loading...
مجله اینترنتی فهادان
بازار فهادان
آخرین ارسال های انجمن
سر دبیر بازدید : 618 پنجشنبه 1395/03/27 نظرات (0)

یادداشت خبرنگار BBC پیرامون فرمانده شهید سرایا الخراسانی

به گزارش مجلّه اینترنتی فهادان، حاج جواد الحسناوی یکی از فرماندهان سرایا الخراسانی چند روز پیش شهید شد. حالا نفیسه کوهنورد خبرنگار بی بی سی در یادداشتی از شهید حسناوی گفته است:

صبح با این خبر بیدار شدم: "حاج جوادشهید شد!"

یه پیام کوتاه از دوستی در عراق…

حاج جواد یکی از فرماندهان سرایا خراسانی بود که قبلاً هم درباره‌اش تو این صفحه نوشته بودم…

اوّلین بار برای ساختن گزارشی درباره نقش ایران در نبرد با داعش پیششون رفتیم به روستای ینگجه در طوز؛ روستایی که تازه از داعش پس گرفته شده بود و هنوز داعشی‌ها خیلی نزدیک بودن بهش…

تو پست بازرسی که به طور مشترک دست پیشمرگه و بدر بود به استقبالمون اومد؛ صورتش باز بود و نقاب نداشت.

وقتی دید من و دوست کُردم داریم سخت با هر دو گروه مذاکره می‌کنیم و سرشون رو می‌خوریم که بابا بذارین بریم داخل، قرار داریم، خندید و به فارسی گفت: "بسپار به من مشکلی نیست اما اوّل بذار لباس‌هامون رو مرتب کنیم؛ باید چهره‌مون رو بپوشونیم"

خستگی تو صورتشون موج می‌زد. بعد از عملیات آمرلی ینگجه رو هم گرفته بودن و هنوز مشغول جنگ بودن… گرمای هوا ۴۵ درجه و آفتاب سوزان…

اهل کربلا بود اما بزرگ شده ایران. خانواده‌اش از دست صدام به کرج پناه برده بودن…

فارسی رو با لهجه جالبی صحبت می‌کرد اما مسلط بود… می‌گفت فارسیم خراب شده باید بازم برم ایران…

بر خلاف خیلی از فرمانده‌های نزدیک به ایران از بی بی سی گریزان نبود. با صراحت از کمک‌های ایران دفاع کرد و با خوش‌رویی کمکمون کرد تا گزارشون رو بسازیم… بعد از اون دیگه هر از گاهی حرف می‌زدیم تا هم از حالشون خبردار شیم و هم از احوال جبهه…

می‌گفت: نفیسه خانم باهام دعوا کردن چرا با شما حرف زدم اما منم گفتم که این‌ها هر چه بوده رو گزارش کردن و هر چه گفتیم بدون سانسور، پس عیب نداره من بازم حرف می‌زنم…

عملیات جلولا هم با گروهش که همگی مثل خودش جوان بودن شرکت داشت. زنگ زد گفت چرا نیومدین گفتم آخه سنجار هستم گفت: باشه هر وقت اومدین قدمتون رو چشم خبرمون کنین…

دوست نازنین کُردم که عکاس حرفه ایست پیشش رفته بود و باز حاج جواد بر خلاف بعضی‌ها که درگیر کشمکش‌های قومی هستن کمکش کرده بود.

یه بار همین یه ماه پیش که تلفنش جواب نمی‌داد من کلی به همه پیغام دادم و آخر خودش زنگ زد گفت ببخشید تلفنم خراب بود. گفتم حاج جواد بابا قلبمون اومد تو دهنمون فکر کردیم اتفاقی افتاده !خنده بلندی کرد و گفت: "نه بابا نفیسه خانم من طوریم نمی‌شه. شما یه مثل دارین که می‌گه: بادمجون چیزیش نمی‌شه، منم همونم"

آخرین بار تو عملیات تکریت باهاش حرف زدم و بعد شنیدم که خودش زخمی شده و تعدادی از بچه هاشون رو داعش گرفته بعد خوب شدن اما باز برگشت جبهه.

نمی دونم چرا دیشب تو ذهنم بود زنگی بزنم ببینم اوضاعشون چطوره… امروز اما فهمیدم که دیگه نیست… دیروز در ادامه عملیات صلاح الدین… باز باور نکردم چون بچه‌های پیشمرگ و شیعه‌ها گاهی سر این چیزها شوخی هم می‌کنن بخصوص که بدونن آدم کسی رو می‌شناسه، زنگ زدم به گوشیش گفتم حاج جواد؟… برادرش بود فارسی می‌دونست اما نتونست حرف بزنه… دوست نازنینم از کرکوک باهاشون تماس گرفت و بعد نوشت: "آره خبر درسته… حالم گرفته است…حیف.

17 فروردین ۱۳۹۴

 

 

دسترسی به تمامی قسمت‌های پخش شده برنامه «ماهِ عسل»

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط fereshteh در تاریخ 1395/03/28 و 3:29 دقیقه ارسال شده است

نمیدونم چی بگم


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری