کباب غاز
کباب غاز از مجموعه داستان یکی بود یکی نبود انتخاب شده که از جمله کتابهای فراموش نشدنی در تاریخ ادبیات داستانی این دیار است و در هنگام انتشار سروصداهای زیادی به پا کرد و سبک کار نویسنده که تازگی داشت واکنشهایی متفاوت را برانگیخت.
شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با هم قطارها قرار و مدار گذاشته بودیم که هرکس اول ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه یک مهمانی دسته جمعی کرده، کباب غاز صحیحی بدهد دوستان نوش جان نموده به عمر و عزتش دعا کنند.
زد و ترفیع رتبه به اسم من درآمد. فورا مساله ى مهمانی و قرار با رفقا را با عیالم که به تازگی با هم عروسی کرده بودیم در میان گذاشتم. گفت تو شیرینی عروسی هم به دوستانت ندادهای و باید در این موقع درست جلوشان درآیی. ولی چیزی که هست چون ظرف و کارد و چنگال برای دوازده نفر بیشتر نداریم یا باید باز یک دست دیگر خرید و یا باید عده ى مهمان بیشتر از یازده نفر نباشد که با خودت بشود دوازده نفر.
گفتم خودت بهتر میدانی که در این شب عیدی مالیه از چه قرار است و بودجه ابدا اجازهٔ خریدن خرت و پرت تازه نمیدهد و دوستان هم از بیست و سه چهار نفر کمتر نمیشوند.
گفت: تنها همان رتبههای بالا را وعده بگیر و مابقی را نقدأ خط بکش و بگذار سماق بمکند.
گفتمای بابا، خدا را خوش نمیآید. این بدبختها سال آزگار یک بار برایشان چنین پایی میافتد و شکمها را مدتی است صابون زدهاند که کباب غاز بخورند و ساعت شماری میکنند. اگر از زیرش در بروم چشمم را در خواهند آورد و حالا که خودمانیم، حق هم دارند. چطور است از منزل یکی از دوستان و آشنایان یک دست دیگر ظرف و لوازم عاریه بگیریم؟
با اوقات تلخ گفت این خیال را از سرت بیرون کن که محال است در میهمانی اول بعد از عروسی بگذارم از کسی چیز عاریه وارد این خانه بشود؛ مگر نمیدانی که شگون ندارد و بچهٔ اول میمیرد؟
گفتم پس چارهای نیست جز اینکه دو روز مهمانی بدهیم. یک روز یک دسته بیایند و بخورند و فردای آن روز دستهٔ دیگر. عیالم با این ترتیب موافقت کرد و بنا شد روز دوم عید نوروز دستهٔ اول و روز سوم دستهٔ دوم بیایند.
اینک روز دوم عید است و تدارک پذیرایی از هر جهت دیده شده است. علاوه بر غاز معهود، آش جو اعلا و کباب برهٔ ممتاز و دو رنگ پلو و چندجور خورش با تمام مخلفات روبراه شده است. در تختخواب گرم و نرم و تازهای که از جملهٔ اسباب جهاز خانم است لم داده و به تفریح تمام مشغول خواندن حکایتهای بینظیر صادق هدایت بودم. درست کیفور شده بودم که عیالم وارد شد و گفت: جوان دیلاقی مصطفى نام آمده میگوید پسرعموی تنی تو است و برای عید مبارکی شرفیاب شده است.
مصطفی پسرعموی دختردایی خالهٔ مادرم میشد. جوانی به سن بیست و پنج یا بیست و شش. لات و لوت و آسمان جل و بیدست و پا و پخمه و تا بخواهی بدریخت و بدقواره. الحمدالله سالی یک مرتبه بیشتر از زیارت جمالش مسرور و مشعوف نمیشدم.
به زنم گفتم تو را به خدا بگو فلانی هنوز از خواب بیدار نشده و شر این غول بیشاخ و دم را از سر ما بکن.
گفت: به من دخلی ندارد! ماشاء الله هفت قرآن به میان پسرعموی خودت است. هرگلی هست به سر خودت بزن.
دیدم چارهای نیست و خدا را هم خوش نمیآید این بیچاره که لابد از راه دور و دراز با شکم گرسنه و پای برهنه به امید چند ریال عیدی آمده ناامید کنم. پیش خودم گفتم چنین روز مبارکی صله ى ارحام نکنی کی خواهی کرد؟
لذا صدایش کردم، سرش را خم کرده وارد شد. دیدم ماشاء الله چشم بد دور آقا واترقیدهاند. قدش درازتر و پک و پوزش کریهتر شده است. گردنش مثل گردن همان غاز مادرمردهای که در همان ساعت در دیگ مشغول کباب شدن بود. از توصیف لباسش بهتر است بگذرم، ولی همین قدر میدانم که سر زانوهای شلوارش که از بس شسته شده بودند به قدر یک وجب خورد رفته بود، چنان باد کرده بود که راستی راستی تصور کردم دو رأس هندوانه از جایی کش رفته و در آنجا مخفی کرده است.
مشغول تماشا و ورانداز این مخلوق کمیاب و شیء عجیب بودم که عیالم هراسان وارد شده گفت: خاک به سرم مرد حسابی، اگر ما امروز این غاز را برای مهمانهای امروز بیاوریم، برای مهمانهای فردا از کجا غاز خواهی آورد؟ تو که یک غاز بیشتر نیاوردهای و به همهٔ دوستانت هم وعدهٔ کباب غاز دادهای!
دیدم حرف حسابی است و بدغفلتی شده. گفتم: آیا نمیشود نصف غاز را امروز و نصف دیگرش را فردا سر میز آورد؟
گفت: مگر میخواهی آبروی خودت را بریزی؟ هرگز دیده نشده که نصف غاز سر سفره بیاورند. تمام حسن کباب غاز به این است که دست نخورده و سر به مهر روی میز بیاید.
حقا که حرف منطقی بود و هیچ برو برگرد نداشت. پس از مدتی اندیشه و استخاره، چارهٔ منحصر به فرد را در این دیدیم که هرطور شده تا زود است یک غاز دیگر دست و پا کنیم. به خود گفتم این مصطفی گرچه زیاد کودن و بینهایت چلمن است، ولی پیدا کردن یک غاز در شهر بزرگی مثل تهران، کشف آمریکا و شکستن گردن رستم که نیست؛ لابد این قدرها از دستش ساخته است.
به او خطاب کرده گفتم: مصطفی جان لابد ملتفت شدهای مطلب از چه قرار است. میخواهم نشان بدهی که چند مرده حلاجی و از زیر سنگ هم شده امروز یک عدد غاز خوب و تازه به هر قیمتی شده برای ما پیدا کنی.
مصطفی به عادت معهود، ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریده بریده مثل صدای قلیانی که آبش را کم و زیاد کنند از نی پیچ حلقوم بیرون آمد و معلوم شد میفرمایند در این روز عید، قید غاز را باید به کلی زد و از این خیال باید منصرف شد، چون که در تمام شهر یک دکان باز نیست.
با حال استیصال پرسیدم پس چه خاکی به سرم بریزم؟
با همان صدا و همان اطوار، آب دهن را فرو برده گفت: والله چه عرض کنم! مختارید؛ ولی خوب بود میهمانی را پس میخواندید.
گفتم: خدا عقلت بدهد یک ساعت دیگر مهمانها وارد میشوند؛ چه طور پس بخوانم؟
گفت: خودتان را بزنید به ناخوشی و بگویید طبیب قدغن کرده، از تختخواب پایین نیایید.
گفتم: همین امروز صبح به چند نفرشان تلفن کردهام چطور بگویم ناخوشم؟
گفت: بگویید غاز خریده بودم سگ برده.
گفتم: تو رفقای مرا نمیشناسی، بچه قنداقی که نیستند که هرچه بگویم آنها هم مثل بچهٔ آدم باور کنند. خواهند گفت جانت بالا بیاید میخواستی یک غاز دیگر بخری و اصلا پاپی میشوند که سگ را بیاور تا حسابش را دستش بدهیم.
گفت: بسپارید اصلا بگویند آقا منزل تشریف ندارند و به زیارت حضرت معصومه رفتهاند.
دیدم زیاد پرت و بلا میگوید؛ گفتم: مصطفی میدانی چیست؟ عیدی تو را حاضر کردهام. این اسکناس را میگیری و زود میروی که میخواهم هر چه زودتر از قول من و خانم به زن عمو جانم سلام برسانی و بگویی ان شاء الله این سال نو به شما مبارک باشد و هزار سال به این سالها برسید.
