loading...
مجله اینترنتی فهادان
بازار فهادان
آخرین ارسال های انجمن
سر دبیر بازدید : 470 یکشنبه 1395/03/30 نظرات (0)

جوان‌های توتی، اناری، گُلی، نارگیلی و گردویی در کلام استاد قرائتی
جلسه دوم از سلسله سخنرانی‌های تفسیری  ماه رمضان استاد قرائتی در حوزه علمیه نواب

باید حجت شرعی داشته باشیم!

من در نهضت سوادآموزی نماینده امام بودم. گفتم: شما اجازه بدهید مستحبات از جمله سفر عمره و کربلا برای کسانی که سواد ندارند ممنوع شود. امام فرمودند: دلیل ما چیه؟ تو قرآن گفته یا تو روایت آمده؟

پیشنهاد شد که نرخ سیگار را گران کنیم تا سیگاری‌ها ترک کنند. ایشان باز هم اجازه ندادند. گفتند حجتی برای این کار نداریم!

اگر عطر بزنی نماز ثوابت بیشتر است، موی سرت را شانه بزنی، مسواک بزنی، ثواب نمازت بیشتر است، اما نمی‌توان گفت هر کسی که مسواک نزده حق نداره نماز بخونه.

یک بنده خدایی بود می‌گفت تا کسی یک دور فقه و اصول نخواند، نمی‌تواند قرآن را بفهمد. من یک جایی سخنرانی می‌کردم، این بنده خدا آمد تو مجلس. گفتم یک آقایی هست که می‌گه تا کسی یک دور فقه و اصول نخواند، نمی‌تواند قرآن را بفهمد. طبق این گفته نه سلمان قرآن می‌فهمید و نه ابوذر! این حرف‌ها اشتباه است.

قرآن مثل دریا است؛ به دریا که نگاه می‌کنی لذت می‌بری. آب‌تنی کنی یک لذت دیگری می‌بری. قایق‌سواری کنی یک لذت دیگری دارد. کشتی سوار بشی و تجارت کنی سود می‌بری، غواصی بلد باشی لؤلؤ و مرجان پیدا می‌کنی. کسی که فقه و اصول بلده استفاده بیشتری از قرآن می‌بره اما نباید گفت کسی که غواصی بلد نیست حق نداره کنار دریا بره!

در تبلیغ حرفی برای گفتن داشته باشید!

دو تا، جفته! یکی، طاقه! شیخ‌ها عمامه سفید دارند، سیدها عمامه سیاه! مردم! مواظب باشین فردا که می‌آین پای منبر، شلوار پاتون کنید! (خنده حاضرین) این‌ها که نشد نکته و حرف. قرآن هر یک کلمه‌اش نکته دارد، آن وقت ما یک ربع وقت مردم را بگیریم، بدون این‌که هیچ نکته خاصی به آن‌ها یاد داده باشیم.

به آیت الله فلسفی گفتند برو منبر، گفت مطالعه نکرده‌ام. گفتند: صلوات ختم کنید… (یعنی حاج‌آقا دارن برای سخنرانی روی منبر می‌روند.) رفت روی منبر و گفت: سخنرانی بی‌مطالعه برای مردم، خیانت به عمر مردم است.

حقیقت رحمت الهی، تبلیغ دین است!

حدود ۲۰۰ آیه هست که اصول تبلیغ را یادآور می‌شود. مثلاً تا واجب هست کار مستحب نکنید؛ اگر یک جایی تو یک روستایی مبلّغ ندارند و شما تو مشهد نشستی و کاری نداری و نمی‌روی، جواب قیامت را آماده کن. اگر گرفتاری دارید یا در خود مشهد مشغول هستید که هیچ؛ اگر نه مسئولید.

من هیچ‌چیزی نمی‌خورم الّا سیب، من هیچ‌چیزی نمی‌خورم الّا گلابی. یکی از این‌ها دروغه. اگر می‌گی الّا فقط باید در مورد یک چیز باشه. اینجا سؤال مطرحه که پس چرا قرآن می‌گه «و ما علی الرسول الّا البلاغ» و یک جای دیگه می‌گه «و ما ارسلناک الّا رحمت للعالمین»؟! پیغمبر تو فقط رحمتی، پیغمبر تو فقط مبلّغی. خدا که دروغ نمی‌گه… پس نتیجه این می‌شه که حقیقت رحمت الهی، تبلیغ دین است و این دو چیز مجزا از هم نیستند.

مزد رسالت سه چیز است!

