نوشته عبدالله نصری
- کسانی چون اریک فروم و سارتر، ایمان به خدا را موجب نفی آزادی بشر دانستهاند و از آنجا که برای آزادی (با تفسیرهای خودشان) اصالت و ارزشی مافوق همهٔ ارزشها قایل هستند به نفی خدا پرداختهاند.
- کسانی هم چون فویرباخ و مارکس، اعتقاد به خدا را موجب از خودبیگانگی انسان دانسته، برای بازگشت انسان به خویشتنِ خویش به مبارزه با خدا برخاستهاند.
- همچنین افرادی چون فروید و راسل که از عُشاق علم و دانش هستند و همه چیز را با معیار علم و دانش میسنجند، میخواهند علم را جایگزین خدا کنند.
- گروهی دیگر نیز چون رادیکالیستها، بدون تفسیری صحیح از وجدان میخواهند وجدان را جایگزین خدا کنند.
جالب اینجاست که همه انتقادها و ایرادها بر ایمان به خدا زیر پوشش اومانیسم صورت گرفته است، زیرا همهٔ کسانی که به گونهای به نفی لزوم ایمان و اعتقاد به خدا پرداختهاند هدف خود را دفاع از انسان ذکر کردهاند.
به بیان دیگر چون انسانیت انسان را در خطر دیدهاند به انگیزهٔ پاسداری از انسان و اصالت وی به نزاع با خدا پرداختهاند، و گمان کردهاند که اگر خدا به کناری نهاده شود انسان اصالت خود را باز مییابد.
نکته دقیق این است که هیچ یک از این پاسداران اصالت انسان، تفسیر درست و صحیح از انسان ارائه نمیکنند. یعنی بیان نمیکنند که...
- انسان چیست؟
- ابعاد وجودی او کدام است؟
- معیار اصالت و عدم اصالت انسان کدام است؟
- انسان چه باید بشود؟
- مبدأ انسان چیست و منتهای آن کدام است؟
- و دهها سؤالات دیگر نظیر اینها.
البته اگر بخواهیم از انصاف دور نشویم و به اصطلاح عادلانه قضاوت کنیم باید بگوییم آنها همگی یک جواب کلی به همه سؤالات فوق دادهاند و آن اینکه انسان عبارت است از:
موجودی با خواستههای حیوانیِ سیری ناپذیر و اصالت او نیز جدا شدن از خداست و سِیر به سوی «خودطبیعی».
خلاصه آنکه انسان باید خود را جانشین خدا سازد و دعوی الوهیت کند.
بر اساس همین اندیشه و طرز تفکر، نیچه در قرن نوزدهم فریاد برآورد که:
«خدا مرده است»!!
و پس از وی نیز کسانی بدون توجه به مفهوم سخن وی این کلام را بر زبان جاری ساختند و ما در اینجا به بررسی و تحلیل آن میپردازیم:
در تفسیر این جملهٔ مشهور گفتهاند که سخن نیچه ناظر بر بیارتباطی انسان روزگار او با خداست. وی با این بیان خود، سخن از عدم منشأییت اثر خدا در زندگی مردمان غرب به میان آورده است.
به گمان وی تاکنون خدا، محور وجود انسان و دایر مدار امور بوده است و انسان با اتکا به او رفتارها و اعمال خود را شکل میداده است، اما اکنون خدا از اثر افتاده و دیگر محور امور نیست، یعنی در زندگی افراد بشر دارای تاثیر نیست. انسان با خدا بیگانه شده و دیگر ارتباطی میان خود و خدا برقرار نمیسازد.
مسأله مهم برای نیچه این است که مردن خدا کاری ساده و آسان نیست. انسانی که محور خود را از دست داده است با مشکل بزرگی روبروست و آن اینکه دیگر نوری نیست تا آدمی در پرتو آن، وجود خویش را بیابد و بداند کجاست. دیگر شب شده است و تاریکی همه جا و همه چیز را فراگرفته است.
انسان با کنار گذاردن خدا و او را از محور حیات خارج کردن، از هستی اصیل خود خارج شده، رو به سقوط میرود.
