیاد به آشپزخانه اردوگاه بروم و در صفی بایستم که زندانی آشپز ف...... جیرههایمان را میداد. آشپز پشت دیگ بزرگی ایستاده بود. در کاسه هر زندانی که از جلویش رد میشد یک چمچه سوپ میریخت. او تنها آشپزی بود که به چهره زندانیانی که در کاسهشان سوپ میریخت، نگاه نمیکرد، تنها آشپزی که به همه یکسان سوپ میداد، بدون توجه به اینکه زندانی کیست. حتی با دوستان یا همشهریهای خود هم یکسان رفتار میکرد، نه اینکه به آنان سیب زمینی بدهد و به سایرین سوپ رقیق.
من نمیخواهم درباره زندانیانی که به رفقای خود اهمیت میدادند و تبعیض قایل میشدند، داوری کنم. کیست که بتواند مردی را که رفقای خود را در شرایطی که دیر یا زود مساله مرگ یا زندگی برایشان مطرح است، در درجه اول اهمیت قرار میدهد، ملامت کند. هیچکس حق چنین داوری را ندارد، مگر اینکه با صداقت مطلق از خود بپرسد که آیا اگر او هم به جای آن شخص میبود، چنین نمیکرد.
مدتها پس از اینکه بار دیگر به زندگی عادی خود بازگشتم (یعنی مدتها پس از رهایی از اردوگاه) یکنفر یک مجله مصور هفتگی نشانم داد که عکسهایی از زندانیانی که در بسترهایشان دراز کشیده و مات و مبهوت به ملاقاتی خیره شده بودند چاپ کرده بود. او پرسید «آیا این نگاههای خیره ترسناک، وحشتناک نیست؟»
پرسیدم، «چرا؟» زیرا به منظورش پی نبردم و چون در آن لحظه بار دیگر زندگی گذشته جان گرفت: ساعت پنج صبح. بیرون هنوز هوا گرگ و میش بود. من روی بستر سخت چوبی در کلبهای گلی دراز کشیده بودم-ما هفتاد نفر بودیم که از ما مراقبت میشد، ما مریض بودیم و تا چند هفته آینده مجبور به ترک اردوگاه برای بیگاری نبودیم، همچنین ناچار نبودیم رژه برویم- ما میتوانستیم همه روز در گوشهای در کلبه دراز بکشیم و چرت بزنیم و منتظر جیره روزانهمان (که البته به بیماران کمتر میدادند) و سوپ (ابکیتر و با مقدار کمتر) باشیم. با همه اینها چه قدر خشنود بودیم، با وجود شرایط وحشتناک زندگی خشنود بودیم. موقعی که به شکل کتابی کنار هم چیده شده بودیم تا گرمای بدنمان هدر نرود و آنقدر تنبل و بیحال بودیم که نمیخواستیم حتی یک انگشتمان را بدون ضرورت حرکت دهیم، سوت گوشخراش و فریادهای نگهبانان را از میدانی که به کشیک شبانه بازمیگشتند و برای حضور و غیاب گرد میآمدند، میشنیدیم.
در به شدت باز شد و توفان برف به داخل کلبه هجوم آورد، رفیق خسته و وازدهای که پوشیده از برف بود بدرون سکندری رفت و چند لحظهای نشست.
اما نگهبان ارشد او را به بیرون بازگرداند. وقتی که تعداد زندانیان کنترل میشد، ما حق نداشتیم بیگانهای را به درون کلبه خود راه دهیم. در آن لحظه من چه قدر نسبت به او احساس ترحم کردم و چه قدر خوشحال بودم که این اتفاق برای من نیفتاد و در عوض میتوانستم در بسترم در بخش بیماران چرت بزنم! دو روز استراحت در بخش که احتمالا دو روز دیگر هم تمدید میشد، چون فرشته رهایی بخش بود!
همه داستانی که برایتان بازگو کردم با دیدن عکسها در ذهنم جان گرفت. هنگامی که برایشان از زندگی اردوگاهیام سخن گفتم فهمیدند که چرا عکسها را آنقدرها هم وحشتناک نمییافتم. از همه اینها گذشته شاید کسانی که زندگی اردوگاهی را تجربه کردهاند، آنقدرها هم ناخشنود نبودند.
روز چهارم استراحتم در بخش بیماران مرا مامور کشیک شبانه کردند. در همین حین پزشک سرپرست با شتاب بدرون کلبه آمد و از من خواست در اردوگاه دیگری که بیماران تیفوسی داشت برای کارهای پزشکی داوطلب شوم. برخلاف اندرزهای مصرانه رفقایم (و با وجودی که هیچ یک از همکارانم حاضر به همکاری نشدند)، تصمیم گرفتم داوطلب شوم. زیرا میدانستم با بیگاری که از من میکشند، بزودی خواهم مرد. اما اگر در بخش بهداری میمردم دست کم مرگم معنایی پیدا میکرد. فکر میکردم بیتردید اگر به عنوان یک پزشک به رفقایم کمک کنم هدفی دارم، در حالیکه اگر زندگی نباتی را ادامه میدادم یا سرانجام به عنوان کارگر بیمصرفی میمردم، دردی را دوا نمیکردم.
اینکار از نظر من حساب دودوتا چهار تا بود نه فداکاری. اما افسر مامور بخش بهداری به طور محرمانه دستور داده بود که بایستی از دو پزشک بیماری که داوطلب بخش تیفوس اردوگاه شده بودند «مراقبت» به عمل آید. ما آنقدر ضعیف شده بودیم که افسر میترسید به جای دو پزشک دو جسد اضافی روی دستش بماند.
پیش از این یادآور شدم که هر چیزی که ارتباطی آنی بازنده ماندن خود یا رفقای صمیمیمان نداشت برای ما بیارزش بود، زیرا همه چیز باید فدای این هدف (بقا) میشد. شخصیت فرد آن چنان در چنگال این هدف گرفتار بود که شخص تعادل فکری خود را تا حدی که همه ارزشهای او را تهدید و یا دست کم زیر علامت سوال میکشید، از دست میداد. در جهانی که دیگر به زندگی بشر و عظمت او بهایی نمیدادند، تا ارادهاش را در هم شکسته و او را به صورت شییی برای نابود شدن در آورد. (با این برنامه ریزی، که ابتدا همه گونه استفادهای از او بکنند و آخرین ذره نیرویش را از او بستانند). زیرا در این شرایط، سرانجام «خود شخص» از گم شدن ارزشها رنج میبرد.
اگر انسان در اردوگاه کار اجباری با از بین رفتن ارزشها، مبارزه نمیکرد و نمیکوشید عزت نفس خود را حفظ کند، احساس انسان بودن را-انسانی که دارای مغز است و از آزادی درونی و ارزشی شخصی برخوردار است- از دست میداد. و تنها بخشی میشد از توده عظیم مردم و هستی او تا حد زندگی حیوانی سقوط میکرد. زندانیان را هر لحظه به یک سو چونان گله میماندند، گاهی همه را با هم و گاهی هم جدا از هم مانند رمه گوسفندانی که نه میاندیشید و نه ارادهای از خود دارد. گروه کوچک اما خطرناکی که با همه شیوههای شکنجه و آزار دادن آشنا بودند از همه سو چهار چشمی زندانیان را میپاییدند. آنان رمه را پیوسته با فریادها و لگدها و ضربات به جلو و عقب میراندند. و ما گوسفندان تنها به دو چیز میاندیشیدیم. چگونه از چنگال سگان هار بگریزیم و چگونه غذای بخور و نمیری به کف آریم.
درست مانند گوسفندانی که مظلومانه در وسط رمه جمع میشوند، هر یک از ما نیز میکوشیدیم به میان زندانیان راه یابیم. زیرا به این ترتیب از ضربات نگهبانانی که در دو سو و عقب و جلو ستون گوشتی در حرکت بودند در امان بودیم. در مرکز جمع بودن این امتیاز را داشت که از سوز سرما محفوظ میماندیم، سادهتر بگویم در مرکز جمع بودن تلاشی بود برای زنده ماندن و اینکار را ما ماشین وار انجام میدادیم. اما در مواقع دیگر تلاش میکردیم به موجب قوانین اجباری اردوگاه و برای حفظ جان در معرض دید نباشیم. ما هماره میکوشیدیم جلب توجه اس. اسها را نکنیم.
البته مواقعی هم ممکن و حتی لازم بود از جمعیت بدور بمانیم. تجربه نشان داده است که ممکنست زندگی اجتماع اجباری، منجر به گریز انسان از آن اجتماع ولو برای مدت کوتاهی بشود، زیرا در چنین اجتماعی همه حواسها متوجه هر کاری است که تک تک افراد در هر لحظه انجام میدهند. زندانی آرزو داشت با خود و اندیشههایش تنها بماند. همیشه حسرت با خود بودن و منزوی بودن را میخورد. پس از انتقال به اصطلاح به (اردوگاه استراحت)، بندرت اتفاق میافتاد که من بتوانم پنج دقیقهای تنها باشم. پشت کلبه گلی، یعنی جایی که من کار میکردم و جایی که در حدود ۵۰ بیمار بدحال جا داده بودند، در گوشهای در کنار سیم خاردار دو جداره که اردوگاه را از دنیای خارج جدا میساخت، جایی را سراغ داشتم. در آنجا یک چادر موقتی با چند تیر و شاخه درخت برپا کرده بودند تا چند جسد را در آنجا دهند (مرگ و میر هر روزه در اردوگاه).
محوری هم بود که به لولههای آب منتهی میشد و درپوش چوبی داشت، که من در مواقع بیکاری روی آن مینشستم و به سراشیبیهای پر از گل و تپههای سرسبز دورنمای باواریا که با شبکهای از سیمهای خاردار احاطه شده بود، نگاه میکردم. با حسرت در رویا فرو میرفتم و اندیشههایم در شمال و شمال شرقی در مسیر خانهام سیر و سیاحت میکرد، اما جز ابر چیزی نمیدیدم.
جسدهایی که در کنارم بودند و شپش در آنها میلولید، ناراحتم نمیکرد. تنها صدای پای نگهبانان رشته اندیشههایم را پاره میکرد. یا از بهداری مرا میخواستند و یا برای تحویل گرفتن داروهایی که تازه وارد شده بود، به کلبهام میرفتم. - این داروها شامل پنج یا ده قرض آسپرین بود که برای مصرف چند روز پنجاه بیمار بود. سهمیه داروهایم را تحویل میگرفتم، نبض بیمارانم را میگرفتم و به کسانی که حالشان وخیم بود نصف قرص میدادم. اما به بیمارانی که آخرین نفسها را میکشیدند دارو نمیدادم. زیرا اگر هم میدادم فایدهای نداشت، از آن گذشته کسانی هم که هنوز امیدی به بهبودیشان میرفت از دارو محروم میشدند. برای بیمارانی که حالشان چندان هم بد نبود چیزی نداشتم جز اینکه دلداریشان دهم.
با اینکه در اثر تیفوس بسیار ضعیف و خسته بودم، خودم را میکشیدم و بیماران را عیادت میکردم، پس از آن به محل امن خودم روی سرپوش محور میرفتم.
تصادفا همین محور جان سه زندانی را نجات داد. کمی پیش از آزادیمان، مقامات زندان، زندانیان را در تودههای عظیم به داخاوا میفرستادند و این سه زندانی کار عاقلانهای کرده و نمیخواستند بروند. برای این منظور از محور پایین رفتند تا از دید نگهبانان در امان باشند. منهم با قیافهای بیگناه و آرام روی سرپوش نشسته و به بازی بچگانه پرتاب شن به سیم خاردار مشغول بودم. نگهبانان با دیدن من لحظهای مردد ماندند و بعد رفتند و من بیدرنگ به آن سه نفر گفتم که خطر رفع شده است.
برای کسانی که در درون این اردوگاهها نبودهاند، بسیار دشوار است که بتوانند میزان بیارزش بودن جان انسان را درک کنند. زندانی که دیگر سخت جان شده بود، تنها زمانی این بیتوجهی به هستی بشر را احساس میکرد، که مردان بیمار را به محل دیگری انتقال میدادند.
بیماران بدحال را در گاریهایی جا میدادند که زندانیان باید آن را کیلومترها اغلب در توفان برف به اردوگاه دیگر بکشند. اگر یکی از بیماران پیش از حرکت میمرد، باز هم او را در گاری میانداختند، چون فهرست اسمها باید دقیق میبود! فهرست نامها تنها چیزی بود که اهمیت داشت. یک مرد به این دلیل شمرده میشد که دارای شمارهای بود، به واژهای دیگر انسان تبدیل به شماره شده بود. این دیگر اهمیت نداشت که آن شماره زنده باشد یا مرده، زندگی یک (شماره) دیگر مطرح نبود. در پس آن شماره و زندگی که حتی اهمیتش کمتر از شماره بود چه نهفته بود؟ سرنوشت، تاریخ و نام آن مرد. در گاری بیمارانی که به اردوگاه دیگر حمل میشدند و منهم به عنوان پزشک همراهشان از باواریا به اردوگاه دیگری میرفتیم.
زندانی جوانی بود که اسم برادرش در فهرست نبود و به ناچار باید در همان اردوگاه میماند. زندانی جوان آنقدر التماس کرد تا سرپرست اردوگاه تصمیم گرفت جای مرد دیگری را به او دهد و برادر او جای مردی را گرفت که ترجیح میداد در آن لحظه در همان اردوگاه بماند. اما فهرست اسمها باید بینقص میبود! البته اینکار هم آسان بود. زیرا شماره این دو زندانی با هم جابجا میشد.
همانطور که پیش از این یادآور شدم ما صاحب بدنمان بودیم، که پس از همه بلاهایی که به سرمان آمده بود، هنوز جان داشت و بقیه چیزها از جمله ژندههایی به نام لباس که اسکلت وجودمان را میپوشاند تنها زمانی به درد میخورد که ما را در گاری بیماران میانداختند.
زندانیان این مومنان را سر تا پا ورانداز میکردند تا ببینند پالتو یا کفشهایشان بهتر از مال خودشان بود یا نه.
از آن گذشته سرنوشت آنان بسر آمده و مهرپایان براسکلت آنان خورده بود، اما کسانی که هنوز زنده بودند و هنوز نیروی کار داشتند باید از هر وسیلهای که مدت زنده ماندنشان را درازتر میکرد استفاده میکردند. آنان دیگر احساساتی نبودند. رفتار زندانیان کاملا بستگی به خلق و خوی نگهبانان داشت-بازی سرنوشت- و این مسائل بیشتر آنان را از احساس بشری دور میکرد تا شرایط موجود اردوگاه.
من در آشویتس خط مشی برگزیده بودم که مفید بود و بیشتر رفقای من بعدها از آن پیروی میکردند. من معمولا به همه گونه پرسشها در نهایت صداقت پاسخ میدادم، اما در مورد چیزهایی که صریحا از من نپرسیده بودند سکوت میکردم. اگر سنم را میپرسیدند پاسخ میدادم. اگر حرفهام را میپرسیدند، میگفتم (پزشک) و دیگر توضیحی نمیدادم.
نخستین صبحی که در آشویتس بودیم، افسر اس. اس به محل رژه آمد. آن روز ما باید به گروههای مختلفی تقسیم میشدیم. کسانی که بیش از ۴۰ سال داشتند، کسانی که کمتر از ۴۰ سال داشتند، فلزکاران، مکانیکها و از این دست. پس از آن ما را معاینه کردند تا ببینند فتق داریم یا نه. و برخی از زندانیان باید گروه جدیدی تشکیل میدادند. گروهی که من در آنجای داده شده بودم، به کلبه دیگری برده شدیم که دوباره به صف ایستادیم. در اینجا بار دیگر با توجه به پرسشهایی در مورد سن و حرفهام به گروه کوچک دیگری پیوستم. یکبار دیگر ما را به کلبه دیگری بردند و به گروههای مختلفی تقسیم کردند. اینکار تا مدتی ادامه داشت و من که خود را در میان عدهای ناآشنا میدیدم کلافه بودم، زیرا آنها به زبانهایی سخن میگفتند که برایم مفهوم نبود. سرانجام واپسین گزینش انجام گرفت و من به گروهی بازگشتم که در نخستین کلبه با من بودند! دوستان من تقریبا متوجه نشدند که من در این مدت زمان از کلبهای به کلبه دیگر انتقال داده میشدم. اما میدانستم که آن لحظات سرنوشت ساز بودند. هنگامی که گاری حمل بیماران که آنان را به مقصد (اردوگاه استراحت) میبرد ترتیب داده شد، اسم من (یعنی شمارهام) در فهرست بود، زیرا در آن محل به چند پزشک نیاز داشتند. اما هیچکس باور نمیکرد که مقصد ما واقعا استراحتگاه باشد. چند هفته پیش یک چنین انتقالی صورت گرفت، همان بار هم همه فکر میکردند مقصد اتاق گاز است. وقتی اعلام کردند کسانی که برای کشیک شبانه داوطلب شوند، اسمشان از صورت اسامی حذف خواهد شد، هشتاد و دو نفر زندانی بیدرنگ داوطلب شدند. یکربع بعد انتقال منتفی شد، اما هشتاد و دو نفر همچنان در کشیک شب باقی ماندند، برای اکثر کشیکها این شب کاری به معنای مرگ در ۱۵ روز آینده بود.
و اکنون دوباره گاری حمل بیماران برای استراحتگاه آماده شد. باز هم کسی نمیدانست چه حقهای درکارست تا آخرین نیروی افراد در حال مرگ بکار گرفته شود- آیا تنها برای دو هفته است- به اتاق گاز خواهد رفت و یا به اردوگاه استراحت واقعی رهسپار خواهد شد، پزشک سرپرست که به من لطف داشت ساعت یک ربع به ده غروب یک روز پنهانی سر در گوشم گذاشت و گفت، (در اتاق نگهبانی گفتهام که هنوز هم میتوانی اسمت را از فهرست حذف کنی و تا ساعت ده شب هم برای تصمیم گرفتن وقت داری.)
به او گفتم چنین کاری نمیکنم و به این نتیجه رسیدهام که خود را بدست سرنوشت بسپارم. (ترجیح میدهم با دوستانم بمانم) ترحم را در چشمانش خواندم، گویی واقعیت را میدانست. دستم را در سکوت فشرد، گویی خداحافظی برای زندگی نبود، بلکه از زندگی بود. به آرامی به کلبهام بازگشتم. در آنجا دوستی در انتظارم بود.
با اندوه پرسید، «براستی میخواهی با آنها بروی؟»
«بله، میروم»
اشک در چشمانش حلقه زد و من کوشیدم آرامش کنم. باید کاری میکردم، وصیت کردم:
«گوش کن، اوتو! اگر به خانه نزد همسرم بازنگشتم و اگر تو او را دیدی، به او بگو که هر روز و هر ساعت راجع به او صحبت میکردم. یادت باشد و دیگر اینکه او را بیش از هر کسی دوست دارم. سه دیگر اینکه، با وجود مشقاتی که در اینجا بسرم آمده یاد مدت کمی که با او زندگی کردهام هماره بیش از هر چیز برایم عزیز و گرانبها بوده است.»
اوتو! حالا تو کجایی؟ زندهای؟ از آخرین باری که با هم بودیم چه اتفاقاتی برایت افتاده؟ همسرت را پیدا کردی؟ به یاد داری چگونه از تو خواستم وصیت مرا به خاطر بسپاری واژه واژه و تو کودکانه اشک میریختی؟
صبح روز بعد آنجا را ترک کردم. این بار نیرنگی در کار نبود مقصد ما اتاق گاز نبود بلکه واقعا استراحتگاه بود. کسانی نسبت به ما احساس ترحم میکردند در اردوگاه ماندند و بزیر مهمیز قحطی کشیده شدند که بیرحمانهتر از اردوگاه جدید ما به آنها حمله ور شده بود. آنان کوشیدند زندگیشان را نجات دهند اما با این کار سرنوشت خود را تعیین کردند. ماهها پس از آزادیمان، دوستی را از اردوگاه قدیمی ملاقات کردم. او که در اردوگاه در سمت پلیس کار میکرد، میگفت در به در دنبال یک تکه گوشت مردار انسانی میگشت که از توده جسدها کنده بودند و سرانجام آنرا در قابلمهای که روی آتش بود پیدا کرد. آدمخواری اردوگاه را فرا گرفته بود و من به موقع آنجا را ترک کرده بودم.
آیا این وضعیت داستان مرگ در تهران را در ذهن آدم زنده نمیکند؟ داستان از این قرار بود که یکبار یک مرد ثروتمند و مقتدر ایرانی با یکی از خدمتکارانش در باغ قدم میزد. خدمتکار فریاد برآورد که عزراییل که او را تهدید کرده بود، دیده است. خدمتکار از اربابش تقاضا کرد که تیزپاترین اسبش را به او بدهد تا او با شتاب به تهران بگریزد، او میتوانست غروب همان روز به تهران برسد. ارباب موافقت کرد، خدمتکار شتابان به سوی تهران تاخت. ارباب به هنگام بازگشت به خانهاش عزراییل را دید و از او پرسید «چرا خدمتکار مرا تهدید کردی و ترساندی؟» عزراییل پاسخ داد، «من او را تهدید نکردم، تنها شگفت زده شدم که چرا در حالیکه قرار بود که امشب او را در تهران ببینم هنوز اینجاست.»
زندانیان اردوگاه از تصمیم گیری در هر زمینهای وحشت داشتند. و این به خاطر احساس نیرومند آنان در این زمینه بود که سرنوشت تعیین کننده است و انسان نباید با آن بازی کند بلکه بگذارد هر آنچه پیش آید خوش آید. از آن گذشته، بیاحساسی بر همه احساسات زندانی چیره و حاکم شده بود. گاهی باید تصمیمات برق آسایی میگرفتیم، تصمیماتی که متضمن مرگ یا زندگی بود. اما حتی در چنین لحظاتی نیز زندانی ترجیح میداد تسلیم سرنوشت خود باشد. گریز از هر نوع تصمیم گیری وقتی بیش از هر چیز چشم گیر میشد که زندانی مجبور بود تصمیم به فرار کردن یا نکردن بگیرد و در چنین لحظاتی که مساله بسیار حساس بود و دقایق به حساب میآمد، او دچار شکنجه روحی میشد. و مردد میماند که آیا جان خود را به خطر بیندازد و فرار کند یا نه؟
من خود نیز دچار چنین شکنجهای شدم. زمانی که جبهه جنگ به نزدیکی اردوگاه کشانده شده، من نیز فرصت این را داشتم که بگریزم. داستان چنین بود که یکی از همکارانم باید برای دیدن بیماران بخارج از اردوگاه میرفت و این یک ماموریت پزشکی بود. او میخواست در این زمان فرار کند و مرا هم با خود ببرد. او به بهانه مشاوره پزشکی در مورد بیماری که بیماریش نیاز به مشورت با یک متخصص داشت مرا از اردوگاه خارج سازد. قرار بود خارج اردوگاه یکی از اعضای جنبش مقاومت خارجی به ما لباس و مدارک لازم را بدهد. در واپسین دم به علت مشکلات فنی ناچار شدیم بار دیگر به اردوگاه برگردیم. ما هم فرصت را غنیمت شمرده مقدار سیب زمینی خراب و یک کوله پشتی با خود برداشتیم.
در راه ما خود را به اردوگاه زنان و به درون کلبهای رساندیم. این اردوگاه خالی بود، زیرا زنان را به اردوگاه دیگری فرستاده بودند. کلبه مثل بازار شام بود و همه چیز در هم ریخته. پیدا بود که زنان خرت و پرتهایی برای خود دست و پا کرده و بعد هم ناچار به تخلیه آنجا شده بودند. لباس ژنده، حصیر، غذای فاسد و ظروف شکسته از آن جمله بود. چند کاسه سالم هم بود که بدرد ما میخورد اما تصمیم گرفتیم برنداریم. بعدها شنیدیم که وقتی اوضاع بحرانی شد، از این کاسهها تنها برای غذا استفاده نمیکردند بلکه، بجای لگن و لگن دستشویی نیز استفاده میشد. (با اینکه بردن هر گونه ظرفی به داخل کلبه ممنوع بود، اما گاهی بعضی از زندانیان ناچار به زیر گذاشتن قانون میشدند، به ویژه بیماران تیفوسی که ضعیفتر از آن بودند تا خارج از کلبه به توالت بروند، حتی اگر کسی به آنان کمک میکرد) در حالی که من بیرون کلبه کشیک میدادم دوستم داخل کلبه رفت و پس از مدت کوتاهی با یک کوله پشتی که زیر کتش پنهان کرده بود، بیرون آمد. این بار نوبت من بود که به داخل کلبه بروم و کوله پشتی دیگری را که دوستم دیده بود بردارم. به داخل رفتم و توی خرت و پرتها به جستجو پرداختم. کوله پشتی را پیدا کردم. حتی یک مسواک هم بچنگ آوردم. و ناگهان در میان آن همه چیزهایی که زنان بجا گذاشته بودند جسد زنی را دیدم.
با شتاب به کلبهام بازگشتم که اثاثیهام را جمع کنم: کاسه غذا، یک جفت دستکش مندرس، که از یکی از بیماران مرده تیفوسی (به ارث) برده بودم، چند تکه کاغذی که یادداشتهایم را نوشته بودم (همانطور که یادآور شدم، من یادداشتهایی را که در آشویتس گم کرده بودم، بازنویسی کرده بودم). برای آخرین بار از بیمارانم دیدن کردم. این بیماران در دوسوی کلبه، روی چوبهای پوسیده خوابیده بودند. بالای سر تنها بیماری که همشهریم بود رفتم. خیلی سعی کرده بودم جانش را نجات دهم، اما وضعش وخیم و رو به مرگ بود. هیچ قصدی نداشتم راجع به فرارم به دیگران چیزی بگویم، اما گویا رفیقم حدس زده بود (شاید قیافه من عصبی بود). با صدایی خسته از من پرسید «تو هم اینجا را ترک میکنی؟» انکار کردم، اما گریز از نگاه اندوهگینش دشوار بود. پس از اینکه به همه بیماران سر کشیدم، پیش او بازگشتم و بار دیگر با نگاه بیمارش که مرا متهم میکرد رویاروی شدم. پس از اینکه به رفیقم گفتم منهم با او فرار خواهم کرد، احساس ناخوشایندی بدرونم چنگ انداخت که لحظه به لحظه ژرفتر میشد. ناگهان بر آن شدم که برای یکبار هم که شده سرنوشت را در دست بگیرم و مهارش کنم. بیرون کلبه دویدم و به دوستم گفتم که نمیتوانم با او بروم. به مجردی که با قاطعیت به دوستم گفتم که مایلم با بیمارانم بمانم آن احساس بیمارگونه رهایم کرد. نمیدانستم روزهای آینده چه در پیش خواهیم داشت اما یک آرامش درونی احساس میکردم که هرگز بیش از آن تجربه نکرده بودم. به کلبه بازگشتم، روی تختهها کنار همشهریم نشستم و سعی کردم آرامش کنم، پس از آن با سایر بیماران گپ زدم و کوشیدم در آن حال هذیانی که داشتند، آرامشان کنم.
آخرین روز اقامت ما در اردوگاه فرا رسید. هر قدر که دامنه جبههها به اردوگاه نزدیکتر میشد، زندانیان را دسته به دسته به اردوگاههای دیگر منتقل میکردند. مقامات زندان، کاپوها و آشپزها فرار را بر قرار ترجیح داده بودند. در چنین روزی دستور داده شده بود که اردوگاه باید تا غروب آفتاب کاملا تخلیه شود. حتی چند زندانی که باقی مانده بودند (بیماران، چند پزشک و پرستاران) مجبور به ترک آنجا شدند، تا بتوانند شب هنگام اردوگاه را آتش بزنند. هنوز از آمدن کامیون که قرار بود بعد از ظهر بیاید و بیماران را به اردوگاه دیگری حمل کند، خبری نبود. در عوض دروازههای اردوگاه بسته شد و مراقبت در اطراف سیمهای خاردار شدیدتر شد تا کسی نتواند فرار کند. به نظر میرسید باقیمانده زندانیان محکوم بودند در اردوگاه آتش زده شوند. من و دوستم بار دیگر تصمیم گرفتیم فرار کنیم.
به ما دستور دادند جسد سه زندانی را بیرون اردوگاه و پشت سیمهای خاردار به خاک بسپاریم. تنها ما دو نفر بودیم که نیرو داشتیم چنین کاری را انجام دهیم. تقریبا بقیه افراد در چند کلبهای که هنوز مورد استفاده قرار میگرفت، در بستر بودند و با تب و هذیان دست و پنجه نرم میکردند. حالا دیگر نقشهای دیگر در سر داشتیم: برای بردن جسد از یک وان کهنه به جای تابوت استفاده میکردیم که کوله پشتی را هم میتوانستیم در درون آن پنهان کنیم. با دومین جسد کوله پشتی را میبردیم و قصد داشتیم با سومین جسد هم فرار کنیم. در بردن دو جسد کار ما طبق نقشه انجام گرفت، همه چیز رو به راه بود. پس از اینکه برگشتیم، موقعی که دوستم رفته بود که تکه نانی دست و پا کند تا بتوانیم در چند روز آینده در جنگلها با آن رفع گرسنگی کنیم، من منتظر ماندم. دقیقهها میگذشت و من همچنان منتظر بودم. با گذشت زمان و نیامدن دوستم بیقرارتر میشدم. پس از سه سال زندگی اردوگاهی، مزه آزادی را شادمانه در ذهنم زنده میکردم. فکر میکردم چه قدر عالی خواهد بود به سوی جبهه جنگ برویم. اما کار ما به آنجا نرسید.
همان لحظهای که دوستم بازگشت، دروازه اردوگاه باز شد، یک اتومبیل پر زرق و برق سربی رنگ که رویش علامت صلیب سرخ دیده میشد، آهسته به زمین رژه رسید. نمایندهای از صلیب سرخ بین المللی در ژنو وارد شد، و حالا دیگر اردوگاه و زندانیان در پناه او بودند. نماینده در یک خانه روستایی اقامت گزید تا در صورت بروز هر گونه خطری نزدیک اردوگاه باشد. حالا دیگر چه کسی به فکر فرار بود؟ بستههای دارو بود که از اتومبیل بیرون میآوردند، سیگار توزیع میکردند، از ما عکس میگرفتند و شادی از زمین و زمان میبارید و خجسته لحظاتی بود، حالا دیگر نیازی نبود جان خود را به خطر انداخته و به جبهه جنگ برویم.
در اثر هیجان زدگی جسد سوم را فراموش کرده بودیم. سرانجام جسد را بیرون برده و در قبری که برای سه جسد کنده بودیم جا دادیم. نگهبانی که ما را همراهی میکرد- و نسبتا آدم بیآزاری بود- دفعتا تبدیل به آدم ملایمی شد، او فکر میکرد که ممکن است ورق برگردد و جلب خشنودی ما برای روز مبادا قطعا به کارش خواهد آمد. پیش از اینکه خاک را بر روی جسدها بریزیم، دعا کردیم و او نیز در مراسم دعا به ما پیوست. پس از آنهمه هیجانات و فشارهای حاصله در آن چند روز سخت و سیاه، روزهایی که سرانجام بر مرگ چیره گشتیم، واژههای نیایش ما در رسیدن به صلح و آرامش درخشانترین و صمیمانهترین واژههایی بود که از درون ما بر میخاست.
بنابراین آخرین روز زندان را نیز به امید آزادی سپری کردیم. اما گویا پیروزی را زودتر از موقع جشن گرفته بودیم. زیرا با اینکه نماینده صلیب سرخ به ما اطمینان داد که پیمان صلح امضا شده و اردوگاه را نباید تخلیه کرد، اما همان شب افسران اس. اس سر رسیدند و گفتند دستور دارند که اردوگاه را تخلیه کنند. قرار بود باقی زندانیان را به اردوگاه مرکزی ببرند که بعد ظرف ۴۸ ساعت به سوییس بفرستند تا با سایر اسرای جنگ مبادله کنند.
افسران اس. اس آنقدر رفتارشان دوستانه بود که ما باور نمیکردیم اینها همان اس. اسهای شکنجه گرند. اس. اسها میکوشیدند ما را وادار کنند بدون وحشت سوار کامیونها شویم و میگفتند باید از شانس خوب خود سپاسگزار باشیم. کسانیکه هنوز ته نیرویی داشتند سوار کامیونها شدند، و کسانی را هم که کاملا از رمق رفته بودند، به دشواری بلند میکردند و در کامیون جا میدادند.
دیگر نیازی نبود من و دوستم کوله پشتیمان را پنهان کنیم. ما در صف آخرین گروهی ایستادیم که باید سیزده نفر را از این گروه بر میگزیدند و با کامیون ما قبل آخر میفرستادند. سرپرست پزشکان تعداد مورد نیاز را شمرد، اما ما از قلم افتادیم. سیزده نفر سوار کامیون شدند و ما دو نفر جا ماندیم. ما شگفت زده، ناراحت و ناامید پزشک را ملامت میکردیم. او هم خستگی و کلافه شدن خود را بهانه کرد و عذر خواست زیرا فکر کرده بود که ما دو نفر هنوز خیال فرار در سر داریم. ما در حالیکه کوله پشتیهایمان را به پشت داشتیم و در نهایت بیصبری و بیقراری همراه باقی زندانیان نشستیم و منتظر آخرین کامیون شدیم. ناچار بودیم مدت درازی به انتظار بمانیم. سرانجام در اتاق خالی نگهبانان روی تشکها دراز کشیدیم، لحظات را در امید و ناامیدی سپری میکردیم. با لباس و کفش خوابیدیم تا آماده سفر باشیم.
با صدای تیراندازی و توپ بیدار شدیم، نور خمپاره و صدای تیر و توپ به درون کلبه میریخت. سرپرست پزشکان با شتاب وارد کلبه شد و دستور داد به سینه روی زمین بخوابیم. یکی از زندانیان به محض شنیدن دستور پزشک از روی بسترش با کفش روی شکمم پرید. از خواب بیدار شدم و دیدم هنوز سالمم! و در آن لحظه بود که فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است: دامنه جبهه جنگ تا اردوگاه ما رسیده بود! تیراندازی آرام گرفت و سپیده زد. و بیرون روی تیری در دروازه اردوگاه پرچم سفیدی با وزش باد به اهتزاز در آمد.
چندین هفته بعد پی بردیم که حتی در همان ساعات آخرین نیز سرنوشت چه بازیها با ما باقیمانده زندانیان داشته است. و دیدیم که تصمیم بشر به ویژه در موارد مرگ و زندگی چه قدر نااستوار است.
عکسهایی به دستم رسید که از اردوگاه کوچکی که از اردوگاه ما چندان دور نبود برداشته بود. دوستان ما که آنشب فکر میکردند در کامیونها به سوی آزادی میروند، به این اردوگاه منتقل شدند و در آنجا در کلبههای قفل شده سوزانده شدند. بدنهای نیمه سوخته آنان را میتوانستم تشخیص دهم. بار دیگر به یاد عزراییل در تهران افتادم.
بیاحساسی زندانیان جز اینکه نقشی به عنوان مکانیسم دفاعی داشت، زاییده عوامل دیگری بود. این بیاحساسی زاییده گرسنگی و کمبود خواب (همانطور که در زندگی عادی نیز پیش میآمد) و بیحوصلگی بود که یکی از مشخصات روحی زندانی به شمار میرفت. کمبود خواب همچنین به علت وجود شپش آزار دهنده در کلبههای پرجمعیت بود که در اثر نداشتن بهداشت و نظافت فزونی میگرفت. بیحوصلگی و بیاحساسی به علت نخوردن قهوه و نکشیدن سیگار هم میتوانست باشد.
علاوه بر این انگیزههای جسمانی، انگیزههای روانی نیز مطرح بود که به شکل عقدههای ویژهای بروز میکرد چنانکه اکثر زندانیان از نوعی عقده حقارت رنج میبردند. ما هر یک پیش از اسارت فکر میکردیم (کسی هستیم) در حالیکه در زندان برای ما به اندازه پشیزی ارزش قایل نبودند (اعتقاد به ارزش درونی بشر به زمینههای معنوی و والاتری بستگی دارد و زندگی اردوگاهی نمیتواند آنرا از هم فرو پاشد. اما آیا چه تعدادی از انسانهای آزاد از این سیر و سلوک معنوی برخوردارند که ما از زندانیان انتظار داریم؟)
زندانی معمولی بدون اندیشیدن به این واقعیت در اسارت به سر میبرد، احساس میکرد از نظر معیارهای انسانی کاملا سقوط کرده است. و این مساله زمانی آشکار میشد که انسان تضادهای ناشی از ساخت جامعهشناسی استثنایی اردوگاه را بررسی میکرد.
«برجستهترین» زندانیان، کاپوها، آشپزها، مغازه داران، پلیسهای اردوگاه معمولا به هیچ وجه احساس نمیکردند مانند اکثر زندانیان تنزل یافتهاند، بلکه فکر میکردند افتخاری نصیبشان شده است!
به بعضی از آنان حتی احساس بزرگی نیز دست میداد. واکنش ذهنی که اکثر زندانیان نسبت به این گروه اقلیت عزیز کرده از خود نشان میدادند، همراه با حسدورزی و قرقر بود که به شکلهای گوناگون و گاهی نیز به شکل بذله گویی و شوخی بروز میکرد. به طور مثال، یک زندانی، به زندانی دیگری راجع به کاپویی دیگر میگفت، «فکرش را بکن! من این مرد را زمانی که تنها رییس یک بانک بود میشناختم. جای خوشبختی نیست که به چنین مقام والایی رسیده است؟»
به محض اینکه بین اکثریت تحقیر شده و اقلیت به عرش رسیده، رویارویی پیش میآمد که این درگیریها کم هم نبود و همیشه هم با توزیع غذا شروع میشد، نتیجهاش یک جریان انفجاری بود. بنابراین هنگامی که این فشارهای روانی فزونی مییافت، کج خلقی همه گیر که راجع به عوامل جسمانی آن بیشتر صحبت کردیم نیز شدیدتر میگردید. و هیچ جای شگفتی نیست که این فشارها اغلب سبب در گرفتن دعوا نیز میشد. از آنجا که زندانی پیوست شاهد شلاق خوردن زندانیان بود، میل به خشونت در او سر برمی داشت. من خودم وقتی گرسنه و خسته بودم، خون به سرم میدوید و مشتهایم را گره میکردم. به ما اجازه داده بودند در کلبه بیماران تیفوسی بخاری روشن کنیم و من برای اینکه بخاری خاموش نشود تا صبح کشیک میدادم به همین علت غالبا بسیار خسته و فرسوده بودم. رویاییترین ساعات من همین شبهایی بود که بقیه یا خواب بودند و یا هذیان میگفتند. من در دل این نیمه شبها، میتوانستم جلوی بخاری دراز بکشم و چند سیب زمینی دزدی را روی آتشی که ذغالش هم دزدی بود برشته کنم. اما روز بعد خستهتر، بیحستر و تندخودتر بودم.
موقعی که به عنوان پزشک در کلبه بیماران تیفوسی کار میکردم، باید به جای سرپرست ارشد نیز که مریض بود کار کنم، بنابراین من در برابر مقامات اردوگاه مسئول تمیز نگاهداشتن کلبهها بودم، البته اگر بشود کاری را که ما میکردیم به واژه تمیز شناخت. تظاهر به بازرسی که اغلب هم از کلبهها به عمل میآمد بیشتر به خاطر شکنجه ما بود تا بهداشت.