«الّا الموده» و «الّا من شاء ان یتخذ الی ربه سبیلا»؛ مزد پیغمبر فقط مودّت است یا مزد پیغمبر فقط این است که راه خدا را انتخاب کنید؟ خدا که دروغ نمی‌گوید، پس معلوم می‌شود راه خدا جز راه مودّت اهل بیت علیهم‌السلام نیست. این بهترین و شیرین‌ترین نکته‌ای است که در تفسیر نور به آن پرداختم.

مودّت، معرفت می‌خواهد؛ چون تا کسی را نشناسی، دوستش نخواهی داشت. این پیشوند مودّت است. کسی را دوست داشته باشی باید از او اطاعت بکنی. این هم پسوندش. «ان کنتم تحبون الله فاتبعونی».

پس مزد رسالت سه چیز شد:

  • معرفت؛
  • مودّت؛
  • و اطاعت از اهل بیت علیهم‌السلام.

 عزم داشته باشید!

یک قلم و کاغذ بردارید. پسرخاله‌ها و پسرعموها و همکلاسی‌ها و اسم هر کسی که می‌توانید جذبش کنید را روی کاغذ بنویسید. جلسات پنج دقیقه‌ای، نهایتاً یک ربعی برای این‌ها بگذارید و یک آیه و یک روایت برای این‌ها بخوانید. البته حتماً همراه با محبت باشد.

وقتی می‌ری پای درخت توت اوّل توت‌های نزدیک را می‌چینی و می‌خوری، بعد پایت را می‌گذاری روی شاخه اوّل و توت‌های بالاتر را می‌خوری. یعنی باید اوّل از افراد فامیل، آن جوانی را که نماز می‌خواند و روزه می‌گیرد و آخوندها را قبول دارد، او را انتخاب کنید و بقیه را هم دو نفری دور خود جمع کنید. به موسی علیه السلام گفتند برو پیش فرعون گفت: تنهایی نمی‌تونم. گفتند با هارون برو.

۱۲ میلیون بچه مدرسه‌ای داریم که الآن بیکارند. تداخل ماه رمضان و تابستان یک فرصت است. چرا سراغشون نمی‌رید؟ می‌گه: اون‌ها باید بیان سراغ ما! قرآن می‌گه: «اذهب الی فرعون»؛ تو پاشو برو. شما سلیمان نیستید که بگویید: «تو پاشو بیا». شما باید بروید.

مگر ۱۲ میلیون بچه مدرسه‌ای بیکار الآن نیست تو جامعه؟ مگه تو نمی‌تونستی با آن‌ها ارتباط بگیری؟ مگه چند سال طلبگی نخوانده‌ای؟ مگه اون‌ها نیاز نداشتند؟ مگر ماهواره و فضای مجازی فعال نیست؟ مگه انواع شبهات به این‌ها القا نمی‌شد؟ پاسخ همه این‌ها بلی است. خوب چرا کاری نمی‌کنی؟! همّتش نیست…

خدا گفت هر چی می‌خوای بخور ولی از این درخت نخور؛ خورد… بیرونش کرد. ما هم همگی دنبال او آمدیم بیرون. حالا ۱۲۴ هزار پیغمبر آمدند ما را بکنند تو، دیگه نمی‌شه! (خنده حاضرین) چرا خوردی؟ می‌گه: «و لم نجد له عزما»؛ عزم نداشت. آقایون طلبه‌ها عزم داشته باشید. زیارت عاشورا و حرم و… وظیفه شرعی شما نیست. جوان‌ها را دور خود جمع کنید. به نماز جماعت و سحر و حرم و این‌ها قانع نشوید. من یه وقت به خدا گفتم: خدایا من از تار عنکبوت هم کمترم؟ تار عنکبوت پیامبر خدا رو حفظ کرد.

ما هم می‌تونیم! مسئله اینه که نخواستیم.

ذهن جوان‌ها پر از شبهه است؛ می‌گویند قوانین اسلام خشن است، حالا یک اشتباهی کرد، دستش را چرا قطع می‌کنید. مگر نمی‌گویید همه انسان‌ها امکان دارد اشتباه کنند، پس چرا می‌گویید ولایت مطلقه فقیه. بی‌دینی جوانان نتیجه عزم نداشتن من است.

جوان‌های توتی، اناری، گُلی، نارگیلی و گردویی!

فکر نکنید که چون تلویزیون دست جمهوری اسلامیه دیگه همه مسلمون هستند، یا تعلیمات دینی توی مدرسه هست یا امام جمعه خطبه می‌خونه. این‌ها فقط یک قشر را جذب می‌کنند.

