loading...
مجله اینترنتی فهادان
بازار فهادان
آخرین ارسال های انجمن
سر دبیر بازدید : 852 پنجشنبه 1393/11/16 نظرات (0)

سلطان محمود و ایاز

نام سلطان محمود و ایاز را بسیار شنیده‌اید، از او حکایت‌ها گفته‌اند و قصه‌ها در کتاب نوشته‌اند.

یک روز سلطان محمود با چند نفر از نزدیکان خود به شکار رفته بود. آن‌ها کسانى بودند که به ایاز رشک مى‌بردند و به سلطان محمود همیشه ایراد مى‌گرفتند که چرا ایاز را بیشتر از همهٔ ما دوست داری؟ در او چه هست که در ما نیست.

از قضا‌‌ همان روز هم که این صحبت‌ها به میان آمد. سلطان محمود در جواب آن‌ها گفت:

- «چون ایاز از شما باهوش‌تر و زرنگ‌تر است.»

گفتند باید به ما ثابت کنید گفت:

- «همین امروز در موقع‌اش ثابت خواهم کرد.» طرف عصر سلطان محمود در زیر درختى نشسته بود، و شکار‌ها را جلویش ریخته بودند. از دور در کنار جاده قافله‌اى پیدا شد. سلطان محمود یکى از آن جمع را صدا کرد و در گوش او گفت برو ببین این‌ها کیستند.

آن مرد سوار بر اسبش شد و به تاخت به‌طرف آن‌ها رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و در گوش سلطان محمود گفت:

- «قافله‌ٔ بازرگان هندى است.» باز آهسته پرسید: «چه همراه داشتند؟»

گفت: «نپرسیدم.»

دیگرى را صدا زد و به او گفت:

- «برو ببین بار قاطرهاى این قافله چیست؟»

این آدم هم اسبش را تاخت کرد. رفت و برگشت و در گوش سلطان محمود گفت: «حریر است.»

پرسید: «از کجا آوردند.»

گفت: «نمى‌دانم، نپرسیدم.»

یکى دیگر را صدا زد و در گوشش گفت: «برو ببین این حریر‌ها را از کجا مى‌آورند.»

رفت و برگشت و گفت: «از چین.»

گفت: «نپرسیدى به کجا مى‌برند؟»

گفت: «نه، نفرمودی.»

دیگرى را صدا زد و در گوشش گفت: «برو ببین این حریر‌ها را به کجا مى‌برند.» رفت و برگشت و گفت:

- «به بخارا.» گفت:

- «از این نپرسیدى چه جاى آن بار خواهند کرد؟» گفت: «نه.»

همین‌طور هر یک رفت و فقط جواب یک سؤال سلطان محمود را آورد.

آخر از همه ایاز را صدا کرد و در گوشش گفت:

- «برو ببین آن‌ها کیستند.»

ایاز اسب را تاخت و از دیگران بیشتر معطل شد و چون از دیگران بیشتر معطل شده بود همه خوشحال بودند و به سلطان محمود گفتند:

- «دیدید از همهٔ ما تنبل‌تر است و دیر‌تر آمد. سلطان محمود گفت:» بعد معلوم مى‌شود. «

در این میان ایاز سررسید، سلطان محمود به صداى بلند گفت:

-«ایاز این‌ها که بودند؟»

ایاز گفت: «قربانت گردم این‌ها بازرگان هندى بودند که حریر چینى به بخار مى‌بردند و از آنجا پوست گوسفند به خراسان و پوستین خراسانى به جاهاى سردسیر خواهند برد.»

سلطان محمود گفت:

- این نمونه‌اى از هوش و زرنگى ایاز بود که هر کدام از شما یک مطلبى را آوردید، ولى این یک‌نفر به‌جاى شما چند نفر تحقیق کامل کرد و جواب هر سؤال ما را داد. از این جهت است که من او را بیشتر از شما دوست دارم.

تارنمای مسعود رضانژاد فهادان
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران - جلد هفتم، على‌اشرف درویشیان - رضا خندان (مهابادی) - نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری