داداشم منو دید تو خیابون..
با یه نگاه تند، بهم فهموند برو خونه تا بیام..
خیلی ترسیده بودم؛ الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه...
نزدیک غروب رسید؛ وضو گرفت دو رکعت، نماز خوند.
بعد از نماز گفت: بیا اینجا
خیلی ترسیده بودم
گفت آبجی بشین
نشستم
بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانم حضرت زهراء سلام الله علیها خوند حسابی گریه کرد منم گریهام گرفت
بعد گفت: آبجی میدونی حضرت بیبی سلام الله علیها چرا روشو از مولا میپوشوند؟
از شرم اینکه علی علیه السلام یدفعه دق نکنه!
آخه غیرت اللهِ
میدونی بیبی حتی پشت در هم نگذاشت چادر از سرش بیفته!
میدونی چرا امام حسن علیهالسلام زود پیر شد؟
بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه.
آبجی! حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی؛
تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش
یدفعه خدای نکرده نره عقب و حواست نباشه یه تار موت بیفته بیرون
من نمیتونم فردای قیامت جواب خانم حضرت زهراء سلام الله علیها را بدم.