براستی که اگر انسان خدا را کنار بگذارد و در ظلمتهای یاس و نومیدی چه چیزی را میتواند پناهگاه خود قرار دهد؟ چه کسی را یارای آن است تا نقطهٔ اتکا او به هنگام گرفتاریها و بدبختیها باشد تا آرامش درون او به اضطراب و دلواپسی مبدل نسازد؟ آخر مگر در جهانی که از خدا تهی است و آدمی به غربت هستی گرفتار آمده، جهانی که مبدا خود را از دست داده و انتهای قابل پذیرشی هم ندارد، جهانی که نه عمق دارد و نه معنا و مفهومی میتوان زندگی کرد؟ آیا در یک چنین جهانی دیگر ملاک و معیاری برای صعود میتواند یافت یا نه هر آنچه هست سقوط است و نزول.
آیا در یک چنین هستیِ تنگ و تاریکی که از در و دیوار آن آهنگی جز آهنگ پوچی و بیهودگی به گوش نمیرسد میتوان به فردای خود امیدوار بود؟
آیا در یک چنین عالمی چیزی را میتوان یافت تا با دلبستگی به آن، روح بینهایت جوی خود را سیراب ساخت؟
«خدا کجا رفته است؟ من میخواهم این را به شما بگویم! ما او را کشتهایم شما و من! ما همه قاتلان او هستیم! اما چگونه چنین کاری کردیم؟ چگونه توانستیم دریا را سرکشیم؟... چه کردیم که زمین را از بند خورشیدش جدا ساختیم؟ و اینک این زمین که از همهٔ خورشیدهایش دور میشود کجا میرود؟ آیا مدام سقوط نمیکند؟ آیا سردتر نشده است و شب مدام و مدام بیشتر و بیشتر نمیشود؟...
خدا مُرده است! خدا مُرده است! ما او را کشتهایم! و ما قاتلترین قاتلان چگونه میخواهیم خود را تسکین دهیم! قدسیترین و نیرومندترین چیزی که زمین داشت به تیغ ما جان داد، و چه کسی میخواهد ما را از این خون بشوید؟ با چه آبی میخواهیم خود را تطهیر کنیم»؟(۱)
نیچه برای سرنگون شدن خداشناسی در غرب، علتهایی را ذکر میکند که مجموع آنها را میتوان در «از محور خارج شدن خدا در زندگی بشر» خلاصه کرد. از جمله میگوید که مردم دیگر خدا را به عنوان مقام پدر که نقطه اتکاء انسان است فراموش کردهاند. افراد انسانی دیگر از خدا به عنوان «قاضی» و «جزا دهندهای» که پاداش نیک و بد اعمال افراد را در رستاخیز میدهد یاد نمیکنند. انسان خود را از خدا جدا کرده و دیگر در بند اعتقاد و ایمان به او نیست.
«خدا نشناسی امروز از چه روست؟ مردم مقام پدر را در خدا یکسره انکار کردهاند، همچنین «قاضی» و «جزا دهنده» را، همین گونه ارادهٔ آزاد او را. میگویند او چیزی نمیشنود، و اگر میشنید نیز نمیدانست چه باید بکند. بدتر از گویا نمیتواند مقصودش را به روشنی بیان کند: نکند گیج باشد؟
اینهاست علتهایی که من از خلال بسی گفتوگوها و پرسیدنها و گوش سپردنها، برای سرنگون شدن خداشناسی در اروپا یافتهام، اما به گمان من، غریزه دینی، سخت در حال رشد است، ولی از بس خداشناسی بدگمان است از ارضاء خود با آن سرباز میزند».(۲)
نیچه معتقد است که آدمی باید به عظمت این فاجعه آگاه شود و این امر را جدی تلقی کند و خلأیی را که بر اثر آن ایجاد شده پر کند. کوشش نیچه بر این است که به افراد انسانی که از مرگ خدا بیخبرند هشدار دهد تا بدانند که خود مرتکب چنین جنایتی شدهاند. نکته در خور توجه در اندیشهٔ نیچه این است که وی مرگ خدا را امری قهری میداند و معتقد است که جای خالی آن را باید با چیز دیگری پر کرد. به این معنا که دیگر لزومی ندارد که خدا مبنای ارزشها و محور امور تلقی شود، چرا که زمان و حیات او بر اثر «نیست انگاری غربی» به سر آمده و باید به جای او ابر انسانی بیابد تا ارزشهای نویی را که نه متکی بر خدا که متکی بر انسان است بیافریند. به بیان دیگر اگر چه نیچه، مرگ خدا را در حد ذات خویش امری بس مهم و فاجعه آمیز تلقی میکند ولی درصدد احیای آن برنمی آید، زیرا معتقد است که پیشامد چنین فاجعهای قهری بوده، کاری نمیتوان کرد و نباید هم برای احیای آن گامی برداشت، بلکه باید نگران آینده بود؛ آیندهای که ابر انسانی ظهور کند و ارزشهای جدیدی را خلق کند.
«در پیشگاه خدا! اما اکنون این خدا مُرده است! ای انسانهای والاتر، این خدا بزرگترین خطر بهر شما بود. تنها از آن زمان که او در گور جای گرفته است شما دیگربار، رستاخیز کردهاید. تنها اکنون است که نیمروز بزرگ فرا میرسد، تنها اکنون است که انسان والاتر، خداوند زمین میشود!... هان! برپا، انسانهای والاتر، تنها اکنون است که کوه آیندهٔ بشر، درد زایمان میکشد. خداوند مرده است: اکنون ما میخواهیم که ابر انسان بزاید»!(۳)
اصولاً نیچه خدا را به عنوان مفهوم علت بالذات یعنی وجودی که خود، علت خویشتن است و نیازی به آفریدگار نداشته و سرسلسله موجوات به شمار میرود امری بیهوده و مهمل میداند، زیرا که به گمان وی ذات عالم همان حرکت و شدن بیپایان است.» شدنی «که هیچ علت ثابت و تغییرناپذیری را به دنبال ندارد و این هم که ما میبینیم افراد بشر در جستجوی علت ثابتی هستند به جهت عادت ناشی از ساختمان زبان است. به این معنا که قالب و ساختمان زبان انسان را ملزم به پی جویی اصل ثابتی در عالم میکند، و گرنه مفاهیمی چون «علت» و «معلول» چیزی جز اوهام متعارف برای تفهیم مطالب نیست.(۴)
انتقاد ما بر نیچه بر همین نظر اوست که نمیخواهد برای امروز و فردای بشر خدا را محور حیات و دایر مدار امور تلقی کند. و براستی اگر متفکری دریافتِ درستی از خدا داشته باشد هیچگاه تنها به عظمت فاجعه در گذشته اصرار نمیورزد؛ فاجعهٔ بیارتباطی انسان با خدا بلکه عمق آن را برای فردای بشریت نیز در نظر میگیرد. چرا که مسألهٔ خدا، مسألهای نیست که بتوان از آن به سادگی گذشت بشری که تا دیروز، خدا را دایر مدار امور میدانسته و امروز میخواهد او را کنار بگذارد باید بداند که بدون شک خدایان دیگری جای آن خدای واحد را خواهند گرفت. همان گونه که امروزه برای خدایان چنین شده است، البته با این تفاوت که دیگر ما آنها را به لفظ خدا یا خدایان خطاب نمیکنیم، بلکه از آنه به نامهایی متجددانه و متناسب با عصر و زمان خود یاد خواهیم کرد. به بیان دیگر اگر خدا را کنار بگذاریم به جای آن سر بر آستانهٔ بتها فرود خواهیم آورد. البته نه بتهایی که مانند گذشته از چوب و سنگ درست شده باشند بلکه بتهایی متناسب با تمدن ما یعنی بتهای متمدنی به نامهای بشر دوستی، علم پرستی، تاریخ پرستی...
اینجا بیگمان به یاد تحلیل یونگ بر سخن نیچه میافتیم که میگوید: اگر در دوران گذشته با خدایان مبارزه میشد به خاطر خدمت به خدای نوینی بود؛ یعنی بتها شکسته میشدند تا جای آن را خدا بگیرد. اما بت شکنان امروزی که ارزشهای قدیمی را از میان بر می دارند نمیدانند که این کار را به نام کدام خدا میخواهند انجام بدهند و این است مسأله اساسی و در خور تفکر.
نیچه نیز که «لوح قوانین عتیق» را شکست پس از آن احساس نیاز به وجود پشتیبانی نمود تا جای آن را بگیرد و از این رو متوسل به یک «زرتشت احیا شده» گردید».(۵)
به گمان یونگ اگر انسان خدای حقیقی را کنار بگذارد خدایان دیگری جانشین آن خواهند شد و چه بسا که یک «خدای روانی» جایگزین آن گردد. یعنی نیروهایی در درون ما به صورت یک خدا در جهان درون عمل خواهند کرد. و در این صورت به گفتهٔ یونگ شاید که ما حق داشته باشیم مانند نیچه بگوییم: «خدا مرده است»، اما درستتر این خواهد بود که بگوییم: «او از تصویری که ما ساخته بودیم قالب تهی کرده است. حالا دیگر کجا میتوانیم او را بیابیم؟»
«این دوره فترت پر از خطر است، زیرا عوامل و نیروهای طبیعی سربلند خواهند کرد و به نام احزاب و نهضتهای گوناگون دعویهایی آغاز خواهند نمود که هیچ چیز جز هرج و مرج و خرابی از آن به وجود نخواهد آمد، زیرا تورم و طغیان خاطر بشر آن «من» بیمایه و حقیر را مالک و فرمانروای جهان خواهد نمود.
حالت نیچه همین بود و بنابراین میتوان گفت: که او پیشگوی خطر ظهور دوران تازهای بود، هر چند کسی این حقیقت را درک نکرد».(۶)
اصولاً باید این نکته را در نظر داشت که دریافت نیچه از خدا از حد آنچه که کلیسا به او میدهد فراتر نمیرود. اگر او با خدا و با دیانت (مسیحیت تحریف شده) به مبارزه بر می خیزد، در واقع با دیانت تحریف شدهٔ مسیحی به مبارزه بر میخیزد؛ دیانتی که به گمان او همه چیز را قربانی میکنند، آزادی را قربانی میکند، غرور بشری را قربانی میکند، اتکا روح را به خود قربانی میکند و فرد آدمی را به مسخره میگیرد و مثله مثله میکند.
به گمان وی، مسیحیت در طول هیجده قرن، فرمانروایی خود بر اروپا، ارزشها را واژگون کرده است، امیدهای بزرگ را پوچ نموده است، درس نفرین به زمین و هر آنچه زمینی است آموخته است تا از انسان ناقص الخلقه موجودی متعالی بسازد.
خلاصه آنکه آنهایی که سخن از مرگ خدا بر زبان جاری ساختند و کوشیدند تا انسان را جایگزین خدا نمایند به این مسأله مهم توجه نکردند که اگر خدا حذف شود انسان نیز ناگزیر حذف خواهد شد. یعنی قبل از آنکه بخواهیم مرگ خدا را اعلام کنیم باید مرگ انسان را اعلام نماییم.
گذشت زمان نیز این مسأله را اثبات کرده است. در قرن نوزدهم که نیچه مسأله مرگ خدا را بر زبان جاری ساخت نمیدانست که بلافاصله در قرن بیستم مرگ انسان اعلام خواهد شد. به قول «اریک فروم» در قرون نوزدهم مسأله این بود که «خدا مُرده است» در قرن بیستم مسأله این است که انسان مرده است.(۷)
- آیا فجایعی که در این عصر تمدن صورت میگیرد نشانهٔ مرگ انسان نیست؟
- آیا جنایات جنگ در بسیاری از کشورها که موجب نابودی میلیونها تن از افراد بشر شده است نشانه مرگ انسان نیست؟
- آیا وجود بیماریهای روانی و آلودگیهای اخلاقی و هرزه دراییها و اعتیادهای خانمانسوز نشانهٔ مرگ انسان نیست؟
- آیا پوچگراییها و هیپیگراییها و خودکشیها نشانهٔ مرگ انسان در قرن بیستم نیست؟
- آیا اضطرابها و دلواپسی متفکرین بزرگ این عصر که فریاد برآوردهاند که انسان قرن ما نمیداند که چه میخواهد و به کجا دارد میرود نشانهٔ مرگ انسان نیست؟
گر اینها حاکی از مردن انسان در عصر و زمان ما نیست پس نشانه چیست؟
اشتباه بسیار بزرگ آنهایی که از این سخن نیچه طرفداری میکنند - اگر چه پیرو نیچه نیستند - در این است که نمیدانند که انسان، قبل از آنکه خدا را نفی کند به نفی خودش پرداخته است. البته نه نفی خود فردیش که خود انسانیش یعنی انسانیّتش.
