عاقبت زیباییهای دنیا
عاقبت بزمهای پر چراغانی ما
پاکی، بزرگترین هنر است؛ هنر را به گناه آلوده نسازیم!
نقد، نیز نوعی ادب است؛ ادب را با "بی ادبی" نیامیزیم!
"بزم خاموش!" (شاهکار مهدی سهیلی)
به قلم نویسنده توانا و استاد ارجمند، سید احمد سجادی زید عزّه
شرح و نقدی بر گزینش و گلچینی از قطعه مثنوی زیبا، دلکش، بی نظیر و آموزندۀ "بزم خاموش"، سروده شاعر دلسوخته، ادیب قدرناشناخته، گوینده سابق رادیو ایران، شادروان استاد مهدی سهیلی (وفات: 1366ش).
شرح حال اجمالی استاد مهدی سهیلی (تولد: ۷ تیر ۱۳۰۳- وفات: ۱۸ مرداد ۱۳۶۶) :
مهدی سهیلی، هفتم تیرماه 1303ش در خیابان مولوی تهران در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد، پدرش غلامرضا از نوادگان حاج اکبر سمنانی (از شاعران بزرگ معاصر) و نیای مادرش اصفهانی بود.
مادر مهدی سهیلی به کودکان و نوجوانان، قرآن تدریس میکرد. مهدی سهیلی پس از پایان تحصیل در مکتب و سپس فراگرفتن برخی علوم حوزوی همچون صرف و نحو عربی، منطق و معانی نزد اساتید فن، دوره متوسطه را در دبیرستان نظامآباد به پایان آورد.
سپس وارد خدمات مطبوعاتی و روزنامهنگاری شد. در سال 1322ش نام خانوادگی خود را از "حاجی علی اکبری سمنانی" به سهیلی تغییر داد. او مدت دو سال برای امرار معاش خانواده به عنوان حسابدار در حجره یکی از تجار بازار تهران حسابداری میکرد.
سهیلی به زبان عربی تسلّط داشت و با زبان انگلیسی نیز آشنا بود. مهدی سهیلی از حدود سال 1325 صبحها در رادیو، قرآن میخواند و پس از آن در سال 1335 به دعوت مدیر کل وقت اداره کل انتشارات و تبلیغات برای همکاری به رادیو دعوت شد.
مهمترین برنامهای که مهدی سهیلی در آن شرکت داشت برنامه «مشاعره» بود که سالها از رادیو ایران پخش میشد. این برنامه بنا به پیشنهاد شخص مهدی سهیلی طراحی و راهاندازی شده بود، زیرا او اعتقاد داشت که مشاعره و یادآوری اشعار ناب و پرمحتوای بزرگانی چون سعدی، میتواند یادآور فرهنگ و هویّت ملّی، دینی و اخلاقی از دست رفتۀ ما، برای نسل جوان و غافل امروزی باشد.
آثار و اشعار دلنشین مهدی سهیلی بزودی در میان مردم پایگاهی بس عظیم و ارجمند یافت و حتی چند اثر وی در سال 1957 میلادی در شوروی (مسکو) ترجمه و منتشر شد.
مهدی سهیلی اعتقادات دینی قوی داشت و شاهد آن – گذشته از برخی سرودههای دلکش او چون "طلوع محمّد صلی الله علیه و آله" که مدیحۀ رسول اکرم صلوات الله علیه و آله در قالب "شعر نو" است، و اضافه بر مندرجات لابلای برنامهها و آثارش چون «بزم شاعران» که گهگاه بمناسبت ولادت ائمّه اطهار علیهمالسلام سخنانی بلیغ در مدح ایشان، در آغاز برنامه یا پیش از ارائه قطعه شعر مورد نظر، بر زبان یا قلم رانده - برنامه مذهبی «دریچهای به جهان روشنایی» بود که با پیشنهاد و طراحی او، در ماه مبارک رمضان سال 1355ش از رادیو ایران پخش میشد.
سهیلی حدود سی سال در رادیو ایران به نمایشنامهنویسی و اجرای کارشناسانۀ برنامههای ادبی همچون «شعر و زندگی» و «بزم شاعران» اشتغال داشت. او در برابر ناملایمات دوران زندگی، و اذیّت و آزار حسودان و دشمنان، همواره حلیم و صبور، و همچنان شکرگزار درگاه الهی بود.
از خصوصیات بارز شخصیت او، صراحت در گفتار بود. سهیلی معتقد بود: «حق گفتن و دشمن برای خود تراشیدن بسی بهترست از ناحق شنیدن و دوست یافتن».
وی افراد معتقد به خضوع و فروتنیِ بیقید و شرط را (و به اصطلاح امروزیها: همرنگ جماعت) هرگز نمیپذیرفت.
این گفتار ارزشمند از مهدی سهیلی معروف است که خِطاب به دشمنان و بدخواهان خود میگفت:
«مرا بسیار دوست صمیمی و دشمن قدیمی است. دوستان در پی تهییج مناند، و دشمنان در پی ترویج من؛ که خداوند بر عمر یکایکشان بیافزاید!».
مهدی سهیلی سرانجام در 16مرداد 1366ش در 63سالگی، بر اثر سکته مغزی، دار فانی را وداع گفت. قبر این شاعر دلسوخته و ادیب قدرناشناخته، کنار کفشداری زنانه صحن امامزاده طاهر (در بخش شمال شرقی صحن حضرت شاه عبد العظیم حسنی علیهالسّلام) واقع است. روح دردمندش شاد، و خاک پاکش پر نور باد...[1]
وصیّت شادروان استاد مهدی سهیلی:
دل چو بی یاد خدا شد، نیست دل، گوریست سرد!
ای عزیزان! این شما را واپسین پند است و بس
***
هر کجا باشید دل را با خدا دارید خوش
نورباران دل از یاد خداوند است و بس
(اشک مهتاب، مهدی سهیلی، بخش "وصیت"، ص87)
* آتش فرهنگ "نقد وحشیانه" امروزی دامن مرحوم استاد مهدی سهیلی را نیز گرفت:
پاسخ محمد پیمان در "مردی برتر"، به دشمنان و حسودان مرحوم استاد مهدی سهیلی:
استاد محمد پیمان، در تقریظ یا ستایشنامه ای که در خرداد 1350ش، بر چاپ پنجم کتاب "اشک مهتاب" مهدی سهیلی نوشته - با عنوان "مردی برتر" - از جمله چنین میگوید:
«... افتخاریست بزرگ، و مباهاتیست شکوهمند، برای من، برای تو و برای تمامی آنانکه سخن راستین و شامِخ (بلند) را میستایند و به شاعر صادق و هنرمند - هر که باشد - مهر میورزند... آنگاه که با چهرۀ اصیل و صادقانۀ شاعری همانند "مهدی سهیلی" روبرو میشوند. و اینک تمام اعتقادم اینست که هیچ عاملی جز صداقت و صمیمیت در اندیشه... باعث انتشار بیست هزار نسخه (تیراژ) از مجموعه (اشعار) "اشک مهتاب" (از مهدی سهیلی) در پنج چاپ، آن هم در مدّتی بسیار کوتاه، نبوده است...
لکن، با اینهمه، اظهار این واقعیت، مایۀ بسی تأسّف است که نشر این کتاب موفّق، تنها مُوجـِد (ایجاد کنندۀ) چند مورد فحاشی و ناسزاگویی (نقد!!) "انتقادنما" از سوی بیخرَدانِ ناکام بود! که علتی جز حسادت و کینه ورزیها و حسابهای خصوصی (تصفیه حساب شخصی) نداشت! و جامعۀ اُدَبای راستین و همچنین "ادیب نمایان" کژاندیش [نیز] عکسالعملی از خود نشان ندادند، و پیوسته خواستند با توطئۀ سکوت، ظهور یک "شاعر برتر" را نادیده بگیرند!
به هر حال، استقبال بینظیر خلق، یعنی این تودۀ عظیم بیطرف... روشنگر این حقیقت است که سهیلی موفقترین شاعر روزگار ماست...
اصولاً مخالفین "اشک مهتاب" و دو مجموعۀ دیگر سهیلی... از دو گروه تجاوز نمیکنند:
- گروه اوّل، کسانی که... با ناسزاگویی به شاعران موفق و آثار ارزشمند دیگران، به ارائۀ موجودیّت و شخصیت خویش مبادرت میورزند؛ که البته... چیزی جز سکّۀ "بیآبرویی" و "فرومایگی" به کاسۀ "نامجویی" آنان نخواهد افتاد!
- و اما گروه دوم، این عده نیز کسانی هستند که... عمری را با فرسودن قلم و سیاه کردن کاغذ، تباه کردهاند، و آخِرالأمر، جز ناکامی، نامُرادی، تنفر و انزجار طبقۀ شعردوست، بهرهای نیافتهاند! طبیعیست با چنان زمینهها و با چنین نتایج تأسفانگیزی، چیزی جز عِناد و کینه نسبت به مردان موفق، از فکر علیل و بیمارگونۀ آنان تراوش نخواهد کرد! ... و [همیشه] همۀ کسانی که منافع مادّی و معنوی (اعتباری) خویش را در برابر حقیقتی، در معرض انهدام (نابودی) دیدهاند، از آن بعنوان "سخن تلخ" یاد کرده اند...»
(اشک مهتاب، خاتمه با عنوان "مردی برتر" از: محمد پیمان، ص238-243)
((بزم خاموش)) - استاد مهدی سهیلی در مقدمه مثنوی "بزم خاموش" چنین میگوید:
«یک روز غمانگیز پاییز در گورستان ظهیرالدّوله (تجریش - شمال تهران) به سلام مردگان رفتم.
... شاعران، بیگفتار بودند! و سَروْ قـَدّان، بیرفتار!