ولی معلوم بود که فکر و خیال مصطفی جای دیگر است. بدون آنکه اصلا به حرفهای من گوش داده باشد، دنبالهٔ افکار خود را گرفته، گفت: اگر ممکن باشد شیوهای سوار کرد که امروز مهمانها دست به غاز نزنند، میشود همین غاز را فردا از نو گرم کرده دوباره سر سفره آورد.
این حرف که در بادی امر زیاد بیپا و بیمعنی به نظر میآمد، کم کم وقتی درست آن را در زوایا و خفایای خاطر و مخیله نشخوار کردم، معلوم شد آن قدرها هم نامعقول نیست و نباید زیاد سرسری گرفت. هرچه بیشتر در این باب دقیق شدم یک نوع امیدواری در خود حس نمودم و ستارهٔ ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت.
رفته رفته سر دماغ آمدم و خندان و شادمان رو به مصطفی نموده گفتم اولین بار است که از تو یک کلمه حرف حسابی میشنوم ولی به نظرم این گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد. باید خودت مهارت به خرج بدهی که احدی از مهمانان درصدد دست زدن به این غاز برنیاید.
مصطفی هم جانی گرفت و گرچه هنوز درست دستگیرش نشده بود که مقصود من چیست و مهارش را به کدام جانب میخواهم بکشم، آثار شادی در وجناتش نمودار گردید. بر تعارف و خوش زبانی افزوده گفتم: چرا نمیآیی بنشینی؟ نزدیکتر بیا. روی این صندلی مخملی پهلوی خودم بنشین. بگو ببینم حال و احوالت چه طور است؟ چه کار میکنی؟ میخواهی برایت شغل و زن مناسبی پیدا کنم؟ چرا گز نمیخوری؟ از این باقلوا نوش جان کن که سوقات یزد است.
مصطفی قد دراز و کج و معوش را روی صندلی مخمل جا داد و خواست جویده جویده از این بروز محبت و دل بستگی غیرمترقبهٔ هرگز ندیده و نشنیده سپاسگزاری کند، ولی مهلتش نداده گفتم: استغفرالله، این حرفها چیست؟ تو برادر کوچک من هستی. اصلا امروز هم نمیگذارم از اینجا بروی.
الا و لله که امروز باید ناهار را با ما صرف کنی. همین الان هم به خانم میسپارم یک دست از لباسهای شیک خودم هم بدهد بپوشی و نونوار که شدی باید سر میز پهلوی خودم بنشینی. چیزی که هست ملتفت باش وقتی بعد از مقدمات آش جو و کباب بره و برنج و خورش، غاز را روی میز آوردند، میگوییای بابا دستم به دامنتان، دیگر شکم ما جا ندارد.
این قدر خوردهایم که نزدیک است بترکیم. کاه از خودمان نیست، کاهدان که از خودمان است. واقعا حیف است این غاز به این خوبی را سگ خور کنیم. از طرف خود و این آقایان استدعای عاجزانه دارم بفرمایید همین طور این دوری را برگردانند به اندرون و اگر خیلی اصرار دارید، ممکن است باز یکی از ایام همین بهار، خدمت رسیده از نو دلی از عزا درآوریم. ولی خدا شاهد است اگر امروز بیشتر از این به ما بخورانید همین جا بستری شده وبال جانت میگردیم. مگر آنکه مرگ ما را خواسته باشید.
آن وقت من هرچه اصرار و تعارف میکنم تو بیشتر امتناع میورزی و به هر شیوهای هست مهمانان دیگر را هم با خودت همراه میکنی.
مصطفی که با دهان باز و گردن دراز حرفهای مرا گوش میداد، پوزخند نمکینی زد؛ و گفت: خوب دستگیرم شد. خاطر جمع باشید که از عهده برخواهم آمد.
چندین بار درسش را تکرار کردم تا از بر شد. بعد برای تبدیل لباس و آراستن سر و وضع به اتاق دیگرش فرستادم.
دو ساعت بعد مهمانها بدون تاخیر، تمام و کمال دور میز حلقه زده در صرف کردن صیغهٔ بلعت اهتمام تامی داشتند که ناگهان مصطفی با لباس تازه و جوراب و کراوات ابریشمی ممتاز و پوتین جیر براق و زراق و فتان و خرامان چون طاووس مست وارد شد؛ خیلی تعجب کردم که با آن قد دراز چه حقهای به کار برده که لباس من این طور قالب بدنش درآمده است. گویی جامهای بود که درزی ازل به قامت زیبای جناب ایشان دوخته است.
آقای مصطفی خان با کمال متانت و دلربایی، تعارفات معمولی را برگزار کرده و با وقار و خونسردی هرچه تمامتر، به جای خود، زیر دست خودم به سر میز قرار گرفت. او را به عنوان یکی از جوانهای فاضل و لایق پایتخت به رفقا معرفی کردم و چون دیدم به خوبی از عهدهٔ وظایف مقررهٔ خود برمی آید، قلبا مسرور شدم و در باب آن مسالهٔ معهود خاطرم داشت به کلی آسوده میشد.
نیاز به توضیح نیست که ایشان در خوراک هم سرسوزنی در خوردن کوتاهی نمیکردند. حالا دیگر چانهاش هم گرم شده و در خوش زبانی و حرافی و شوخی و بذله و لطیفه نوک جمع را چیده و متکلم وحده و مجلس آرای بیرقیب شده است.
این آدم بیچشم و رو که از امامزاده داود و حضرت عبدالعظیم قدم آن طرفتر نگذاشته بود، از سرگذشتهای خود در شیکاگو و منچستر و پاریس و شهرهای دیگر از اروپا و آمریکا چیزها حکایت میکرد که چیزی نمانده بود خود من هم بر منکرش لعنت بفرستم.
همه گوش شده بودند و ایشان زبان. عجب در این است که فرورفتن لقمههای پی در پی ابدا جلو صدایش را نمیگرفت. گویی حنجرهاش دو سوراخ داشت؛ یکی برای بلعیدن لقمه و دیگری برای بیرون دادن حرفهای قلنبه.
به مناسبت صحبت از سیزده عید بنا کرد به خواندن قصیدهای که میگفت همین دیروز ساخته. فریاد و فغان مرحبا و آفرین به آسمان بلند شد. دو نفر از آقایان که خیلی ادعای فضل و کمالشان میشد مقداری از ابیات را دو بار و سه بار مکرر ساختند. یکی از حضار که کبادهٔ شعر و ادب میکشید چنان محظوظ گردیده بود که جلو رفته جبههٔ شاعر را بوسیده و گفت باریکلا؛ حقیقتا استادی و از تخلص او پرسید.
مصطفی به رسم تحقیر، چین به صورت انداخته گفت من تخلص را از زوائد و از جملهٔ رسوم و عاداتی میدانم که باید متروک گردد، ولی به اصرار مرحوم ادیب پیشاوری که خیلی به من لطف داشتند و در اواخر عمر با بنده مألوف بودند و کاسه و کوزه یکی شده بودیم، کلمهٔ استاد را بر حسب پیشنهاد ایشان اختیار کردم.
اما خوش ندارم زیاد استعمال کنم. همهٔ حضار یک صدا تصدیق کردند که تخلصی بس بجاست و واقعا سزاوار حضرت ایشان است.
در آن اثنا صدای زنگ تلفن از سرسرای عمارت بلند شد. آقای استاد رو به نوکر نموده فرمودند: هم قطار احتمال میدهم وزیر داخله باشد و مرا بخواهد. بگویید فلانی حالا سر میز است و بعد خودش تلفن خواهد کرد. ولی معلوم شد مزاحم تلفنی بوده است.
اگر چشمم احیانا تو چشمش میافتاد، با همان زبان بیزبانی نگاه، حقش را کف دستش میگذاشتم. ولی شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربریده مدام در روی میز از این بشقاب به آن بشقاب میدوید و به هیچ چیز اهمیت نمیداد.
حالا آش جو و کباب بره و پلو و چلو و مخلفات دیگر صرف شده است و موقع مناسبی است که کباب غاز را بیاورند. دلم میتپد. خادم را دیدم قاب بر روی دست وارد شد و یک رأس غاز فربه و برشته در وسط میز گذاشت و ناپدید شد.
شش دانگ حواسم پیش مصطفی است که نکند بوی غاز چنان مستش کند که دامنش از دست برود. ولی خیر، الحمدالله هنوز عقلش به جا و سرش تو حساب است. به محض اینکه چشمش به غاز افتاد رو به مهمانها نموده گفت: آقایان تصدیق بفرمایید که میزبان عزیز ما این یک دم را دیگر خوش نخواند.
آیا حالا هم وقت آوردن غاز است؟ من که شخصا تا خرخره خوردهام و اگر سرم را از تنم جدا کنید یک لقمه هم دیگر نمیتوانم بخورم، ولو مائدهٔ آسمانی باشد. ما که خیال نداریم از اینجا یک راست به مریض خانهٔ دولتی برویم. معدهٔ انسان که گاوخونی زنده رود نیست که هرچه تویش بریزی پر نشود. آنگاه نوکر را صدا زده گفت: بیا هم قطار، آقایان خواهش دارند این غاز را برداری و بیبرو برگرد یک سر ببری به آشپزخانه.
مهمانها سخت در محظور گیر کرده و تکلیف خود را نمیدانند. از یک طرف بوی کباب تازه به دماغشان رسیده است و ابدا بیمیل نیستند ولو به عنوان مقایسه باشد، لقمهای از آن چشیده، طعم و مزهٔ غاز را با بره بسنجند. ولی در مقابل تظاهرات شخص شخیصی چون آقای استاد دودل مانده بودند و گرچه چشمهایشان به غاز دوخته شده بود، خواهی نخواهی جز تصدیق حرفهای مصطفی و بله و البته گفتن چارهای نداشتند.
دیدم توطئهٔ ما دارد میماسد. دلم میخواست میتوانستم صدآفرین به مصطفی گفته از آن تاریخ به بعد زیربغلش را بگیرم و برایش کار مناسبی دست و پا کنم، ولی محض حفظ ظاهر و خالی نبودن عریضه، کارد پهن و درازی شبیه به ساطور قصابی به دست گرفته بودم و مدام به غاز حمله آورده و چنان وانمود میکردم که میخواهم این حیوان بییار و یاور را از هم بدرم و ضمنا یک دوجین اصرار بود که به شکم آقای استاد میبستم که محض خاطر من هم شده فقط یک لقمه میل بفرمایید که لااقل زحمت آشپز از میان نرود و دماغش نسوزد.
خوشبختانه که قصاب زبان غاز را با کلهاش بریده بود، والا چه چیزها که با آن زبان به من بیحیای دو رو نمیگفت! خلاصه آنکه از من همه اصرار بود و از مصطفی انکار و عاقبت کار به آنجایی کشید که مهمانها هم با او هم صدا شدند و دسته جمعی خواستار بردن غاز و هوادار تمامیت و عدم تجاوز به آن گردیدند.
کار داشت به دل خواه انجام مییافت که ناگهان از دهنم در رفت که آخر آقایان؛ حیف نیست که از چنین غازی گذشت که شکمش را از آلوی برغان پرکردهاند و منحصرا با کرهٔ فرنگی سرخ شده است؟ هنوز این کلام از دهن خرد شدهٔ ما بیرون نجسته بود که مصطفی مثل اینکه غفلتا فنرش در رفته باشد، بیاختیار دست دراز کرد و یک کتف غاز را کنده به نیش کشید و گفت: حالا که میفرمایید با آلوی برغان پر شده و با کرهٔ فرنگی سرخش کردهاند، روا نیست بیش از این روی میزبان محترم را زمین انداخت و محض خاطر ایشان هم شده یک لقمهٔ مختصر میچشیم.
دیگران که منتظر چنین حرفی بودند، فرصت نداده مانند قحطی زدگان به جان غاز افتادند و در یک چشم به هم زدن، گوشت و استخوان غاز مادر مرده مانند گوشت و استخوان شتر قربانی در کمرکش دروازهٔ حلقوم و کتل و گردنهٔ یک دوجین شکم و روده، مراحل مضغ و بلع و هضم و تحلیل را پیمود؛ یعنی به زبان خودمانی رندان چنان کلکش را کندند که گویی هرگز غازی، قدم به عالم وجود ننهاده بود!
میگویند انسان حیوانی است گوشت خوار، ولی این مخلوقات عجیب گویا استخوان خوار خلق شده بودند. واقعا مثل این بود که هرکدام یک معدهٔ یدکی هم همراه آورده باشند. هیچ باورکردنی نبود که سر همین میز، آقایان دو ساعت تمام کارد و چنگال به دست، با یک خروار گوشت و پوست و بقولات و حبوبات، در کشمکش و تلاش بودهاند و ته بشقابها را هم لیسیدهاند. هر دوازده تن، تمام و کمال و راست و حسابی از سر نو مشغول خوردن شدند و به چشم خود دیدم که غاز گلگونم، لخت لخت و قطعه بعد اخرى طعمهٔ این جماعت کرکس صفت شده و در گورستان شکم آقایان ناپدید گردید.