انسان تا از «خود حقیقیاش» دور نشود از خدا دور نمیشود. انسان تا مرگ خود را اعلام نکند نمیتواند از مرگ خدا سخن به میان آورد. انسان تا انسانیّت خویش را نابود نسازد هیچگاه نمیتواند با خدا به مبارزه برخیزد.
پی نوشتها:
۱. مجلهٔ فلسفه، شمارهٔ ۴ ص -۹۳ پاییز ۱۳۵۶.
۲. فراسوی نیک و بد دفتر یکم ص ۶-۹۵.
۳. چنین گفت زرتشت ص ۳۹۴.
۴. نگاه کنید به فراسوی نیک و بد ص ۳۱، ۳۴، ۴۹.
۵. نگاه کنید به» روانشناسی و دین «ص ۴-۱۷۳.
۶. روانشناسی و دین ص ۱۷۸.
۷. جامعهٔ سالم ص ۳۷۶.
منبع مقاله با اندکی تصرّف در عبارات:
نصری، عبدالله؛ (۱۳۷۳)، خدا در اندیشهٔ بشر، تهران: انتشارات دانشگاه علامه طباطبایی، چاپ اوّل.
حاشیه مسعود رضانژاد فهادان بر این نوشتار در قالب چند نکته:
- به اعتقاد من، اگر امثال فروم و ساتر، خدا را موجب نفی آزادی میپندارند و یا اینکه فویر باخ و مارکس، راه خودشناسی و درکِ خویشتن خویش را در مبارزه و ستیز با خدا مطرح کردهاند و خصوصاً فروید و راسل، که علم بشر را جانشینی برای خدا میپندارند عیب بزرگی نیست زیرا آنها تماماً در فضایی بزرگ شدهاند که کلیسای مسیحیّت، چنین خدای دست و پا گیرِ دست و پا بستهای را برای آنان معرفی کرده بود. اتفاقاً برای رسیدن به خدای احد و واحد، بایستی از این خدایان گذر نمود دقیقاً مثل نمایش حضرت ابراهیم علیهالسلام؛ اعلان برائت از آن خدایان راهی برای رسیدن به توحید حقیقیست. به شرط آنکه بعد از آن، امثال ما که در مهد اسلام زیسته و رشد یافتهایم ادامه داستان ابراهیم علیهالسلام را پیگیری کنیم. حال که بشر از افول کننده و ضعیف و دست و پاگیر متنفر است ما خدای سبحان را به درستی معرفی کنیم خدایی که اتفاقاً به انسان آزادی میبخشد خدایی که به انسان، خودشناسی میدهد خدایی که تشویق به علم و علمآموزی میکند.
- تعجب من از دنبالهروهای امثال این افراد است؛ زیرا برای امثال آنها که در ممالکی که کلیسای مسحیّت، انحرافات و خرافات را به نام خدا به خورد مردم میداد تعجبی نداریم اتفاقاً خیلی طبیعی بوده؛ تعجب از دنبالهروهای این آقایان در مهد اسلام است که اسلام ناب را دیدهاند علماء بزرگوار شیعه را دیدهاند حقیقت اسلام و توحید را به روشنی یافتهاند و بعداً همان حرفها را در دانشگاهها و انجمنها تکرار کردند.
- خداوند در آیه ۱۹ سوره حشر میفرماید: وَ لا تَكُونُوا كَالَّذينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُون؛ و همچون كسانى نباشيد كه خدا را فراموش كردند و خدا نيز آنها را به «خود فراموشى» گرفتار كرد، آنها فاسقانند. مفاد این آیه گوشزد میکند که اگر کسی خدا را انکار کند خدای واحد او را مبتلاء به درد بزرگ خود فراموشی مینماید و وقتی اصالت و ارزش خویشتن خویش را فراموش کرد دیگر ابایی ندارد چه بگوید چه بکند چه و چه و چه...