از بيابان به شب رسيدم
کم کم در خلوتش گُم مي شوم
همه چراغ ها خاموش است
چراغ دلم، امّا روشن است
با صاحب سجاده ام درد و دل مي کنم
اوّلش نمي دانم چه بگويم
امّا او هيچ وقت به حرف هايم نمي خندد
حواسم به واژه ها نيست
قلبم از فشار درد مي گيرد
خيالم ناي حرکت ندارد
ديگر به دور دست ها نمي انديشم
به دنبال شب مي گردم
چون شب از بيابان سخي ترست
و من ديگر از شب نمي هراسم
شب از بيابان نزديک تر است
او همسفر نمي خواهد
شب پيک مجنون من است
"و اين بار من ليلاي مجنونِ خويشم"