آنچه برای ما حیاتی بود دارو و غذای بیشتر بود، اما بازرسان تنها به این توجه داشتند که یک پر کاه وسط راهرو نیفتاده باشد و یا پتوهای کثیف و پر از کرم بیمارن مرتب تا شده باشد و دیگر توجهی نداشتند که به سر بیمار چه میآید. اگر گزارشم را درست میدادم یعنی کلاهم را به سرعت از سرم بر میداشتم و پاهایم را بهم میکوفتم، «کلبه شماره ۹-۶: پنجاه و دو بیمار، دو پرستار و یک پزشک،» خشنود آنجا را ترک میکردند. معمولا وقتی اعلام میکردند که برای بازرسی خواهند آمد، اغلب با ساعتها تاخیر میآمدند و گاهی هم اصلا نمیآمدند، اما تا زمانی که نیامده بودند من ناچار بودم پتوها را مرتب کنم، ذرات کاه را که از رختخواب بیرون میریخت، جمع کنم.
و سر بیماران بیچاره را که در رختخوابشان میغلتیدند و تهدید میکردند زحمت مرا در نظم رختخواب هدر خواهند داد فریاد بکشم. بیاحساسی و بیتفاوتی در میان بیماران بدحال آنقدر محسوس بود که هیچگونه واکنشی از خود نشان نمیدادند، مگر اینکه سرشان فریاد میزدم. که گاهی فریاد هم کارگر نمیشد و در اینجا بود که باید سخت خودم را کنترل میکردم تا آنان را کتک نزنم. زیرا انسان وقتی خود از تندخوییاش رنج میبرد با بیاحساسی و بیتفاوتی دیگران به ویژه در موارد خطرناک (که در مواقع بازرسی پیش میآمد) رویاروی میشد.
با کوششی که در ارائهٔ این مطالعهٔ روانشناسی و توجیه آسیبشناسی روانی، خصوصیات ویژهٔ اسیران اردوگاه کار اجباری نمودم، ممکنست این تصور را در ذهن شما ایجاد کرده باشم که بشر کاملا بگونهای اجتناب ناپذیر زیر تاثیر محیط خویش واقع میشود. (البته در این مورد محیط، محیط منحصر به فرد زندان است که زندانی را وا میداشت، رفتارش را با الگوی پذیرفته شدهای تطبیق دهد.) پس آزادی بشر چه میشود؟ هیچگونه آزادی معنوی در رابطه با رفتار و واکنش در برابر محیط موجود، وجود ندارد؟ آیا این نظریه درست است که بشر چیزی جز محصول عوامل و شرایط محیطی، اعم از اینکه دارای طبیعت زیستی روانشناسی یا جامعهشناسی باشد، نیست؟ آیا بشر محصول تصادفی این عوامل است؟ مهمتر از همه اینکه، آیا واکنشهای زندانی در برابر جهان واحد اردوگاه کار اجباری ثابت میکند که بشر نمیتواند از تاثیرات محیط خود بگریزد؟ آیا بشر در رویارویی با چنان شرایطی حق گزینش عمل ندارد؟
به این پرسشها میتوانیم به طور اصولی و از روی تجربه پاسخ دهیم. تجربههای اندوخته شده در زندگی اردوگاهی نشان میدهد که بشر حق گزینش عمل را دارد. نمونههایی که اغلب دارای طبیعت قهرمانانه است وجود دارد، که ثابت میکند انسان میتواند بر بیاحساسی چیره شود و تندخویی را نیز مهار کند، بشر میتواند حتی در چنین شرایط هولناک فشارهای روحی و جسمی، آزادی معنوی خود را حفظ کند.
ما که در اردوگاه کار اجباری زندگی میکردیم، به چشم میدیدیم مردانی را که به کلبههای دیگر میرفتند و دیگران را دلداری میدادند و آخرین تکه نانشان را هم به آنان میبخشیدند. درست است که شمار این مردان زیاد نبودند، اما همین هم ثابت میکرد که همه چیز را میتوان از یک انسان گرفت مگر یک چیز: آخرین آزادی بشر را در گزینش رفتار خود در هر شرایط موجود و گزینش راه خود.
ما در اردوگاه، هر روز و هر ساعت در برابر فرصتهایی که به ما داده میشد، قرار داشتیم و باید تصمیم میگرفتیم، تصمیم در مورد اینکه در برابر نیروهایی که ما را تهدید میکرد تسلیم بشویم یا نه، تهدید به اینکه ما را از خودمان و از آزادی درونیمان بدزدند، تصمیمی که مشخص میکرد ما بازیچه شرایط هستیم، آزادی و بزرگی را از ما میگرفت و ما را به شکل یک زندانی نمونه قالب ریزی میکرد.
اگر از این دید به مساله بنگریم، میبینیم که واکنشهای روانی زندانیان اردوگاه کار اجباری باید چیزی بیش از بیان شرایط ویژه جسمی و جامعهشناسی باشد.
گرچه شرایط نامناسب زندگی از قبیل کمبود خواب، غذای ناکافی و فشارهای روانی گوناگون موجب میشد زندانیان به شکلی از خود واکنش نشان دهند، ولی در تجزیه تحلیل نهایی روشن میشود تغییر ماهیت زندانی نتیجه تصمیم درونی اوست و نه تنها نتیجه تاثیرات زندگی اردوگاهی. بنابراین، اصولا هر مردی میتواند حتی در چنان شرایطی تصمیم بگیرد از نظر روحی و معنوی چگونه تغییر یابد. او میتواند ارزش انسانی خود را حتی در اردوگاه کار اجباری نگاهدارد. داستایوسکی میگوید: «من تنها از یک چیز میترسم و آن اینکه شایستگی رنجهایم را نداشته باشم.» پس از آشنایی با اسیرانی که رفتارشان در اردوگاه، رنجها و مرگشان شاهدی بر این واقعیت بود که آخرین آزادی را هرگز نمیتوان از دست داد، به یاد گفته داستایوسکی میافتم. زیرا به چشم میدیدم که آنان ارزش رنجهایشان را دارند. به شیوهای که رنج را میپذیرفتند و تحمل میکردند، حکایت از یک عظمت درونی بکر داشت. و همین آزادی معنوی بود که هیچکس نمیتوانست آنرا از ما برباید و همین آزادی معنوی بود که زندگی را پرمعنا و با هدف میساخت.
زندگی فعال به بشر فرصت میدهد تا در کار خلاقه به ارزشها پی برد، و زندگی غیر فعال تفریحی، فرصتی است برای دست یافتن به کمال در تجربه زیبایی، هنر یا طبیعت. اما در زندگی که نه فعال است و نه غیر فعال و امکان رفتار اخلاقی والاتری را به ما میدهد، نیز هدفی نهفته است: به طور مثال، در گرایش انسان به وجود خویش، وجودی که با نیروهای بیرونی محدود شده است زندانی از زندگی خلاقه و تفریحی هر دو محروم بود. اما تنها خلاقیت و شادمانه زیستن زندگی را پربار نمیکند. اگر اصلا زندگی دارای مفهومی باشد، پس باید رنج هم معنایی داشته باشد. رنج، بخش غیر قابل ریشه کن شدن زندگی است، گرچه به شکل سرنوشت و مرگ باشد. زندگی بشر بدون رنج و مرگ کامل نخواهد شد.
به شیوهای که انسان سرنوشت و همه رنجهایش را میپذیرد، به شیوهای که صلیب خود را به دوش میکشد، فرصتی مییابد که حتی در دشوارترین شرایط، معنایی ژرفتر به زندگیش ببخشد.
چنین زندگی هماره قهرمانه و شرافتمندانه و آزاد خواهد درخشید و بودند کسانی هم که در مبارزه برای نجات جان، عظمت بشری خود را فراموش کرده و در زمره حیوانات در میآمدند. و در اینجاست که یا بشر از فرصتها برای رسیدن به ارزشهای اخلاقی که موقعیت و شرایط دشوار در پیش راه او قرار میدهد، سود میجوید و یا از آن روی بر میگرداند. و همین گزینش است که مشخص میکند او ارزش رنجهایش را دارد یا خیر.
گمان مبرید که اینها مسایل غیردنیایی است و خارج از زندگی واقعی ماست. واقعیت اینست که شمار کسانی که شایستگی رسیدن به چنان معیارهای اخلاقی والایی دارند انگشت شمارست. در میان زندانیان، تنها معدودی بودند که آزادی کامل درونی خود را حفظ کردند و به چنان ارزشهایی که ارمغان رنجهایشان بود دست یافتند، اما حتی یک نمونه از این دست شاهد بسندهای است که نیروی درونی بشر او را برانگیزد و بر سرنوشت صوری خود پیروزش گرداند. تنها در اردوگاه کار اجباری نیست که میتوان چنین مردانی را یافت. بشر در همه جا با سرنوشت و با فرصت دست یابی به چیزی از راه رنجهایش رویاروی است.
بهترست سرنوشت بیماران و به ویژه بیمارانی را مثال بیاورم که غیر قابل علاج هستند. یکبار نامه جوان معلولی به دستم افتاد که برای دوستی نوشته بود که چیزی از عمرش باقی نیست و حتی عمل جراحی هم فایدهای نخواهد داشت. و بعد هم نوشته بود فیلمی را به یاد میآورد که در آن مردی را تصویر میکرد که به شیوهای شجاعانه و با رشادت در انتظار مرگ بود. این پسر معلول فکر میکرد که برخورد این مرد با مرگ سیرکمال او را مینمایاند که چنان بزرگ منشانه به پیشواز مرگ میرفت و نیستی مادی را پذیرا میداشت.
سالها پیش فیلمی به نام «رستاخیز» از یکی از کتابهای تولستوی بر روی اکران آمد، آن عده از ما که این فیلم را دیدیم نیز چنین اندیشههایی در سر داشتیم. زیرا این فیلم سرشار بود از سرنوشت مردان بزرگ گرچه در آن زمان برای ما نه ایمانی با آن عظمت وجود داشت و نه امید به رسیدن به آنچنان درجه والا.
به واژهای دیگر، فرصتی نداشتیم به چنان عظمتی دست یابیم. پس از دیدن آن فیلم به نزدیکترین چایخانه رفتیم و پس از نوشیدن یک فنجان قهوه و خوردن یک ساندویچ اندیشههای متافیزیکی عجیبی را که یک لحظه از ذهنمان گذشته بود، به دست فراموشی سپردیم.
اما وقتی خودمان با سرنوشت بزرگی رویاروی شدیم و بر آن شدیم که آن را با عظمت روحی برابری پذیرا باشیم، دیگر همه آن راه حلهای جوانی را فراموش کرده و از پا در افتادیم.
شاید زمانی میرسید که بعضی از ما بار دیگر همان فیلم و یا نظیر آن را میدیدیم. اما حالا دیگر مساله فرق میکرد زیرا شاید در همان زمان تصاویری را با چشم دل میدیدیم، تصاویر کسانی که در زندگی خود به چیزهایی دست یافته بودند که محتوایش خیلی بیش از محتوای یک فیلم احساسی بود. شاید پارهای از جزییات عظمت درونی مرد معینی مانند داستان زن جوانی که من خود در اردوگاه کار اجباری شاهد مرگش بودم، از ذهن شما گذر کند. این داستان بسیار کوتاه است و نمیتوانم مطلب زیادی دربارهاش بگویم. چنانکه گویی داستان ساخته و پرداخته ذهن خودم است، اما برای من این داستان مانند شعر است.
قهرمان داستان میدانست که ظرف چند روز آینده خواهد مرد. اما زمانی که من با او صحبت کردم، از روحیه خوبی برخوردار بود. این زن به من گفت، «از سرنوشتم سپاسگزارم که چنین ضربه سهمگینی بر من وارد آورد، زیرا در زندگی پیشینم زیاده خواه و از خود راضی بودم و کمال معنوی را جدی تلقی نمیکردم» در حالیکه به پنجره کلبه اشاره میکرد گفت، «در لحظات تنهایی این درخت تنها دوستی است که در برابر من ایستاده است.» این زن میتوانست از پنجره تنها یک شاخه درخت شاه بلوط را ببیند که روی آن دو غنچه بود. او به من گفت، «من اغلب با این درخت دردل میکنم.» من در شگفت شدم، نمیدانستم چه بگویم. آیا این زن هذیان میگفت؟ آیا دچار کابوس بود؟ با اشتیاق از او پرسیدم آیا درخت هم پاسخ میداد؟
«بله»
چه میگفت؟
میگفت، من اینجا هستم - من اینجا هستم- من زندگی هستم، من زندگی جاودانم. پیش از این نیز یادآور شدم که آنچه نهایتا موجب باژگونی وضع روحی و درونی زندانی میشد چندان وابسته به شرایط روانی – جسمی محیط زندان نبود، بلکه نتیجه تصمیم آزاد زندانی بود. بررسیهای روانشناسی از زندانیان نشان داده است که تنها مردانی سرانجام قربانی تاثیرات مخرب زندگی اردوگاهی شدند، که اجازه دادند خوی معنوی و اخلاقی آنان افت کند. در اینجا این پرسش پیش میآید که چه چیزی میتوانست و یا میبایست چنین (نیروی درونی) را در ما ایجاد کند؟
زندانیان پیشین وقتی از تجارب خود صحبت میکنند یا مینویسند، برآنند آنچه که بیش از همه موجب آزار و تضعیف روحی زندانی میشود اینست که نداند مدت زندان او چه قدر به درازا خواهد کشید. زندانی تاریخ آزادیش را نمیدانست. (درزندان ما حرف زدن در این مورد نیز بیمعنی بود) در واقع مدت زندان نامعلوم و نامحدود بود. یک روانشناس پژوهشگر برجسته معتقد است که زندگی در اردوگاه کار اجباری یک «زندگی موقت» است. و بهتر است ما این عبارت را به این شکل کامل کنیم و آنرا «زندگی موقت نامحدود» بنامیم.
تازه واردان هیچ یک از شرایط زندگی در اردوگاه را نمیدانستند.
کسانی که از سایر اردوگاهها بازگشته بودند مجبور به سکوت بودند و از بعضی اردوگاهها هم هیچکس بازنگشته بود. در ذهن زندانی در ابتدای ورود به اردوگاه باژگونیهایی پدید میآمد. با پایان ابهام و تردید، عدم اطمینان نسبت به پایان دوره زندان ابهام دیگری برای سرانجام کار زندانی در دلش سر برمی داشت. زیرا امکان نداشت که زندانی بداند اصلا این شکل زندگیش پایانی خواهد داشت یا نه.
واژه لاتین Finis دو معنا دارد: پایان یا هدف، و هدفی برای رسیدن. مردی که نمیتوانست «زندگی موقت» خود را پیش بینی کند، نمیتوانست هدف نهایی را نشانه بگیرد. او دیگر نمیتوانست، برخلاف زندگی طبیعی دیگران برای آینده زندگی کند. و به همین دلیل بود که ساخت کلی زندگی درونی او باژگون میشد. و ما با این نشانههای سقوط و افت در سایر مراحل زندگی نیز رویاروی بودیم. به طور مثال، کارگر بیکار در وضع مشابهی قرار دارد، زیرا زندگی او موقتی بود و به عبارتی نمیتوانست برای آینده زندگی کند و یا هدفی داشته باشد. پژوهشهایی که در مورد معدنچیان بیکار انجام گرفته است، نشان میدهد که آنان از نوعی مرحله دگرگون شده ویژهای -مرحله درونی- که برخاسته از وضع نابسامان دوران بیکاری آنانست، رنج میبردند. زندانیان نیز از این «تجربه مرحلهای» عجیب رنج میبردند. در اردوگاه زندانی یک واحد زمانی، مثلا یکروز را ساعت به ساعت با شکنجه سپری میکرد و خستگی پایان ناپذیر به نظر میرسید. واحد زمانی طولانیتر، مثلا یک هفته به سرعت میگذشت. من معتقد بودم که در اردوگاه یک روز درازتر از یک هفته به نظر میرسید و رفقایم هم با من هم عقیده بودند. آنچه را که ما در مورد گذشت زمان تجربه میکردیم شگفت انگیز بود! و در اینجا انسان به یاد، کوه سحرآمیز، نوشته توماسمان میافتد که دارای پارهای از نکات برجسته روانشناسی است.مان پیشرفت معنوی کسانی را که در موقعیت روانشناسی مشابهی بودند مطالعه کرد. به طور مثال بیماران مسلول را در یک آسایشگاه مورد مطالعه قرار داد که نمیدانستند چه زمانی از آنجا مرخص خواهند شد. آنان نیز زندگی مشابهی را بدون هدف و آینده تجربه میکردند.
یکی از زندانیانی که در ابتدای ورودش همراه با ستونی از زندانیان جدی از ایستگاه ترن به اردوگاه میرفت، بعدها برایم نقل کرد که در آن لحظه احساس میکرد در تشییع جنازه خود شرکت جسته است. زیرا زندگیش را کاملا بدون آینده میدید. و زندگی را آنچنان پایان یافته لمس میکرد که گویی مرده است. البته این احساس مرگ با عوامل دیگری تشدید میشد، از نظر زمانی به علت نامحدود بودن دوره زندانش که به شدت هم احساس میشد، از نظر مکانی محدوده تنگ زندان آزارش میداد. هر آنچه که در پس سیمهای خاردار بود به نظرش متروک، دور از دسترس و به عبارتی غیر واقعی جلوه میکرد. چنانکه مردم و رویدادهای خارج از اردوگاه و همه زندگی طبیعی برایش جنبه شبحی را پیدا میکرد. زندگی خارج را تا آنجا که میتوانست به چشم ببیند، چنان به نظرش میرسید که گویی مرد مردهای از دنیای دیگر بدان مینگریست.
کسی که هدفی در آینده نمیدید، ناچار تسلیم واپس نگری میشد و اندیشههای گذشته را نشخوار میکرد که همین باعث سقوط او میشد.
پیش از این در زمینه تمایل به واپس نگری که سبب میشد زندانی «حال» را بهتر تحمل کند سخن گفتیم. این مکانیسم شخص را قادر میساخت که خوف و دهشت حال را غیر واقعیتر احساس کند، اما تهی کردن حال از واقعیتش خود خطرناک بود. زیرا در این صورت فرصتهایی را که پیش میآمد- فرصتهایی که واقعا وجود داشت- و امکان داشت به زندگی اردوگاهی معنای مثبتی ببخشد را نادیده میانگاشتیم و به آسانی از کنار آنها رد میشدیم. با توجه به «زندگی موقتمان» که خود یک زندگی غیرواقعی و عامل مهمی به شمار میرفت و میتوانست موجب شود زندانی تعادل خود را از دست بدهد، به عبارتی همه چیز بیمعنی میشد. این زندانیان فراموش میکردند که چنان شرایط دشوار استثنایی اغلب فرصتی به انسان میدهد تا از نظر روحانی فراسوی خود گام گذارند. آنان به جای اینکه دشواریهای اردوگاه را سنگ محکی بدانند از نیروی درونی خود، زندگی را جدی تلقی نمیکردند و آنرا به عنوان چیزی که نتیجهای در بر نداشت تحقیر میکردند و ترجیح میدادند چشمهایشان را ببندند و در گذشته زندگی کنند. البته زندگی برای چنین اشخاصی بیمعنا نیز میشد.
طبیعی است که تنها شمار کمی به اوج والای روحانیت دست مییافتند. اما به شمار کمی هم این فرصت دست میداد که حتی با وجود شکستهای آشکار دنیاییشان، و مرگ، به عظمت انسانی برسند، و این کمالی بود که آنان هرگز نمیتوانستند در شرایط عادی بدان دست یابند. در مورد باقی ما که افرادی معمولی و بیعلاقه بودیم سخن بیسمارک صادق بود: «زندگی مانند رفتن به دندانپزشک است، چون انسان همواره منتظر دردناکترین لحظات است در حالی که آن لحظات را پشت سر گذاشته است.» از اینها که بگذریم، میتوانم بگویم که بیشتر مردان در اردوگاه کار اجباری معتقد بودند که فرصتهای واقعی زندگی را از دست دادهاند. ولی با این حال در واقعیت از این فرصتها و مبارزات هنوز هم وجود داشت. انسان میتوانست در این تجارب نیز پیروز شود و زندگی را به پیروزی درونی سوق دهد، یا برعکس از مبارزه درگذرد و مانند اکثر زندانیان، زندگی نباتی را برگزیند.
هرگونه تلاش در مبارزه با تاثیر «روان بیماری زای» محیط زندان بر زندانی، چه به وسیله روان درمانگری و یا دیگر روشهای بهداشت روان، میبایست بر این اصل استوار باشد که نیروهای درونی زندانی را با نشان دادن هدفهای آتی، برانگیزاند. و روزنه امیدی بر او بگشاید. برخی از زندانیان به طور غریزی خود میکوشیدند به هدفی چنگ بیندازند. زیرا یکی از ویژگیهای بشر اینست که او تنها میتواند با امید به آینده زندگی کند. Sab specie aeterni tatsi، گرچه زندانی گاهی برای امید بستن به چیزی باید به خود فشار آورد، ولی این فشار خود در دشوارترین لحظات زندگیش موجب رهاییش میشود.
یکی از تجارب شخصی خودم را برایتان بازگو میکنم. در حالیکه از شدت درد به خود میپیچیدم (در اثر پوشیدن کفش پاره پاهایم زخم شده بود) چند کیلومتری را با ستون گوشتی از زندانیان از اردوگاه به سمت محل کار، لنگ لنگان رفتم. سرمای سخت و باد تلخ به صورتم میکوفت. پیوسته به مشکلات کوچک بیپایان زندگی سراسر مشقت بار خود میاندیشیدم. به اینکه غذا امشب چه خواهند داد. اگر به عنوان یک جیره اضافی یک تکه سوسیس بدهند، آنرا با تکه نانی عوض کنم؟ یا آخرین سیگارم را که دو هفته پیش با بن به دست آوردم با یک کاسه سوپ مبادله کنم؟ چگونه میتوانم تکه سیمی پیدا کنم و بجای بند کفش از آن استفاده کنم. آیا خواهم توانست به موقع به گروه کار همیشگی خود بپیوندم یا مجبور خواهم شد به گروه دیگری ملحق شوم که سرکارگر بیرحمی دارد؟ چه کنم بتوانم با کاپو رابطه خوبی برقرا کنم؟ کاپویی که میتواند کمکم کند به جای این پیاده رویهای وحشتناک و دراز روزانه، کاری در اردوگاه به دست آورم؟ از اینکه ناچار بودم، هر روز و هر ساعت به این مسایل ناچیز بیندیشم، جانم به لب رسیده بود. و کوشیدم اندیشههایم را به موضوع دیگری مشغول دارم. ناگهان خود را در روی سکوی اطاق گرم و روشن سخنرانی دیدم. در برابرم عدهای سراپاگوش در صندلیهای نرم فرو رفته و به سخنانم گوش میدادند. موضوع سخنرانیام روانشناسی اردوگاه کار اجباری بود! همه آنچه زیر فشارم قرار داده بود به صورت عینی در آمد، که در آن لحظه کم کم جنبه علمی برایم پیدا میکرد. من با این شیوه توانستم به گونهای در اوضاع محیطم، و بر رنجهای آن لحظه مسلط شوم، و آنها را چنان میدیدم که گویی به گذشته تعلق دارند. ناگهان من و مشکلاتم انگیزه یک مطالعه روانی- علمی شد که خود به عهده گرفتم. اسپینوزا در کتاب اخلاق خود میگوید به محض اینکه ما تصویر روشن و دقیقی از عواطف خود رسم میکنیم، عواطف در حال رنج، از رنج کشیدن باز میایستد.
زندانی که امید به آینده خود را از دست داده بود، محکوم به فنا بود و با از دست دادن ایمان به آینده، دستاویز معنوی خود را نیز به یکباره از دست میداد، او خود را محکوم به فروپاشیدن و پوسیدگی جسمانی و روانی میدید. معمولا این فروپاشی به شکل یک بحران و کاملا ناگهانی اتفاق میافتاد و زندانیان با تجربه اردوگاه با نشانههای آن آشنا بودند. ما همه از این لحظه شوم بیشتر برای دوستانمان وحشت داشتیم تا خودمان. معمولا هم جریان چنین شروع میشد که زندانی یک روز صبح از بلند شدن و لباس پوشیدن و شستشو یا رفتن به زمین رژه خودداری میورزید. التماس و فشار و تهدید نیز چون آب در هاون کوبیدن بود. زندانی از دست رفته در جای خود دراز میکشید و حرکتی هم نمیکرد. اگر این بحران همراه یک بیماری پدید میآمد، زندانی از رفتن به بخش بهداری و یا از دریافت هرگونه کمکی خودداری میکرد. به واژهای دیگر، او از همه چیز دست میشست. در بستر خود در مدفوع و ادرار خود میلولید و دیگر چیزی آزارش نمیداد.
من خود یکبار شاهد ارتباط نزدیک قطع امید از آینده، و این تسلیم محض خطرناک بود. ف... سرپرست ارشد من که آهنگساز و نویسنده اشعار اپرا و شخص برجستهای بود یک روز به طور محرمانه به من گفت: «دکتر میخواهم چیزی را برایت بگویم. خواب عجیبی دیدهام. در خواب ندایی به گوشم رسید که میتوانم آرزویی در دل بکنم و بگویم چه میخواهم بدانم و به همه پرسشهای من پاسخ داده خواهد شد. فکر میکنی چه پرسیدم؟ پرسیدم جنگ برای من چه وقت پایان مییابد. منظورم را میفهمی دکتر، برای من! آرزو داشتم بدانم چه وقت ما و اردوگاه ما آزاد خواهد شد و رنجهای ما کی به خط پایان خواهد رسید.»
از او پرسیدم چه زمانی این خواب را دیده است.
پاسخ داد، در فوریه ۱۹۴۵. حالا چه تاریخی است، آغاز ماه مارس.
«صدا چه پاسخی داد؟»
یواشکی در گوشم زمزمه کرد، «سیام ماه مارس»
هنگامی که ف.... داستان را برایم تعریف کرد، سرشار از امید و معتقد بود که خوابش تعبیر خواهد شد. اما هر چه به سیام مارس نزدیکتر میشدیم، با اخباری که راجع به جنگ به اردوگاه ما میرسید، میدیدیم که احتمال تعبیر خواب دوستم بسیار کم است. ناگهان روز ۲۹ مارس دوستم بیمار شد و تب شدیدی کرد. ۳۰ام مارس یعنی روزی که به او وعده داده شده بود روز پایان جنگ و رنجهایش خواهد بود، دچار هذیان و بیهوشی شد. روز سی و یکم مارس او مرد. ظاهرا از تیفوس جان سپرد.
کسانی که به رابطه نزدیک بین وضع روحی یک انسان، جرات و امید یا بیجراتی و نومیدی او، و درجه ایمنی از بیماری را میدانند، خوب آگاهند که دست شستن از جرات و امید میتواند تاثیری کشنده داشته باشد. چنانکه علت نهایی مرگ دوست من این بود که آن آزادی که او در انتظارش بود اتفاق نیفتاد و در نتیجه او به شدت دچار نومیدی گردید. که این مساله خود مقاومت بدنش را در برابر تیفوس مزمن به طور ناگهانی پایین آورد و موجب نابودیش شد. ایمان او به آینده و اراده او برای زیستن فلج شد و بدنش بیماری را پذیرفت و سرانجام صدای عالم خواب به حقیقت پیوست.
مشاهدات من از این یک مورد و نتایجی که از آنها گرفتم با یافتهها و مشاهدات سرپزشک اردوگاه کاملا مطابقت میکرد. وی میگفت میزان مرگ و میر از کریسمس۱۹۴۴ تا سال نو ۱۹۴۵ بسیار بیشتر از پیش بوده، این پزشک معتقد بود توجیهی که برای این قوس صعودی میتوانیم بیابیم، شرایط سخت بیگاری یا رژیم بدتر غذایی، یا تغییر هوا یا شیوع بیماریهای مسری نبود. بلکه تنها به این دلیل بود که اکثر زندانیان به این امید زنده بودند که فکر میکردند برای کریسمس به خانههای خود بازخواهند گشت. و چون کریسمس نزدیک میشد و هیچ خبر امید بخشی دریافت نمیکردند، میل به زندگی در آنان کاهش مییافت و نومیدی بر وجودشان چیره میگشت. که این خود تاثیر بس خطرناکی در نیروی مقاومتشان میگذاشت و شمار کثیری از آنان میمردند.
همانطوریکه پیشتر یادآور شدم، هر گونه تلاشی برای حفظ نیروی درونی زندانی در اردوگاه باید در جهت نشان دادن هدفی در آینده، انجام میشد، چنانکه نیچه میگوید «کسی که چرایی برای زیستن داشته باشد، از پس هر چگونهای نیز بر میآید» و این میتواند یک شعار هدایت کننده برای همه تلاشهای روان درمانی گرایانه و بهداشت روانی زندانیان باشد. باید هر وقت فرصتی دست میداد چرایی – یعنی یک هدف- به زندانیان میدادیم تا بتوانیم برای تحمل چگونگی وحشتناک زندگیشان به آنان نیرو ببخشیم. وای بر کسی که دیگر معنایی در زندگیش نمییافت، هدفی و مقصودی هم نداشت، چه خود را در چنین حالی تهی میدید و قادر به ادامه زندگی نبود. و به این ترتیب بود که دیگر دیری نمیپایید. پاسخی که این فرد گم گشته به همه بحثهای امید بخش میداد و آنرا رد میکرد یکی بود: «من دیگر چیزی از زندگی نمیخواهم.» و دیگر چه پاسخی میتوانستیم به چنین شخصی بدهیم؟
در چنین مرحلهای به آنچه که واقعا و جدا نیاز بود، یک تغییر ریشهای در نگرش و طرز تفکر ما به زندگی بود. ما نه تنها باید چنین حالتی را در خود، بازسازی میکردیم، بلکه باید به سایر مردان نومید و افسرده نیز میآموختیم که آنچه اهمیت دارد اینست که زندگی از ما چه میخواهد، نه اینکه ما از زندگی چه انتظاری داریم. ما دیگر نباید درباره معنای زیستن پرسشی میکردیم، بلکه باید در مورد خودمان به عنوان کسانی که مورد بازخواست زندگی قرار گرفتهاند و هر روز و هر ساعت باید پاسخ دهند، میاندیشیدیم. پاسخی که ما میدادیم نباید با واژه و اندیشه میبود، بلکه با کردار راستین و به رفتاری راستین جلوه میکرد. زیرا زندگی نهایتا به معنای مسئول بودن برای یافتن پاسخ راستین به دشواریها و مشکلات آن و انجام وظایفی است که پیوسته فرا راه هر فردی قرار میگیرد.
این وظایف و در نتیجه معنای زندگی نزد افراد مختلف، و لحظه به لحظه، به شکل متفاوتی بروز میکند. از اینرو تعریف معنای زندگی و دادن یک فرمول، ناممکن است. هرگز نمیتوانیم پرسشهای در مورد معنای زندگی را با عبارات گسترده و کلی پاسخ دهیم. «زندگی» به معنای چیز مبهم نیست، بلکه برعکس چیزی است بسیار واقعی و قابل لمس، همانگونه که وظایف موجود در زندگی نیز بسیار واقعی و لمس پذیرند. این وظایف سرنوشت بشر را که ویژه خود اوست میسازد. هیچ فرد یا هیچ سرنوشتی را نمیتوان با فرد یا سرنوشت دیگری مقایسه کرد. هیچ موقعیتی تکرار نمیگردد و به هر موقعیتی پاسخ متفاوتی باید داده شود. گاهی موقعیتی که مرد در آن قرار میگیرد، ایجاب میکند با عملی که در پاسخ به آن موقعیت در پیش میگیرد، سرنوشتش را شکل بخشد گاهی اگر از فرصت استفاده کند و به وضع موجود و آنچه هست بیندیشد، برایش سودمندتر خواهد بود. گاهی نیز لازم است سرنوشت خود را بپذیرد و رنجهایش را تحمل کند. هر موقعیتی با استثنایی بودن خود مشخص میشود و هماره یک پاسخ راستین برای هر مشکلی که در پیش روی است وجود دارد.
وقتی انسان پی میبرد که سرنوشت او نیز رنج بردن است، ناچارست رنجش را به عنوان وظیفه – وظیفهای استثنایی و یگانه- بپذیرد. ناگزیر باید این حقیقت را بپذیرد که در رنج بردن نیز در جهان تک و تنهاست. هیچکس نمیتواند او را از رنجهایش برهاند و یا به جای او رنج برد. تنها فرصت موجود، بستگی به نحوه برخورد او با مشکلات و تحمل مشقات دارد.
برای ما زندانیان این اندیشهها جدا از واقعیت نبود و به ما کمک هم میکرد. زیرا حتی در بدترین شرایط نیز که هیچ راه گریزی به نظر نمیرسید، ما را از نومیدی رهایی میبخشید. مدتها بود که ما مرحله پرسش درباره معنای زندگی را پشت سر گذاشته بودیم.
پرسش سادهای که به ما نشان میدهد، زندگی یعنی دست یافتن به هدفی از راه خلاقیت فعال، چیز ارزنده برای ما معنای زندگی در بر گیرنده دورهای وسیع از زندگی و مرگ، رنج کشیدن و مردن بود.
وقتی به معنی رنج پی بردیم، از کاهش دادن یا سبک کردن شکنجههای اردوگاه از راه نادیده انگاشتن آنها، یا تصورات واهی و خوش بینی ساختگی، سرباز میزدیم. در واقع رنج کشیدن برای ما وظیفهای شده بود که نمیخواستیم به آن پشت بکنیم. ما به فرصتهای پنهانی رنج کشیدن برای کمال پی برده بودیم. فرصتهایی که ریلکه شاعر آلمانی را بر آن داشت چنین بنگارد، «چه قدر رنج و مشقت را باید پشت سر بگذاریم!» ریلکه چنان از رنج کشیدن سخن میگوید، که سایرین از کار کردن. ما رنج بسیار باید میبردیم. از اینرو، میبایست با این رنجها رویاروی میشدیم و میکوشیدیم لحظات ضعف و اشکهای پنهانی را به حداقل برسانیم. اما نیازی نبود از اشکهای خود شرمنده باشیم، چه این اشکها خود شاهدی بر آنست که انسان دلاورانه و برافراشته قامت، رنجها را تحمل میکند.
اما تنها شمار کمی به این مساله پی برده بودند. برخی از زندانیان با شرمندگی اعتراف میکردند که گریه کردهاند، مانند رفیقی که از او پرسیدم: «آماس پایش را چگونه درمان کرده» پاسخ داد «با گریه از تنم بیرون راندم»
روان درمانی یا بهداشت روان درمانی آغاز شد که توانستیم در اردوگاه افراد را به طور انفرادی یا جمعی درمان کنیم. تلاشهایی که از نظر روان درمانگری فردی انجام میشد، اغلب نوعی (نجات زندگی) و معمولا برای جلوگیری از عمل خودکشی بود. مقررات سخت اردوگاه هرگونه تلاشی را برای نجات مردی که قصد خودکشی داشت، منع میکرد. به طور مثال قطع طنابی که زندانی سعی میکرد خود را با آن به دار آویزد، ممنوع بود. پس جلوگیری از وقوع چنین رویدادهایی اهمیت داشت.
من دو مورد را به یاد دارم که امکان داشت به خودکشی بیانجامد و شباهت زیادی هم به یکدیگر داشت. هر دو زندانی از قصد خودکشی صحبت کرده بودند و هر دو علت خودکشی را همان جمله معمول که دیگر انتظاری از زندگی ندارند را میگفتند. در هر دو مورد باید به آنان تفهیم میکردیم که هنوز هم زندگی از آنان انتظار داشت، چیزی در آینده در انتظار آنان بود. در واقع ما پی بردیم که یکی از آندو فرزندی داشت که در کشور خارجی در انتظار او بود، فرزندی که او به حد پرستش دوست میداشت. برای دیگری هم چیزی مطرح بود نه شخص. دوم مرد دانشمندی بود که یک سری کتاب نوشته بود و باید آنان را به پایان میبرد. هیچکس دیگری نمیتوانست جای این دانشمند را پر کند، چنانکه هیچ کس نمیتوانست جای آن پدر را برای فرزند پر کند.
این یکتایی و وحدت که هر فرد را از دیگری ممتاز میسازد و به هستی او معنا میبخشد، در کارهای خلاقه نیز مانند عشق بشری تاثیر میگذارد. وقتی به ناممکن بودن جابجایی فردی با دیگری پی میبریم، آنگاه با مسئولیت فرد نیز در برابر هستی خویش. ادامه آن با همه عظمتش آشنا میشویم. مردی که به مسئولیت خویش در برابر یک انسان که مشتاقانه در انتظار اوست، یا در برابر یک کار ناتمام آگاه است، هرگز نخواهد توانست دست به خودکشی بزند، او همچنین «چرای» هستیاش را میداند و توان آنرا نیز خواهد داشت که با هر «چگونهای» در افتد.
طبیعی است که در اردوگاه، فرصت چندانی برای درمان دسته جمعی وجود نداشت. گاهی یک الگوی راستین به مراتب موثرتر از کلام بود. زندانبان ارشد که با مقامات زندان همدل نبود، با رفتار عادلانه و تشویش آمیز خود از هزاران فرصت استفاده کرده و تاثیر اخلاقی شگفتی بر کسانی میگذاشت که زیر نظر او بودند.
چه تاثیر فوری، همواره موثرتر از واژه است. اما گاهی صحبت نیز بیتاثیر نبود و این زمانی بود که به علت پارهای از شرایط بیرونی، پذیرش ذهنی تشدید میشد. یکی از موارد را به یاد دارم. وضعی پیش آمد که باید روی زندانیان یک کلبه کار میکردیم، که پذیرش ذهنی این زندانیان به علت موقعیت بیرونی ویژهای تشدید شده بود.
روز بدی بود، به هنگام مراسم رژه، اعلام کردند بسیاری از کارها را از آن پس خرابکاری به حساب آورده و شخص مجرم بلافاصله به دار آویخته خواهد شد. از جمله این جرمها، بریدن نواری از پتوهای کهنه «برای مچ بند» و دزدیهای جزیی بود. چند روز پیش هم یک زندانی گرسنه وارد سیب زمینی انبار شده و مقداری دزدیده بود. دزدی برملا شد، و بعضی از زندانیان «دزد» را شناسایی کردند. وقتی خبر به گوش مقامات اردوگاه رسید، دستور دادند که یا دزد را تحویل دهیم و یا همه اردوگاه تمام روز را بیغذا خواهند ماند. طبیعی است که ۲۵۰۰ نفر تصمیم گرفتند روزه بگیرند.
شامگاه آنروز روزه داری، همه در کلبههای خود مغموم دراز کشیده بودیم کسی حرفی نمیزد و هر واژهای چون پتکی بر سرمان زده میشد. بدتر از همه اینکه برق هم خاموش شد. دیگر جان همه به لب رسیده بود. اما نگهبان ارشد ما مرد عاقلی بود. شروع کرد به صحبت کردن درباره همه چیزهایی که در آن لحظه از ذهن ما میگذشت. از رفقایی حرف میزد که در چند روز گذشته چه در اثر بیماری و چه خودکشی در گذشته بودند. اما ضمنا یادآور شد که میداند علت مرگ واقعی آنان این بود که دست از امید شسته بودند. او معتقد بود که باید راهی وجود داشته باشد که بتوان جلوی امکان وقوع چنین حوادثی را گرفت و نگذاشت قربانیان آینده به این مرحله ذهنی برسند. و از من خواست راهگشای زندانیان باشم.
خدا میداند که من اصلا حوصله نداشتم، توضیحات روانشناختی بدهم و یا موعظه کنم و به رفقایم نوعی دستورات مراقبتی بدهم. سرد و گرسنه بودم. تندخو و خسته شده بودم، اما باید تلاش میکردم و از این فرصت استثنایی سود میجستم. حالا تشویق بیش از هر چیزی به کار میآمد و نیاز به آن احساس میشد.
با این اندیشه صحبت را که جنبه تسکینی داشت آغاز کردم. گفتم که حتی در اروپا و در ششمین زمستان جنگ جهانی دوم، وضع ما چندان هم وحشتناک نبوده، نه آنگونه که ما فکر میکردیم باید باشد. گفتم که هر یک از ما باید از خود بپرسد تاکنون چه چیزهایی را از دست داده است که غیر قابل بازگشت است. فکر کردم برای بیشتر زندانیان میزان آنچه از دست دادهاند واقعا ناچیز بوده است. هر کسی که هنوز زنده بود، دلیلی برای امیدوار بودن داشت. سلامت، خانواده، خوشبختی، تواناییهای حرفهای، ثروت، موقعیت اجتماعی را میشد بار دیگر به دست آورد. از آن گذشته استخوانهای ما هنوز سالم بودند، همه آنچه بر ما رفته بود، میتوانست در آینده برایمان سودمند باشد. آنوقت عبارت نیچه را بازگو کردم، که آنچه موجب مرگ من نشود، مرا نیرومندتر میسازد.
سپس راجع به آینده داد سخن دادم. گفتم در نظر هر شخص بیطرفی، آینده بسیار تاریک به نظر میرسد. بر این عقیده بودم که هر یک از ما میتوانست حدس بزند شانس زنده ماندنش چه قدر کم بود. به آنان گفتم با اینکه هنوز بیماری تیفوس در اردوگاه همه گیر نشده، ولی شانس زنده ماندنش چه قدر کم بود. به آنان گفتم با اینکه هنوز بیماری تیفوس در اردوگاه همه گیر نشده، ولی شانس زنده ماندن خود من پنج درصد است. با این حال، هیچ خیال آنرا ندارم که خود را به نومیدی بسپارم. زیرا هیچکس نمیداند در آینده حتی یک ساعت آینده چه روی خواهد داد و مگر نه اینکه یک سیب را که به آسمان بیندازی به زمین نرسیده هزار چرخ میخورد. حتی اگر انتظار رویدادهای نظامی را هم در چند روز آینده نداشته باشیم، چه کسی بهتر از ما – با اینهمه تجارب اردوگاهی- میداند که گاهی به طور ناگهانی چه شانسهایی – دست کم برای فرد- پیش میآید. به طور مثال ممکن بود زندانی را به طور غیر منتظره به گروه ویژهای منتقل کنند که باز هم به طور استثنایی از موقعیت خوب کاری بهرهمند باشد. زیرا همین چیزها بود که «شانس» زندانی را برآورد میکرد.
در سخنانم با زندانیان گرسنه تنها از آینده و نقابی که بر آن کشیده شده بود حرف نزدم، بلکه از گذشته، زیباییها و روشناییهایش که در تاریکی زندگی کنونیمان میدرخشید نیز سخن گفتم. برای اینکه سخنانم جنبه وعظ نداشته باشد عبارتی را از شاعری بیان کردم: آنچه را که شما تجربه کردهاید، هیچ نیرویی در دنیا نمیتواند از شما بازستاند. نه تنها تجربههای ما، بلکه با همه آنچه انجام دادهایم، همه اندیشههای بزرگی که در سر داشتهایم و از همه آنچه که رنج بردهایم، چیزی را از دست ندادهایم. گرچه همه اینها گذشته است ولی ما اینها را هستی بخشیدهایم. زیرا بودن نوعی هستی است شاید هم مطمئنترین شکل آنست.
سپس در مورد فرصتهای بسیاری که به زندگی معنا میبخشد، سخن گفتم. من به رفقایم (که بیحرکت دراز کشیده بودند و گهگاه آهی میکشیدند) گفتم که زندگی بشر در هر شرایطی هرگز نمیتواند بیمعنا باشد و این معنای بیپایان زندگی رنج و میرندگی، محرومیت و مرگ را نیز در بر دارد. از این انسانهای سرگشته که در تاریکی کلبه به دقت به سخنان من گوش میدادند خواستم که به بحرانی بودن وضع خود پی برند. آنان نه تنها، نباید دست از امید بشویند، بلکه باید ایمان داشته باشند که پا در هوایی مبارزه ما از عظمت و معنایش نخواهد کاست و باید همچنان شهامت خود را حفظ کنند. به آنان گفتم که در این ساعات دشوار و مرگبار دوستی، همسری، یک مرده و یا یک زنده، یا خدا چشم به ما دوخته است و انتظار ندارد نومیدش کنیم. او امید به این بسته است که ببیند ما با سرافراشته رنج میبریم، نه با بدبختی و خفت و هنر مردن را آموختهایم.
و سرانجام سخن از فداکاری به میان آوردم، فداکاری که در هر موردی معنا پیدا میکرد. و در طبیعت این فداکاری بود که دنیای طبیعی مادی بدان به دیده تعجب مینگریست و آنرا بیمعنی میپنداشت. در حالیکه فداکاری ما در واقعیت معنایی ژرف داشت. من بیپرده به آنان گفتم، کسانیکه ایمان مذهبی دارند این مساله را به آسانی درک میکنند. داستان رفیقی را برایشان بازگو کردم که در ابتدای ورود به اردوگاه، با خدای خود پیمان بسته بود که رنج و مرگ را به جان میپذیرد، تا کسی را که دوست میداشت دچار سرانجام وحشتناکی نشود. برای این مرد رنج و مرگ پرمعنا بود، فداکاری او معنایی بس ژرف داشت. او نمیخواست برای هیچ بمیرد. همانطور که هیچ یک از ما نمیخواهیم چنین بمیریم.
منظور من از بکار گرفتن همه این واژهها این بود که در آن زمان، و در آن کلبه، و در آن وضع مرگبار، معنایی برای زندگی زندانیان بیابم و به دیده باز شاهد تلاش موفقیت آمیز خود بودم. زیرا وقتی برق روشن شد، پیکرهای نحیف دوستانم را دیدم که افتان و خیزان و با دیدگان اشک الود برای سپاسگزاری به سمت من میآمدند، اما باید اعتراف کنم که به ندرت پیش میآمد من نیرویی برای سهیم شدن در رنجهایشان داشته باشم و با این حساب گویا فرصتهای بیشماری را برای اینکار از دست داده بودم.
و اینک بپردازیم به سومین مرحله واکنشهای روانی یک زندانی یعنی روانشناسی زندانی پس از آزادی. اما پیش از آنکه این مساله را روشن کنم، باید به پرسشی اشاره کنم که اغلب از روانشناس میشود، به ویژه که روانشناس خود زندانی بوده باشد. نظر شما در مورد رفتار روانشناسی نگهبانان اردوگاه چیست؟ چگونه ممکن است انسانی که آمیختهای از گوشت و خون است، رفتاری را که بسیاری از زندانیان بازگو میکنند با آنان اعمال کرده باشند؟ وقتی انسان این داستانهای هولناک را میشنید و وقتی باور میکرد که همه آنچه زندانیان نقل میکنند اتفاق افتاده است و افسانه نیست انسان از خود میپرسید از نظر روانشناسی چگونه ممکن است انسانی، انسان دیگر را آنچنان شکنجه کند. برای اینکه بتوانیم – بیآنکه وارد جزییات شویم- به این پرسش، پاسخ دهیم باید به چند چیز اشاره کنم:
نخست اینکه، در میان نگهبانان عدهای سادیست یا آزارگر به معنای واقعی بالینی آن وجود داشت.
دو دیگر، هنگامی که مقامات اردوگاه برای انجام ماموریتهای سخت نیاز به افرادی داشتند، آنان را از میان این آزارگران بر میگزیدند.
هنگامی که به ما اجازه داده میشد (پس از دو ساعت کار طاقت فرسا در یخبندان تلخ) خودمان را در کنار آتشی که با خرده چوب درست کرده بودیم، گرم کنیم، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدیم. اما در همین لحظات کوتاه خوشی نیز، سرکارگرانی بودند که از گرفتن آن خوشی از ما بس لذت میبردند. هنگامی که نه تنها نمیگذاشتند کنار آتش بایستیم بلکه آن آتش زیبا را روی برفها پخش میکردند، برق لذت در چشمانشان میدرخشید! هماره در میان زندانیان کسانی بودند که در شکنجه و آزارگری تخصص داشتند، و اس. اسها وقتی از کسی خوششان نمیآمد او را به این افراد آزارگر حواله میدادند. سوم اینکه اکثر نگهبانان در اثر سالهای متمادی کار در اردوگاه و ناظر بودن بر شیوههای بیرحمانه و وحشیانه اردوگاه در شکنجه زندانیان، احساساتشان مرده بود. این مردانی که از نظر اخلاقی و روانی سنگ شده بودند، حداقل کاری که میکردند این بود، که خود از نقش فعال در آزارگری سرباز میزدند، اما دیگر مانع آزار رسانی سایرین نمیشدند.
چهارم، در میان نگهبانان هم پیدا میشد کسانی که دلشان به حال ما میسوخت. برای نمونه به ذکر فرمانده اردوگاهی که من از آنجا آزاد شدم بسنده میکنم.
پس از آزادی ما معلوم شد که این فرمانده مبلغ زیادی از جیب خود پول خرج کرده تا از نزدیکترین بازار، برای زندانیان خود دارو بخرد و این مساله را تنها پزشک اردوگاه که خود یک زندانی بود میدانست و بس. اما نگهبان ارشد اردوگاه که خود از زندانیان بود، سخت گیرتر از هر افسر اس. اس رفتار میکرد. در حالیکه فرمانده اردوگاه، تا آنجا که من میدانم هرگز دستش را روی ما بلند نکرد، این نگهبان با کوچکترین فرصتی که مییافت زندانیان را به باد کتک میگرفت.
بنابراین با دانستن اینکه این مرد یا نگهبان اردوگاه بود یا یک زندانی، چیزی را حل نمیکرد. در میان هر گروهی مهر انسانی به چشم میخورد، حتی در کسانی که ما به راحتی مورد ملامت قرار میدهیم. مرز بین گروهها دارای وجه مشترکی است، و ما نباید با گفتن اینکه این مردان فرشتهاند و آن دسته دیگر اهریمن، به نتیجه برسیم.
مسلما وقتی یک نگهبان یا یک سرکارگر با وجود همه کنترلهای اردوگاه، نسبت به زندانیان رفتار مهر آمیزی داشت، در جهت مثبت و انسانی گام بر میداشت، اما پستی زندانی را که با رفقای زندانی خودش آنچنان رفتار ناشایستی داشت چگونه میتوان توجیه کرد. پر واضح است که کمبود شخصیت چنین مردانی برای زندانیان منقلب کننده بود، در حالیکه از کوچکترین حرکت مهرآمیز هر یک از نگهبانان عمیقا به هیجان میآمدند. چنانکه روزی یک سرکارگر پنهانی تکه نانی به من داد که تردید ندارم از جیره صبحانهاش ذخیره کرده بود. در آن لحظه، آنچه اشک را به دیدگانم جاری کرد تکه نان نبود، بلکه چیزی از انسانیت بود که این مرد به من داد، واژهها و نگاهی بود که همراه دادن نان به چهرهام گسترد و گوشهایم را نوازش داد.
از همه آنچه برایتان گفتم، پی میبریم که در جهان تنها دونژاد وجود دارد.نژاد مردان کامل و ناقص. این دونژاد در همه جا یافت میشوند زیرا در میان همه گروههای اجتماع نفوذ میکنند. هرگز نمیتوان گفت این گروه کاملا کامل است و این گروه ناقص. به این ترتیب هیچ گروهی از «نژاد خالص» نیست و بنابراین گهگاه به اینگونه افراد کامل در میان نگهبانان اردوگاه هم بر میخوردیم.
زندگی در اردوگاه کار اجباری زوایای روح انسان را میشکافد و ژرفای آنرا نمایان میسازد. آیا شگفت انگیزست که در آن ژرفاهای روح انسانی بار دیگر تنها به خصوصیاتی از انسان برخوریم که طبیعتش آمیختهای از خوب و بد باشد؟ شکافی که خوب را از بد جدا میسازد، از همه انسانها میگذرد، به پایینترین سطح میرسد و حتی در ژرفای آنچه که در اردوگاه کار اجباری بنیان گذارده است، آشکار میگردد.
و اکنون در آخرین فصل روانشناسی اردوگاه کار اجباری، میرسیم به روانشناسی زندانی که آزاد شده است. در توصیف تجربههای آزادی که طبیعتا باید از تجربههای خودم باشد، به آن بخشی خواهم پرداخت که از صبح روزی است که پرچم سفید پس از روزهای پراضطراب برفراز دروازههای اردوگاه به اهتزاز در آمد. در این زمان حالت سرگردانی درونی ما تبدیل به استراحت شد. اما اگر بگوییم از خوشحالی دچار جنون شده بودیم اشتباه کردهایم. پس چه اتفاقی افتاد؟
ما زندانیان با گامهای خسته خودمان را به سوی دروازههای اردوگاه میکشیدیم. با ترس و دلهره به اطراف مینگریستیم و با نیم نگاه یکدیگر را سوال پیچ میکردیم. بعد چند گامی به بیرون اردوگاه میرفتیم. این بار کسی بر سرمان فریاد نمیزد و هیچ نیازی نبود برای فرار از لگد یا کتک جا خالی بدهیم. نه! اینجا حتی نگهبانان به ما سیگار تعارف میکردند! ابتدا آنان را نشناختیم، زیرا با شتاب لباسهایشان را عوض کرده و لباس شخصی پوشیده بودند. به آرامی در امتداد جادهای که از اردوگاه منشعب میشد، قدم میزدیم. پاهایمان درد گرفت و ممکن بود هر لحظه بپیچد. اما همچنان لنگ لنگان میرفتیم و میخواستیم اطراف اردوگاه را برای نخستین بار با دیدگان مردان آزاد ببینیم. با خود تکرار میکردیم «آزادی» اما هنوز نمیتوانستیم باور کنیم که آزادیم. ما طی سالیان متمادی که در آرزوی آزادی بودیم آنقدر این واژه را بر زبان رانده بودیم که دیگر معنای خود را از دست داده بود. دیگر واقعیت آزادی به ضمیر آگاهمان رخنه نمیکرد و نمیتوانستیم این حقیقت را بپذیریم که اکنون آزادی از آن ما بود.
به چمن پر از گل رسیدیم، گلها را دیدیم و به یاد آوردیم که آنها همیشه آنجا بودند، اما ما هیچ احساسی نسبت به آنها نداشتیم. نخستین جرقه شادمانی زمانی سرشارمان کرد که خروسی را با دم رنگارنگ دیدیم. اما این جرقه همچنان چون نقطه کوری باقی ماند زیرا ما به این دنیا تعلق نداشتیم.
شامگاهان وقتی که بار دیگر همه در کلبههایمان گرد آمدیم یکی در گوش دیگری زمزمه کرد «بگو ببینم امروز خوشحال بودی؟» و آن مرد با شرمندگی گفت «راستش را بخواهی، نه» و او نمیدانست که ما همه همین احساس را داشتیم. در واقع ما احساس خوش بودن و خوشحال شدن را از دست داده بودیم و باید به تدریج این هنر خوش بودن را دوباره میآموختیم. آنچه که از نظر روانشناسی برای زندانیان از بند رسته اتفاق میافتاد، شخصیت زدایی نام داشت. همه چیز غیر واقعی به نظر میرسید. مانند رویا. ما باور نداشتیم که آنچه میبینیم واقعی است. در سالهای گذشته چه بسا در خواب گول خورده بودیم. خواب میدیدم که روز آزادی فرا رسیده، ما آزاد شدهایم، به کاشانه خود بازگشتهایم و به دوستانمان خوش آمد میگفتیم، همسرمان را در آغوش میگرفتیم، بر سر میز نشسته و از آنچه که بر ما رفته بود و حتی از خوابهایی که از روز آزادی دیده بودیم سخن میگفتیم. و آنگاه... سوت زندانبان پایان رویای آزادی ما بود و حالا این خوابها به حقیقت پیوسته است. اما آیا میتوانستیم باور کنیم؟
بدن کمتر از ذهن نیروهای بازدارنده دارد و از همان لحظه نخست حداکثر استفاده را از آزادی میکرد. زندانی پس از به دست اوردن آزادی ساعتها و روزها چون قحطی زدهها حتی در نیمه شبان نیز غذا میخورد. آنچه انسان را به شگفتی وا میدارد اینست که مگر انسان از نظر مقدار چقدر گنجایش خوردن دارد. وقتی یک روستایی که روابط دوستانهای با یکی از زندانیان پیدا کرده بود او را به خانهاش دعوت کرد، این زندانی بیوقفه غذا خورد، قهوه نوشید و کمی که آرامش بدست آورد ساعتها حرف زد. سرانجام از فشاری که سالها ذهنش را میآزرد رها شد. انسان وقتی به حرفهایش گوش میکرد، احساس میکرد که او ناگزیر و مجبور به حرف زدن است و در برابر اشتیاق خود به حرف زدن نمیتواند مقاومت کند. من کسانی را میشناختم که تنها برای مدت کوتاهی (مثلا، در بازرسیهای گشتاپو) چنین عکس العملهایی از خود نشان میدادند. روزها سپری میشد تا اینکه نه تنها زندانی زبان باز میکرد و بدون توقف صحبت میکرد، بلکه چیز دیگری هم در او میشکفت و در این زمان بود که احساسات خاموش به طور ناگهانی زنجیر میگسست.
چند روز پس از آزادی یکروز من در دهکده که چمنزار پر از گل بود کیلومترها راه رفتم. مقصدم بازاری بود که نزدیک اردوگاه قرار داشت. چکاوکها به آسمان پر میکشیدند و صدای شادمانه آنها را میشنیدم. هیچکس در آن اطراف به چشم نمیخورد. چیزی جز زمین وسیع و پهنه آسمان و آوای خوش چکاوکها و آزادی فضا نمیدیدم. ایستادم، به اطرافم نگاه کردم و به آسمان نیز چشم دوختم. آنگاه زانو زدم. در آن لحظه خود و دنیا را فراموش کرده بودم. تنها یک جمله در ذهنم بود. همان جمله همیشگی: «من یزدان را از زندان کوچک خود فراخواندم و او در آزادی پهنه وسیع، پاسخم داد.»
تا چه زمانی زانو زده و این جمله را تکرار میکردم، چیزی به یاد نمیآورم. حتی چیزی که میدانم اینست که در آن روز و در آن ساعت زندگی تازه من آغاز شد. گام به گام پیش میرفتم تا اینکه بار دیگر خودم شدم، یک انسان.
راهی را که باید از تنش و فشار ذهنی روزهای آخر در اردوگاه (از آن جنگ اعصاب تا آرامش ذهنی) طی میکردیم، یقینا خالی از مانع نبود. اگر ما فکر میکردیم که زندانی آزاد شده دیگر به مراقبت روحی نیاز ندارد، دچار اشتباه بودیم. بلکه برعکس باید به این واقعیت توجه میکردیم، مردی که برای آن زمان دراز زیر آنچنان فشار روانی بود، به ویژه که این فشارها به طور ناگهانی رها میشد طبیعتا پس از آزادیش در معرض خطرست. این خطر (به معنای بهداشت روانشناسیاش) واکنش روانشناسی آن فشارهاست. چنانکه بهداشت جسمی کارگر زیر دریایی نیز در صورتیکه محفظهاش را به ناگهان ترک کند (در این لحظه زیر فشار شدید جوی است)، در خطر است. بنابراین مردی که به ناگهان از فشار روانی رسته است، از نظر اخلاقی و بهداشت روانی بسیار آسیب پذیر است.
کسانی که دارای طبعی بدویتر از دیگران بودند، در این مرحله روانشناسی، نمیتوانند از تاثیرات وحشیگریهای زندگی اردوگاهی در امان بمانند. حالا که از آزادی برخوردار بودند، گمان میکردند که میتوانند با هرزگی و به شیوهای ستمگرانه از آن استفاده کنند. تنها چیزیکه باژگون شده بود، این بود که اکنون آنان ظالم بودند نه مظلوم، آنان دیگر از حالت شی بودن در آمده و تبدیل به کسانی شده بودند که با نیروی ارادی و برانگیزانده، بیدادگری میکردند.
آنان شیوه رفتارشان را با تجربههای تلخ و وحشتناک خود توجیه میکردند. که این مساله اغلب در رویدادهای جزیی نیز به چشم میخورد. چنانکه روزی با دوستی از مزرعهای دست در دست میگذشتیم و به سمت اردوگاه میرفتیم، ناگهان به مزرعه گندم سبز رسیدیم. من بیاختیار سعی کردم آنرا لگد نکنم، اما دوستم، با دستش دستم را کشید و مرا کشان کشان از لابلای گندم برد. من مکث کردم که مبادا گندم جوان را لگدمال کنم. دوستم برآشفت. نگاه پر از خشمی به من انداخت و فریاد زد، «ببینم! آنچه که از ما گرفتهاند کافی نیست؟ همسرم و فرزندم را به اتاق گاز فرستادهاند و حالا تو مرا از لگدمال کردن چند ساقه گندم منع میکنی!»
تنها به آرامی و حوصله باید به این مردان میفهماندیم که هیچکس حق ندارد خطا کند، حتی اگر به او ستم رفته باشد. ما باید با تلاش پیگیر آنان را به سوی این حقیقت میراندیم وگرنه نتایجی شومتر از، از دست دادن چند هزار ساقه گندم به بار میآمد. من هنوز یک زندانی را به یاد میآورم که آستینهایش را بالا زد، دست راستش را زیر چشم گرفت و فریاد زد «بریده باد این دست من، اگر آنرا پس از بازگشت به خانهام به خون ستمگران نیالایم!» من تاکید میکنم که گوینده این واژهها، انسان بدی نبود، بلکه بهترین رفیق من در اردوگاه و پس از آزادی بود.
علاوه بر بیمارگونگی اخلاقی که ناشی از رهایی ناگهانی از فشار بود، دو تجربه اساسی دیگر نیز شخصیت زندانی آزاد شده را تهدید میکرد: یکی تلخی زندگی پس از آزادی و دوم سرخوردگی، پس از بازگشت به زندگی پیشین.
تلخی زندگی به علت مسائلی بود که او در شهرش با آن مواجه میشد. به این معنا که وقتی به شهر خود باز میگشت، در بسیاری جاها با سردی او را پذیرا میشدند و جملات پیش پا افتاده تحویلش میدادند. به همین دلیل تبدیل به انسان گزندهای میشد و از خود میپرسید چرا متحمل آن همه رنج و مشقت شده است. وقتی همان جملات کلیشهای را از مردم میشنید که «ما نمیدانستیم» و یا «ما هم رنج کشیدهایم»، به خود میگفت آیا واقعا اینها جملات بهتری برای گفتن ندارند؟
اما مساله و تجربه سرخوردگی چیزی دیگر است. اینجا دیگر حکایت دوستی نبود (که سطحی نگری و نداشتن احساس بود، که بیزار کننده بود، که شخص سرانجام احساس میکرد میخواهد به گوشهای بخزد و دیگر صدای انسانی را نشنود و چهره انسانی را نبیند) بلکه داستان سرنوشت بود که آنچنان ظالمانه و بیرحمانه او را در هم کوبیده بود. مردیکه سالها فکر میکرد حد مطلق همه رنجهای ممکن را لمس کرده است، در اینجا به این نتیجه میرسید که رنج حدودی نمیشناسد و او هنوز هم باید رنج بکشد، بیشتر از پیش.
وقتی ما از کوشش برای ایجاد شهامت روانی یک زندانی در اردوگاه صحبت میکردیم، بر آن بودیم که دریچه امیدی را در آینده برای او باز کنیم. باید به یادش میآوردیم که زندگی هنوز در انتظار اوست و انسانی منتظر بازگشت اوست. اما پس از بازگشت؟ زندانیانی بودند که پی بردند هیچگاه کسی در انتظارشان نبود. وای به حال کسی که دید انسانی که خاطرهاش به تنهایی در اردوگاه به او امید میبخشید دیگر وجود ندارد! وای به حال کسی که وقتی رویایش به حقیقت پیوست و سرانجام آزاد گشت، آزادی را کاملا متفاوت از آنچه در اشتیاقش بود، یافت! شاید سوار واگن برقی میشد، به خانهای میرفت که سالها در ذهنش جان داشت، در عالم درون، زنگ در را به صدا در میآورد - درست همانگونه که در هزاران رویای خود کرده بود- تنها برای اینکه این حقیقت را دریابد که کسی که باید در را باز کند دیگر آنجا نیست و هرگز هم نخواهد بود. ما همه در اردوگاه به یکدیگر میگفتیم که هیچ شادی دنیایی نخواهد توانست آن همه رنجی را که متحمل شدهایم، جبران کند. ما به شادمانی روزگار آزادی دل نبسته بودیم و این امید نبود که به ما شهامت میبخشید و به رنجهای ما، فداکاریهای ما و مردن ما معنا میبخشید. اما برای غم و اندوه هم دیگر آمادگی نداشتیم. این سرخوردگی که در انتظار شمار زیادی از زندانیان بود، تجربهای سخت بود که پشت بسیاری را به خاک رساند و برای یک روانپزشک نیز دشوار بود که به آنان کمک کند تا بر احوال غمزده خود چیره شوند. اما این هم نباید موجب دلسردی روانپزشک شود، برعکس باید انگیزهای تازه به شمار آید.
برای هر زندانی از بند رستهای روزی فرا میرسد که وقتی به دوران اسارت خود مینگرد و تجارب اردوگاهی را زیر و رو میکند، باور نخواهد کرد که چنان روزگار دشواری را تحمل و سپری کرده است. همچنان که سرانجام روز آزادیش فرا رسید و همه چیز در نظرش چون رویای زیبایی بود، روزی هم فرا خواهد رسید که تجربههای اردوگاهیاش چون کابوس رنجش خواهد داد.
این تجربههای گرانبها برای مردی که به سوی خانهاش گام بر میدارد احساس شگرفی میآفریند، که پس از آن همه رنجی که جان و روانش متحمل شده، دیگر چیزی نبود که او از آن بترسد مگر خدا.
لینک دانلود