سرانجام بخیل
سلمان فارسی: سرانجام بخیل یکی از این هفت حالت است:
- میمیرد و مالش به وارث میرسد و او آن را در معصیت خدا مصرف میکند.
- خدا ظالمی را بر او مسلط میکند و اموالش را با خفت و خواری میگیرد.
- گرفتار هوی و هوس میشود و همه اموال خود را تباه میکند.
- به فکر ساختن ویرانهای میافتد و ثروتش را در این راه از دست میدهد.
- به معصیت و نکبتی گرفتار میشود مانند غرق شدن، آتش سوزی و سرقت.
- به درد بیدرمانی مبتلا میشود و ثروت خود را صرف مداوا میکند.
- ثروتش را در محلی به خاک میسپارد و بعد فراموش میکند و آن را نمییابد.
مرد بخیل و ظرف طلا
مرد بخیلى که علاقهٔ زیادى به جمع کردن مال داشت، هر چه به دست مىآورد براى آنکه از دستبرد دزدان محفوظ ماند در زیر خاک پنهان مىساخت. روزى ظرفى از طلا خالص خرید که بسیار قیمتى و قشنگ بود. آن ظرف را نیز زیر خاک مخفى کرد و جاى آن را به تنها پسرش نیز نشان نداد.
آن مرد پولپرست زن و فرزند خودش را در منتهاى سختى و تنگدستى نگاه مىداشت و به قد بخور و نمیر به آنها غذا مىداد و از پستترین پارچهها براى ایشان لباس مىخرید.
اتفاقاً آن مرد بخیل به مرض سختى دچار شد و بسترى گردید. هر چه زن و فرزندش اصرار کردند طبیبى بر بالینش بیاورند تا مرضش را علاج کند، آن مرد چون مىدانست که آمدن طبیب علاوه بر حقالقدمى که مىخواهد مبلغى هم باید براى خرید دارو بپردازد. گفت: «حال من خوب است و احتیاجى به آمدن طبیب نیست». اما روزبهروز حال او بدتر شد تا سرانجام بدون اینکه از محل دفینه خود کسى را با خبر سازد از آن مرض هلاک گردید.
چون یک سال از مرگ مرد بخیل گذشت، زن و تنها فرزندش به فقر و پریشانى افتادند تا آنکه شبى پسر، پدر را در خواب دید که به صورت موشى درآمده و به گوشه حیاط رفته و مشغول کندن زمین مىباشد.
پسر با تعجب بسیار از او پرسید: «اى پدر، چرا به این شکل درآمدهاى و چرا اینجا را مىکنی؟»
پدر جواب داد: «اى فرزند، من تمام طلاها و اشیاء قیمتى خودم را در این مکان پنهان ساختهام و بدون اینکه به تو و مادرت از این بابت چیزى بگویم از دنیا رفتم. اکنون مىخواهم به آنها سر بزنم و ببینم که کسى دستبرد نزده باشد».
پسرش گفت: «آیا خبر دارى که من و مادرم با چه ذلت و بدبختى بهسر مىبریم در حالى که تو این همه دارائى را زیر خاک مخفى ساختهای؟»
پدر گفت: «من هم بهخاطر همین آمدم تا محل دفینه را به تو نشان دهم و تو آنها را بیرون آورده، مقدارى از آن را به فقرا و مستحقین بدهى و باقى را صرف بهبود زندگانى خودتان کنید تا من از قالب این موش خلاص شوم».
پسر که این حرف را شنید از خواب پرید و صبح روز بعد، آنچه را که در خواب دیده بود براى مادرش نقل کرد و به اتفاق مادر بیل و کلنگ برداشت و به همان نقطهاى که در خواب دیده بود، رفت و مشغول کندن زمین شد.
چون کمى خاکبردارى کرد، ناگهان چشمش به مقدار زیادى طلا و نقره و جواهر افتاد که روى هم انباشته شده است.
پسر قدرى از آنها را به بازار برد و فروخت و به همان ترتیب که پدرش گفته بود عمل کرد. چند شب دیگر باز پدرش را در خواب دید ولى اینبار شاد و خندان بهصورت آدمیزاد بود. پسر که چنین دید خیلى خوشحال گردید و گفت:
«پدر جان اکنون که تغییر شکل دادهاى بگو ببینم خیالت نیز آسوده شده است؟»
پدر گفت: «آرى پسرم، چون به دستور من عمل کردی، خداوند در این عالم به من آسایش و راحتى بخشید و کار و بارم خوب شد و از جلد موش خارج شده و به شکل که مىبینى درآمدم».
منبع:
- کتاب قصهها ـ ص ۳۱؛ گردآورنده: مرسده، زیر نظر نویسندگان انتشارات پدیده، چاپ اول ۱۳۴۷
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ایران ـ جلد سیزدهم ـ على اشرف درویشان ـ رضا خندان (مهابادی)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