خدمت مقام معظم رهبری رسیدم. گفتم ما پنج رقم جوان داریم که روحانیت فقط یک قشر از این پنج دسته را در اختیار دارد چهار گروه دیگر در دست ما نیستند:

  • _ گروه اوّل: یک سری جوان‌ها مثل توت هستند؛ درخت توت را تا تکان بدهی توت‌ها می‌ریزند. جوان‌های حزب‌اللهی. نماز جماعت و جمعه می‌روند، جبهه می‌روند. شیرینند و نازک، با یک اشاره راه می‌افتند.
  • _ گروه دوم: جوان‌های اناری، با تکان نمی‌افتند، باید آن‌ها را دانه دانه بچینید. باید بروی سراغش.
  • _ گروه سوم: برخی جوان‌ها مثل گل هستند، هم باید دانه دانه آن‌ها را چید و هم تیغ دارند. می‌ری سراغش می‌گه آقا ولم کن؛ دوست ندارم به حرف شما آخوندها گوش بدهم.
  • _ گروه چهارم: برخی جوان‌ها مثل نارگیل هستند. اصلاً دستت بهش نمی‌رسه. با زحمت بهش می‌رسی، دورش تاره، تارهاشو کنار زدی، پوستش سفته. پدر در می‌آره اما اگر حوصله کنی، قلبش سفیده.
  • _ گروه پنجم: برخی جوان‌ها مثل گردو هستند؛ کوچک و متکبّر و پشت برگ‌ها قایم می‌شن. چوب تو سرش هم بزنی نمیآد پایین.

 علمی ارزش دارد که به مردم بگویید!

آیت‌الله بروجردی استاد مراجع بودند. آیت‌الله امامی کاشانی می‌گویند یک روز به کلاس نرسیدم. به آیت‌الله مشکینی گفتم: امروز آقای بروجردی چه گفتند؟ آقای مشکینی گفت: ایشان گفته‌اند تمام آیات و روایات ارزش علم، برای علمی است که به مردم بگویید. علمی که پایان‌نامه بنویسید و مقاله بنویسید و مجتهد و دکتر بشوید، آن آیات شامل این علم نمی‌شود. این‌ها را به پژوهشگرانی که در مراکز، تحقیق می‌کنند و تکان نمی‌خورند، بگویید.

آیه قرآن هم داریم که «و لو لا نفر من کل فرقه منهم طائفه لیتفقهوا فی الدین و لینذروا قومهم اذا رجعوا الیهم…»؛ «نفر» را گرفتیم و «رجع» را رها کردیم. این که می‌آید فقیه می‌شه و رجع الی قومهم نداره به ۵۰ درصد دین عمل کرده. به یه کسی گفتند شنا بلدی؟ گفت: ۵۰ درصد! گفتند: یعنی چی؟ گفت: شیرجه می‌زنم اما بیرون نمی‌آم! (خنده حاضرین)

آخوند شدیم که تبلیغ کنیم!

ما آخوند شدیم که تبلیغ کنیم. به یه کسی گفتند جنابعالی چکاره‌ای؟ گفت: اگر خدا قبول کنه پیش‌نمازیم. گفتند: الحمدلله شغل ما هم معلوم شد! گفت: شغل شما چیه؟ گفتند: ما هم پس نمازیم! (خنده حاضرین) اگر یک متر جلوتر شغله، پس یک متر عقب‌تر هم شغله. پیش نمازی که شغل نیست. مسئولیت ما خیلی بیشتر از این حرف‌ها است.

برخی هم دلشان را به همین مدرک‌ها خوش کرده‌اند. یکی برای من تعریف می‌کرد: ما دو نفر آخوند کنار خیابان وایستاده بودیم، یک ماشین ۲۰۰-۳۰۰ میلیونی جلوی ما ترمز زد و ما را سوار کرد. با خودمان گفتیم: هنوز هم مردم احترام روحانیت را نگه می‌دارند. پیش خودمان گفتیم: تازه این راننده نمی‌داند که ما دکتریم، اگر بداند که ما دکتریم بیشتر احترام می‌گذارد. یک جوری از پایان‌نامه و ترم‌های تحصیلی‌مان صحبت می‌کردیم تا طرف متوجه شد ما دکتریم. زد روی ترمز و گفت: ببخشید شما دکترید؟ گفتیم: بله. گفت: پیاده شین، من فکر کردم شما نوکر امام صادق علیه‌السلام هستید!

توقع نداشته باشید تا جوان را به دین دعوت کردید، بشنود و قبول کند. با آیت‌الله مدنی، شهید محراب که امام جمعه تبریز بود داشتیم می‌رفتیم. چند نفر که ما را دیدند گفتند: سلام علیکم. شهید مدنی رو به من کردند و گفتند: آقای قرائتی. این بچه‌ها روز اوّلی که من امام جمعه شده بودم به من جسارت می‌کردند. آن‌قدر به آن‌ها سلام کردم که وضعیت این‌گونه شده است. شما دعوت کن، ممکنه گوش ندهند. در امر به معروف ۱۰-۱۲ تا برکت برای گوش ندادن هست!