مرا میگویی، از تماشای این منظرهٔ هولناک آب به دهانم خشک شده و به جز تحویل دادن خندههای زورکی و خوشامدگوییهای ساختگی کاری از دستم ساخته نبود.
در همان بحبوحهٔ بخور بخور که منظرهٔ فنا و زوال غاز خدابیامرز مرا به یاد بیثباتی فک بوقلمون و شقاوت مردم دون و مکر و فریب جهان پتیاره و وقاحت این مصطفای بدقواره انداخته بود، باز صدای تلفن بلند شد. بیرون جستم و فورا برگشته گفتم: آقای مصطفی خان وزیر داخله شخصا پای تلفن است و اصرار دارد با خود شما صحبت بدارد. یارو حساب کار خود را کرده بدون آنکه سرسوزنی خود را از تک و تا بیندازد، دل به دریا زده و به دنبال من از اتاق بیرون آمد.
همین که از اتاق بیرون آمدیم، در را بستم و صدای کشیدهٔ آب نکشیدهای به قول متجددین طنین انداز گردید و پنج انگشت دعاگو به معیت مچ و کف و مایتعلق بر روی صورت گل انداختهٔ آقای استادی نقش بست. گفتم: خانه خراب؛ تا حلقوم بلعیده بودی باز تا چشمت به غاز افتاد دین و ایمان را باختی و به منی که چون تویی را صندوقچهٔ سر خود قرار داده بودم، خیانت ورزیدی و نارو زدی؟ بگیر که این ناز شستت باشد و باز کشیدهٔ دیگری نثارش کردم.
با همان صدای بریده و زبان گرفته و ادا و اطوارهای معمولی خودش که در تمام مدت ناهار اثری از آن هویدا نبود، نفس زنان و هق هق کنان گفت: پسرعمو جان، من چه گناهی دارم؟ مگر یادتان رفته که وقتی با هم قرار و مدار گذاشتیم شما فقط صحبت از غاز کردید؛ کی گفته بودید که توی روغن فرنگی سرخ شده و توی شکمش آلوی برغان گذاشتهاند؟ تصدیق بفرمایید که اگر تقصیری هست با شماست نه با من.
به قدری عصبانی شده بودم که چشمم جایی را نمیدید. از این بهانه تراشیهایش داشتم شاخ درمی آوردم. بیاختیار در خانه را باز کرده و این جوان نمک نشناس را مانند موشی که از خمرهٔ روغن بیرون کشیده باشند، بیرون انداختم و قدری برای به جا آمدن احوال و تسکین غلیان درونی در دور حیاط قدم زده، آنگاه با صورتی که گویی قشری از خندهی تصنعی روی آن کشیده باشند، وارد اتاق مهمانها شدم.
دیدم چپ و راست مهمانها دراز کشیدهاند، گفتم آقای مصطفی خان خیلی معذرت خواستند که مجبور شدند بدون خداحافظی با آقایان بروند. وزیر داخله اتومبیل شخصی خود را فرستاده بودند که فورا آنجا بروند و دیگر نخواستند مزاحم اقایان بشوند.
همهٔ اهل مجلس تأسف خوردند و از خوش مشربی و خوش محضری و فضل و کمال او چیزها گفتند و برای دعوت ایشان به مجالس خود، نمرهٔ تلفن و نشانی منزل او را از من خواستند و من هم از شما چه پنهان با کمال بیچشم و رویی بدون آنکه خم به ابرو بیاورم همه را غلط دادم.
فردای آن روز به خاطرم آمد که دیروز یک دست از بهترین لباسهای نو دوز خود را با کلیهٔ متفرعات و آنچه در آن بود، یعنی آقای استادی مصطفی خان به دست چلاق شدهٔ خودم از خانه بیرون انداختهام. ولی چون که تیری که از شست رفته باز نمیگردد، یک بار دیگر به کلام بلندپایهٔ از ماست که بر ماست ایمان آوردم و پشت دستم را داغ کردم که تا من باشم دیگر پیرامون ترفیع رتبه نگردم.
محمدعلی جمالزاده