... و من چون "عمر خیّام" بر این عقیدت نیستم که اینان از خاک بر آمدند و بر باد (فنا) شدند! بلکه برین ایمانم که "از خاک بر آمدند و در خاک رفتند و به فرمان خداوند، دیگر روز، از خاک بر کشیده خواهند شد".[2]
و سرانجام این قامتها را قیامتیست و این جمجمهها را همهمهیی!
ای دوست!
من و تو نیز مسافر آن دیاریم!
همان بـِهْ، که توشهای برداریم! و یاد و یادگاری نیکو از خود برجا گذاریم!
با خود گفتم:
کجا رفتند آن "عاشقان دروغین" که در پای این "گل اندامان" بخاک خفته، سَر میسودند؟!
چه شد آن شورها و نشاطها؟!
آن نازها و نیازها؟!
دست افشانیها (رقص و پایکوبیها) چه شد؟!
اینک دختران بزم آفرین و سیه چشمان آشوبگر را حجلهای جز مَغاک (گودال قبر) و آغوش خاک نیست!»
***
گذر کردم به گورستان یاران | بخاک نغزگویان، گـُل عِذاران[3] | |
همه، آتشبیان و نغمهپرداز | دریغا! در گلوشان مرده آواز | |
عجب بزمی! که آهنگش خموشیست | نه جای باده و نه باده نوشی ست! | |
نهی گر گوش دل را بر سر سنگ | برآری ناگهان "آه" از دل تنگ | |
گلاندامان به زیر سنگ خفته |
در آغوش خموشی تنگ خفته | |
بسی بلبل که در گِل نغمه خوانست | قفسهاشان ز جنس استخوان است | |
همه سیمینتنان، شیرینسخنها | به زیر سنگ و گِل، تنهای تنها! | |
کجا رفتند آن افسانه سازان؟ | چه شد آهنگ مهر دل نوازان؟ | |
کجا رفتند مرغان چمنها؟ | چه شد آن بزمها؟ آن انجمنها؟ | |
دل شاد و لب خندان کجا رفت؟ | هنرهای هنرمندان کجا رفت؟ | |
نه آوایی! نه فریادی! نه سازیست | به پیش پایشان راه درازیست* | |
صدای سازشان آوای مرگست | ....... | نثار خاکشان خشکیده برگست!** |
- *: یعنی: قبر و برزخ تا حشر و قیامت
- **: یعنی: بجای نـُقل و گـُل و سکّه، که در جشنها و بزمها نثار یکدیگر میکردند - یعنی بر سر و روی هم میریختند اینک برگهای خشک پاییزی بر قبرشان میریزد!
[هنری که آتش مجالس عیش و عشرت شد، و نعمتی که صرف گناه و معصیت شد]:
مرا بر گور غمگینی گذر بود | که روی سنگ آن نام "قمر" بود | |
قمر روزی که در کشور "قمر" بود* | ***** | کجا او را ازین "منزل" خبر بود؟ |
دگر اکنون قمر افسرده جانست | درین ویرانه خاکش در دهان است | |
نه آوایی! نه بانگی! نه سروری! | دو مشت استخوان در خاک گوری! | |
درین وادی که إقلیمی مَخوف[4] است | قمر تا روز محشر در خسوف است |
- *: اشاره به منازل نجومی قمر
[توضیح: قمرالملوک وزیری (مرگ 1338ش) اولین زن خوانندهای بود که بیحجاب روی صحنه رفت (1303ش – گراندهتل – خیابان لاله زار تهران) و چون در آن زمان، رضاشاه پهلوی هنوز تاجگذاری نکرده و مخالفت علنی خود را با حجاب آشکار نساخته بود، نظمیّه (شهربانی/ کلانتری) دستور بازداشت قمرالملوک را صادر کرد و از او تعهد گرفت که دیگر در ملأ عام، بیحجاب ظاهر نشود.
قمر، خود معترف بود که صدای زیبا را از مادربزرگش که روضهخوان حرم زنانۀ ناصرالدّین شاه قاجار بوده، به ارث برده و این نعمت خدادادی را که مادربزرگش صرف مدح اهل بیت علیهم السلام و ذکر مصائب ایشان - فقط برای زنان و آن هم بدون صوت لهوی موسیقی و غِناء - میکرده، صرف گرم کردن مجالس عیش و عشرت و بزمهای گناه و معصیت - آن هم در حضور مردان نامحرم، توأم با لهو و موسیقی و غِناء - کرده است.
سرانجام، قمر نیز به مکافات تضییع نعمت پروردگار، گرفتار شد؛ زیبایی چهره و صدا را از دست داد و در54 سالگی بر اثر سکته مُرد].
[به یاد "صبحی" قصه گوی ظهرجمعه]:
به یکسو صبحی افسانه گو بود | که سنگ کهنه ای بر گور او بود | |
صدا زد: بندی[5] این خانه مائیم! | ***** | چه شد افسانه ها؟ افسانه مائیم! |
تو هم از این حکایت قصه سرکن | رفیقان را ازین منزل خبر کن! |
[توضیح: فضل الله مُهتدی[6] صبحی (درگذشت: 1341ش) داستانسرای کودکان، قصهگوی رادیو و بنیانگذار برنامه جذّاب، پرمخاطب و پرخاطرۀ "قصه ظهر جمعه".
ابتدا بهایی بود، سپس مسلمان و شیعه شد و کتاب خاطرات خود را در ردّ بهائیت و افشاگری مفاسد، حیلهها و دروغهای بهائیان نوشت.
لذا بهاییها با وی دشمن شدند و در سال 1307ش حکم تکفیر وی توسط محفل بهائیت صادر شد. صبحی مردی تیزهوش و نکتهسنج بود؛ و همین مسأله سبب شد تا پرده از روی هویّت واقعی و عوامفریب "صادق هدایت" نیز برداشت.
او صادق هدایت را فردی بیدین، رذل، فاسد، بیسواد میدانست که خود را در اذهان مردم عوامّ، به عنوان نویسنده و ادیب، جا زده بود...[7]
روی قبر صبحی چنین نوشته: "یا علی! قصه گوی شهر شما..."
[درد دلهای ملک الشعراء بهار- وفات:1330ش]
میان صُفـّه ها[8] گور "بهار" است |
فرامُشخانه ای در"لاله زار"* است |
|
نوای "مُرغوا"یش[9] با دل تنگ |
برآمد از دل خاک و دل سنگ |
|
تو ای"مرغ سحر"*ها ناله سرکن |
**** |
به بانگی، داغ ما را تازه تر کن! |
اگر اکنون "ملک" افتاده در بند |
بخوان بر یاد او شعر "دماوند"* |
|
منم پاییزی و نامم "بهار" است |
دلم بر رحمت پروردگار است |
*: ستاره ها علامت اشعار مرحوم ملک الشّعرای بهار، در هَجْو جامعه امروزی است.
«مرحوم ملک الشعرای بهار»
[به یاد حسین مسرور اصفهانی "سخنیار" - فوت: 1347ش]:
ز سویی تربت مسرور دیدم |
توانا شاعری در گور دیدم |
|
سخنسنج و سخندان و"سخنیار" |
**** |
ولی چون نقطهای در خطّ پرگار |
یعنی: در گذر خطّ پرگار مرگ بر روی بندگان خدا، او با تمام شهرت و مهارتش، چون نقطه ای کوچک بر روی محیط این دایره است.)
به پیری، خاطری بس شادمان داشت |
به روز تلخ، شِکــَّـر در دهان داشت |
|
بخوانم قطعه ای زآن "پیر استاد" |
**** |
که با طبعی جوان، دادِ سخن داد |
"... جوانی دوره ای از زندگی نیست |
که چون بگذشت نوبت، گویدت: ایست! |
|
جوانی در درون دل نهفته ست |
جوانی در نشاط و شور خفته ست..." |
«حسین مسرور اصفهانی "سخنیار"»
[به یاد "رهی مُعیّری" شاعر همیشه تنها]:
در آنجا چون"رهی"را خفته دیدم |
دلم را از غمش آشفته دیدم |
|
به یاد آمد مرا روز جدایی |
که رفت از شمع چشمش روشنایی |
|
بخود گفتم چرا از این غزلساز |
میان خفتگان بَرناید آواز؟! |
|
برآمد ناله ای از پرده خاک |
**** |
شنیدم از رهی این شعر غمناک: |
"اَلا! ای رهگذر کز راه یاری |
قدم بر تربت ما می گذاری! |
|
درینجا شاعری غمناک خفته ست |
رهی در سینۀ این خاک خفته ست |
|
... سراغی کن ز جان دردناکی |
برافکن پرتوی بر تیره خاکی"... |
«رهی معیّری - شاعر همیشه تنها»
- خاتمۀ "بزم خاموش" مرحوم مهدی سهیلی:
[پاکی بزرگترین هنر است؛ هنر را به گناه آلوده نسازیم!]
[تباهی ایرج میرزا - آمیزش هنر با رذالت!]
تماشا کن! که "ایرج" لال لال است! |
خموش از آن خروش و قیل وقالست |
|
شکسته دست یزدان خامه اش[10] را |
ز دلها برده "عارفنامه" اش[11] را |
|
کجا رفت آن سخن های بد آموز؟! |
کجا شد آن چامه های[12] خانمانسوز؟! |
|
کنون، ایرج! بگو آن ماحَضَر[13] کو؟! |
**** |
نشان از آن زن و کِریاسِ دَر[14] کو؟! |
دریغ از "ایرج" و طبع خدا داد |
که در راه "پریشانگویی" افتاد |
|
بدا بر ما! که تن در گِل بماند |
به "دیوان"، گفتۀ باطل بماند |
|
خوشا! هجرت از اینجا با دل پاک |
که همچون گـُل نهندت در دل خاک |
|
خوشا آنکس که چون زین ره گذر کرد |
به اِقــلــیــمِ[15] نــکــوکــاران سفـر کرد |
|
خوشا! با عشق حق در خاک رفتن بدا! |
"پاک" آمدن، "ناپاک" رفتن! |
{پایان «گلچین بزم خاموش» و روحت شاد، ای مهدی سهیلی!)
- تکمیل بزم خاموش مهدی سهیلی، از مرحوم دکتر ابراهیم مهدوی:
در ایّامی که سعادت شاگردی مرحوم استاد دکتر سید ابراهیم مهدوی اصفهانی (متوفای اواخر دهه هشتاد شمسی) را در شهرک غرب تهران (خیابان ایران زمین) داشتم، نوجوانی بیش نبودم و اشتغالات تحصیلی مانع آن بود که بتوانم از آن دریای خروشان علم و اندیشه، بیش از اینها جرعه ای بنوشم.
یکی از دستنوشتههای آن مرحوم، تکمله یا تکمیلی بود بر "بزم خاموش" مرحوم مهدی سهیلی، که فقط ابیات محدودی از آن را رونویسی کردهام و اکنون حسرت میخورم که چرا از کلّ این اثر و دیگر آثار ارزشمند مرحوم استاد مهدوی، رونویسی یا کپی برداری نکردم!
|
|
|
دکتر ابراهیم مهدوی در جوانی |
مهدی خالدی در کهنسالی |
مهدی خالدی در جوانی |
«نقل خاطرهای از: سید احمد سجادی»
پاییز 1369ش شانزده ساله بودم که خبر درگذشت شادروان مهدی خالدی (هنرمند) رسید. در کلاس خانگی مرحوم دکتر ابراهیم مهدوی بودیم که ایشان گریسته و گفتند:
«خدایش رحمت کند!
خالدی ده سالی از من بزرگتر بود. در جلسهای فرهنگی ادبی، در اصفهان، به من که آن هنگام نوجوان بودم، گفت: "ظرافت طبعت ستودنی است، شما استعداد موسیقی داری!"
من گفتم: "پدرم میگوید: استعداد اجتهاد! شما میگویید: استعداد موسیقی؟!"
چون خالدی عاشق مولا علی علیه السلام بود، بنا گذاشتیم که با کتاب "غـُرَرالحِکـَم" (کلمات قِصار حضرت علی علیه السّلام) استخاره کنیم!
چون کتاب را گشودیم، با کمال شگفتی، این حدیث در جواب آمد:
«إن کـُنتـُم لِلنـَّجاةِ طالِبینَ فـَارفـُضُوا اللـَّهوَ و الزَمُوا الاِجتِهادَ»[16]؛ یعنی اگر طالب نجات هستید، لهو را ترک گویید، و اجتهاد را بگیرید!
اشک در چشمان خالدی حلقه زد و سکوت کرد. و من با وجود اینکه، به حکم شرع مطهّر، موسیقی و آواز و خوانندگی (غِناء) را مطلقاً لهو و حرام میدانستم، روابط عاطفی دو جانبه و گرمی با مرحوم مهدی خالدی پیدا کردم.
در ملاقاتی دیگر که در همایشی فرهنگی ادبی در خالدآباد نطنز با هم روبرو شدیم (خالدآباد یا خـُلدآباد [= شبیه بهشت خـُلد یا جاوید] شهری است خرّم در بخش امامزاده آقا علی عباس بادرود، از توابع شهرستان نطنز در استان اصفهان).[17]
خالدی دستی از سر مهربانی بر شانه من کشید و با لبخند گفت:
"هنوز یاد شما، و خاطرۀ آن روز، گاهی مرا به فکر فرو می برَد!" و مرا با اصرار، برای صرف شام و استراحت، به منزل خود در آنجا، یا منزل یکی از بستگانش (تردید از دکتر مهدوی) برد.
من بنا نداشتم که شب را در هوای سرد خالدآباد نطنز به سر برم؛ ولی گرمی استقبال آن مرد فرشته آسا، پاکدل و مهماننواز (مهدی خالدی) عِنان اختیار را از من سلب نمود.
پس از صرف شام، چای آورد و با هم گرم صحبت شدیم و از هر دری سخنی به میان آوردیم. از آن جمله، خالدی با همان خوشرویی همیشگی به من گفت:
"راستی، نگفتی چرا با موسیقی میانهای نداری؟!"
من (دکتر ابراهیم مهدوی) گفتم: "موسیقی ذهن انسان را از واقعیّت دور میکند و در خیالات سیر میدهد"
خالدی گفت: "ولی این روزها بحث موسیقی درمانی و اثرات آن بر اعصاب و روان، مطرح است!"
گفتم: "چه اثری بر اعصاب و روان دارد؟!
"گفت: "آرامبخش است! نشاطآور و شادیبخش است!"
گفتم: "موادّ مخدّر (مثل تریاک و هروئین) نیز همین خواصّ را دارند!"
خالدی خندید و دستی به شوخی بر دوش من زد و گفت: "نه تو نوازنده میشوی و نه من فقیه میشوم!"
هنگامی که دوباره برای ریختن چای برخاست؛ گفتم: "اتفاقاً از اصفهان برای شما، تحفهای آوردهام!"
با خنده گفت: "حتماً گز است!"
گفتم: "نه؛ کتابی است که یکی از دوستانم بنام آقای خوروَش نوشته و چند جلدی به من تقدیم کردهاند و چون به نطنز میآمدم به ذهنم خطور کرد که یکی را برای شما بیاورم که مربوط به کار شماست!"
خالدی گفت: "خوروَش کیست؟! آیا نوازنده است یا در باب موسیقی کتابی نوشته؟!"
گفتم: "خیر؛ ایشان حسین عبداللهی خوروَش، یک نویسنده دلسوز و اهل تحقیق است. و اتفاقاً کتابی در نقد موسیقی و اثبات مَضَرّات (ضررهای) آن نوشته است!"[18]
خالدی خندید و گفت: "آن وقت، شما برای من تحفه به نطنز آوردهای؟!"
خندیدم و گفتم: "آری! چون بکارتان میآید و نطنز خاستگاه و درخواستگاه تحفههاست!"
خالدی کتاب را گرفت و گفت: "بقول سعدی: «نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست!» و بقول خواجه: «از دوست هر آن چیز که آید نیکوست» من هم دل شما را نمیشکنم. تشکر!"
هر چند برخورد آن مرحوم، آن شب کمی سبب رنجش من شد، ولی ماهها بعد وقتی در تهران با هم دوباره برخورد کردیم، به من گفت: "سید جان! کتابی که به من دادی، کتاب خوبی بود! آن را کامل خواندهام..."
در اینجا دانستم که مهدی خالدی مردی بسیار شرافتمند و باانصاف است، که باوجود اشتغال به موسیقی و عادت به نوازندگی، تحمّل خواندن آن کتاب انتقادی را داشته و انصاف را نیز زیر پا نگذاشته بود. براستی، این قبیل افراد، در جامعۀ ما انگشتشمارند! آری؛
به ادامۀ خاطرۀ آن شب بیاد ماندنی در خالدآباد نطنز بازگردیم:
آن شب، سخن از اشعار "ایرج میرزا" هم به میان آمد؛ خالدی گفت: "میانهای با اشعار ایرج داری؟!
"من (دکتر ابراهیم مهدوی) گفتم: "ایرج میرزا، استعداد و مهارت خوبی در سرودن شعر داشت؛ ولی افسوس که به بطالت و رذالت کشیده شد..."
مهدی خالدی گفت: "میدانستی ایرج میرزا، در مدح مولا علی علیه السلام و امام حسین علیه السلام و علی اکبر علیه السلام نیز اشعاری سروده است؟ احتمال نمیدهی عاقبتبخیر شده باشد؟"
گفتم: "اتفاقاً چندی پیش، شبی مشغول مطالعۀ دیوان ایرج میرزا و پیدا کردن همان تعداد اندک اشعار آموزنده و ارزشمند و اخلاقی بجا مانده وی بودم، که به مدایح اهل بیت علیهم السلام که شما گفتید نیز برخورد کردم.
همین فکر به ذهنم خطور کرد که آیا در برزخ و قیامت چه معامله با ایرج میرزا شده یا خواهد شد؟ شب از نیمه گذشته بود. چون شب قبل نیز بیداری کشیده بودم، خواب بر من غلبه کرد. در رؤیا دیدم که ایرج میرزا کنار درّهای ژرف و تاریک ایستاده که شعلههای آتش از عمق آن زبانه میکشید.
شخصی که من او را نشناختم ولی ظاهراً مرد مؤمن وجیهی بود، با اشخاصی که اطراف ایرج میرزا ایستاده بودند، مشغول صحبت بود.
احساس میکردم که این شخص ناشناس، مؤمنی است که میخواهد شفاعت و میانجیگری کند تا ایرج را در آن گودال نیندازند. اصرار او به طول انجامید.
ناگهان یکی از همان افراد ایستاده، گرزی آتشین بر سر ایرج میرزا کوفت که در اثر شدت آن ضربه، ایرج به قعر آن گودال یا درّه سقوط کرد.
من در همان حال، با وحشت فراوان، سر کشیدم که ببینم ایرج کجا سقوط کرد و آنجا چه جاییست؟ فقط یک لحظه تابلویی دیدم که از اعماق آن گودال آتشین، نمایان بود و روی آن نوشته بود "سَقـَـر" (از پایینترین طبقات جهنم)[19] و مارهایی همانند اژدها، آنجا دور طعمههای خود پیچیده و آنها را می بلعیدند. پس ایرج میرزا در دهان یکی از آنها فرو رفت.
من (دکتر مهدوی) از فرط وحشت، و از شدّت صدای نالۀ ایرج که در خواب میشنیدم، از خواب پریدم و بدنم خیس عرق شده بود. لذا دانستم که آن اشعار هم نتوانسته ایرج میرزا را از عذاب برهاند."
در اینجا، شادروان مهدی خالدی گفت: "عجب! پناه بر خدا! پس اگر مولا علی علیه السلام هم شفاعت امثال ما را نکند چه خواهد شد؟"
چیز عجیبی که باز هم جلب توجّه مرا کرد این بود که هرگاه از مولای متقیان حضرت علی علیه السلام سخنی به میان می آمد و کمی شرح داده میشد، اشک در چشمان مهدی خالدی حلقه میزد و تمام لبخندها از چهرهاش محو میشد.
آن شب برای اوّلین بار به ایشان گفتم: "گویا شما خیلی عاشق مولاعلی علیه السلام هستی! بارها شاهد حلقه زدن اشک در چشمانتان، هنگام یاد مولا علی علیه السلام بودهام! سبب این عشق عمیق چیست؟"
خالدی گفت: این مسأله، خصوصی است. چون باز من اصرار کردم که بدانم، فقط گفت: "یکبار، وقتی از همه چیز و همه کس خسته و ناامید شده بودم و گرفتاری بزرگی دامنگیر زندگی من شد، فقط عشق مولا علی علیه السلام به فریادم رسید"
خالدی دیگر توضیحی نداد، سر فرو افکند و قطره اشکی چون مروارید بر گونهاش غلتید و فرو افتاد. سپس این جمله را گفت: "آن جریان خصوصی، به اضافۀ مظلومیت تاریخی مولا علی علیه السلام سبب شد که پس از آن، هر وقت در مجلسی ذکر فضایل علی علیه السلام میشود، بیاختیار به من حالت گریه دست میدهد!"
شنیدن چنین گفتاری از یک نوازنده موسیقی، برای من بسیار عجیب و باورنکردنی به نظر رسید. براستی مهدی خالدی، همیشه عاشق مولا علی علیه السلام بود... خدا رحمتش کند و با مولایش علی علیه السلام محشور گرداند».
مرحوم دکتر ابراهیم مهدوی، آخرین خاطرۀ خود را از مرحوم مهدی خالدی، چنین گفتند:
«چندی پس از بستری شدن مرحوم مهدی خالدی در بیمارستان مهر تهران، به سبب سرطان بدخیم حنجره، وقتی به عیادت او رفتم، آن مرد فرشته آسا و پاکدل، دیگر توان سخن گفتن نداشت. با اشاره از من خواست که گوشم را نزدیک دهانش آورم تا چیزی بگوید. با وجود درد جانکاه بیماری، گاهی شوخ طبعی هم داشت. با لبخندی دردمندانه و چشمانی بیفروغ، از روی مزاح با من گفت: "آقا سید ابراهیم! من که نتوانستم تو را نوازنده کنم! تو هم نتوانستی من را مجتهد کنی!" من هم خندیدم و ایشان را امیدوار کرده، دلداری داده و گفتم: "اِن شاء الله خوب میشوید، بحقّ مولا علی علیه السلام که دوستش دارید، آن وقت مجتهدتان میکنم!"
خالدی گفت: نه سیدجان! من دیگر خوب نمیشوم! پس من گریهام گرفت. او نیز پس از لبخند، گریست و گفت: "یادت هست آن شب میهمانی در خالدآباد نطنز، برایم میگفتی در احادیث آمده که انسان قبل از مرگش مولا علی علیه السلام را میبیند؟[20] از آن شب به بعد، در قلبم همیشه در آرزوی دیدن آن لحظه بودم. از دعا برایم کم نگذار! حالا، دوست دارم آن دو بیتی شیخ بهائی را در این باره، برایم ترنّم کنی تا بخواب بروم...".
ابتدا نمیخواستم بخوانم و برایش باز هم یادی از مرگ بکنم؛ ولی چون مهدی خالدی دو بار با دلخوری و ناراحتی در چشمانم نگاه کرد، ناچار من زمزمه کنان، برایش خواندم:
ای که گفتی تو: مَن یَمُت یَرَنی! [19] | جان فدای کلام دلجویت! | |
کاش روزی هزارمرتبه من | **** | مُردَمی تا بدیدمی رویت! |
خالدی، رویش را از من برگرداند و به پنجره نگاه کرد و دوباره آرام از حال رفت...».
سپس، استاد فقید، مرحوم دکتر ابراهیم مهدوی، صحبت تکمیل "بزم خاموش" شادروان مهدی سهیلی را پیش کشیده و گفتند که تصمیم دارند در سوگ مهدی خالدی، بخش دیگری بر آن تکمله بیافزایند.
چند روز بعد، این قطعه شعر را بنده در یادداشتهای دکتر مهدوی، روی میز ایشان دیدم، و پس از کسب اجازه، رونویسی کردم؛ روح هر دوشان شاد:
تکمیل "بزم خاموش" شادروان مهدی سهیلی - از استاد دکتر ابراهیم مهدوی:
یکی دیگر که "مهدی" نام آن شد |
به شهرت "خالدی" و جاودان شد |
|
جمال از چهرۀ او مُنجلی[21] بود |
سرا پا، عاشق مولا علی بود |
|
چو فرموده نبیّ نیک خویان: |
**** |
بجو نیکی ز نزد نیک رویان* |
بلی، هر چند دوران و زمانه |
نمودش رهبر بزم رسانه |
|
بدو گفتم که موسیقی هنر نیست |
بجز افسردگی، آنرا ثمر نیست |
|
چو از خوروَش کتابی پُر زِ رمزست |
که لایق تحفهای بهر نطنز است[18] |
|
و لیکن عادتی او را قرین بود |
که روز و شب برین عادت عجین بود |
|
بشد حنجر مر او را خسته و زار |
به بستر اوفتاد و شد گرفتار |
|
چو رفتم نزد بالینش عیادت |
ازآن عادت، دگر بودش فراغت |
|
نوای روح و دل را چون نیوشید |
به ضرب تار و موسیقی نکوشید |
|
بمن گفتا که ای یار صمیمی! |
به یادت آید آن عهد قدیمی؟ |
|
که بگشودی "غـُرَر" را نزد آن جمع |
شدم از فرط خجلت، آب، چون شمع |
|
کنون بشنو سخنها از دل من |
که نشنیده جوان و کودک و زن |
|
تمام عمر خود را در تکاپو |
پی گمگشته ام گشتم چو آهو |
|
که آن گمگشته معشوقم علی(ع) بود |
به هر بنبست، رخسارش جلی[23] بود |
|
ز "شهر علم" او بس دور ماندم[24] |
تو خواندی درس فقه و من نخواندم |
|
در این بنبستِ سینه جان̊ نهانست |
که مشتاق امیر مؤمنان(ع) است |
|
شب اوّل که خوابم زیر آن سنگ |
بنالم: ای خدا! زین گودی تنگ |
کبوتروار جویم عاشقانه |
ز درگاه علی، یک آشیانه! |
|
خداوندا! ز بنبستم رها ساز |
**** |
قفس را بازکن از بهر پرواز |
رهید آن مرد دلخسته ز بنبست |
مزارش نزد "ابن بابَوَیه"[25] است |
- *: توضیح: اشاره به حدیثی است که امام رضا علیه السلام از آباء گرامیشان نقل فرموده اند که پیامبراکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: «اُطلـُبُوا الْخَیْرَ عِنْدَ حِسَانِ الْوُجُوهِ، فَإِنَّ فِعَالَهُمْ أَحْرَیٰ أَنْ تَکُونَ حَسَناً» «خیر و نیکی را نزد افراد نیکرو و خوش سیما بجویید، چرا که کِردار ایشان نیز به نیک بودن تناسب بیشتری دارد»[22]].
- شادروان دکتر ابراهیم مهدوی، همچنین برای ما تعریف کردند که چندروزی پس از رسیدن خبر درگذشت مرحوم مهدی خالدی، شبی در عالم رؤیا وی را در خواب دیدهاند که نه تنها دیگر از درد و رنج بیماری سرطان آسوده شده، بلکه بسان نوجوانی شانزده یا هفده ساله بنظر میرسد، که هنوز مو بر صورتش نروییده و شاداب و بانشاط در باغی سرسبز قدم میزند.
دکتر مهدوی فرمودند: چون در ایّام تحصیل در نجف اشرف، برخی اساتید اهل معنیٰ، به ما فرموده بودند که هرگاه مردهای را در خواب دیدید و خواستید از او سؤالی بپرسید، انگشت ابهام (شست) دست او را بگیرید تا غایب نشود. من نیز فوراً در خواب، انگشت شست مرحوم مهدی خالدی را گرفتم و گفتم: "چه خبر؟!" فقط در پاسخ من گفت: "سید جان! دیدی بالأخره به عشقم رسیدم! تمام بیماریها، دردها و ناکامیها را از جانم بیرون کشید، تا اینگونه نوجوان شدم!"
و روشن بود که منظور از "عشقش" همان مولا علی علیه السلام است. ولی متأسفانه، ناخواسته از خواب پریدم و هر چه خوابیدم تا بقیۀ این خواب را ببینم، دیگر ندیدم!
خداوند، ما را نیز پس از مرگ، به عشقمان مولا علی علیه السلام برساند که تمامی ناکامیهای ما را به کام بَدَل سازد. و طبق قواعد مسلّم علم تعبیرخواب، هرگاه شخص مُتوَفـّیٰ را در خواب ببینند که جوان شده، دلیل بر آنست که جایگاه برزخی خوبی دارد؛ یعنی در بهشت برزخی است (قبل از بهشت جسمانی اُخرَوی). چنانکه در حدیث متواتر نزد شیعه و سنی، از اهل بیت علیهم السلام و رسول اکرم صلی الله علیه و آله روایت شده که فرموده اند: «إِنَّ أَهْلَ الْجَنَّةِ جُرْدٌ مُرْدٌ...»[26] «اهل بهشت، اَجرَد (با بدن بدون موی زائد) و اَمرَد (با چهرۀ نوجوان بی ریش) هستند.»
«مزار ابن بابوَیه یا شیخ صدوق(ره)- شهرری، نزدیک حرم حضرت شاه عبدالعظیم(ع)»