 شرایط را خودتان جور کنید!

یک روز یکی از من پرسید اون چیه که آویزونه، آبیه و می‌خونه! هر چی فکر کردم… نفهمیدم. آخر خودش گفت: ماهی!! گفتم ماهی که آویزون نیست! گفت: آویزونش می‌کنیم. گفتم: ماهی که آبی نیست! گفت: خوب رنگش می‌کنیم. گفتم: آواز نمی‌خونه! گفت: نوار می‌ذاریم تو شکمش. یعنی شرایط را باید ایجاد کرد. منتظر شرایط موجود نباشید.

هر کاری را بخواهید پیدا کنید راهش را پیدا می‌کنید و هر کاری را نخواهید بکنید بهانه‌اش را پیدا می‌کنید. اگر تبر زدیم و چوب نشکست، تبر را دور می‌اندازید؟ چوب را دور می‌اندازید؟ نه… آن‌قدر می‌زنید که بشکند. اگر نوشابه را نتوانید باز کنید آن را دور می‌اندازید؟ نه… دور سفره دور می‌دید تا یکی بتونه باز کنه.

 سال اوّلی‌ها هم می‌توانند تبلیغ کنند!

سال اوّلی‌ها هم می‌توانند تبلیغ کنند. یک داستان راستان بگیرند. یک کتاب «احکام نوجوان‌ها» نوشته آقای فلاح‌زاده بگیرند و یک کتاب جیبی شرح سوره‌ها مثل شرح سوره حجرات. همین آقای سال اوّلی یک داستان برای پسرخاله‌هاش بگه، یک مسئله بگه و یک نکته قرآنی. ۱۰ دقیقه‌ای هم بحث را تمام کند.

برگ زرد درخت هم می‌تواند کشتی باشد. یک برگ زرد از درخت می‌افتد، ۵۰ تا مورچه روش سوار می‌شن. یعنی آن آقای سال اوّلی از برگ زرد هم کمتر است؟ اگر بخواهید خدا کمکتان می‌کند. خداوند با تار عنکبوت پیامبرش را حفظ کرد.

من هر چی دارم از همین بی‌کسی دارم!

مرحوم مطهری به من گفت: از کجا به فکر بچه‌ها افتادی؟ از کجا شروع کردی؟ گفتم: در آستانه رمضان بودیم. از محله‌مان رد می‌شدم، یه مشت بچه به من گفتند: سلام… من هم جواب دادم. با خودم گفتم: چرا بچه‌ها به من سلام کردند؟ پرسیدم. بچه‌ها گفتند: حاج آقا چون شما حاج‌آقایی. با خودم گفتم: بچه‌ها به خاطر لباس دین به تو سلام کردند. تو از دین برای بچه‌ها چه کردی؟

همان‌جا مثل نیوتون به ذهن من رسید. گفتم: بچه‌ها فلان روز بعد از افطار میاین مسجد من براتون یک داستان بگم؟ همه بهت‌زده به من نگاه می‌کردند. یک جوانی بود با آن‌ها. گفتم: تو می‌تونی بچه‌ها را بیاری؟ گفت: باشه.

یک مسجد متروکه بود. حدود ۴۵ دقیقه نشستم هیچ‌ کس نیامد. گفتم: خدایا این بی‌کسی من را بپذیر. من هر چی دارم از همین بی‌کسی دارم.

جوان آمد. گفتم: چی شد؟ کسی را نیاوردی؟! گفت: بشین حالا ببینم بچه گیرم می‌یاد؟ رفت و ۷ نفر را آورد. سی شب سی تا قصه گفتم. ۷ تا شدند ۱۰ تا؛ شدند ۲۰ تا؛ شدند ۳۰ تا.

دو سه تا جوان می‌آمدند که عارشون می‌شد بیان بین بچه‌ها. می‌رفتند ته مسجد. من بعد از جلسه رفتم ته مسجد به این‌ها گفتم: از فردا ۲ تا یک ربع صحبت می‌کنم، یک ربع برای کوچکترها و یک ربع برای جوان‌ها. فقط شما سه نفر را بکنید ۱۰ نفر؛ همین‌طور هم شد.

آخر ماه رمضان جوان‌ها ۴۰۰ تومان جمع کردند که به من بدهند. آن زمان پول دو تا گوسفند بود. گفتم: پول به آخوندی می‌دهند که او را دعوت کرده‌اند. من شما را دعوت کرده‌ام. پول را نگرفتم. این‌ها خوشحال شدند که من یک ماه براشون صحبت کردم و پولی هم نگرفتم.

 

ویرایش: مجله اینترنتی فهادان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری