تقریظ:
گاهی برخی خرافات چنان در فرهنگ جامعه رسوخ میکند که چیزی جز زبان طنز یارای مقابله با آن را ندارد. مرحوم آیتالله العظمی آقا جمال خوانساری در سیصد سال پیش برای مبارزه با خرافاتالنساء، کتاب ماندگار «کلثومننه» را با زبانی طنز در رد خرافات آن روزگار نگاشتند. زبان طنز از آن جهت که طنز است انسان را به مقابله وا نمیدارد بلکه انسان را به فکر میبرد تا ریشهٔ مشکل را پیدا کند. من نیز به تبعیّت از ایشان، سعی کردم معظل بزرگ جامعه امروز را با زبانی نمکین به نمایش بگذارم تا در پشت خنده برای این مشکل فکری صورت بگیرد.
دایناسورها چگونه منقرض شدند؟!
این داستان هیچ ارتباطی با مردم کشور عزیزمان ایران و فرهنگ بهروز و متجدد آن ندارد بلکه داستان سرزمینی را بیان میکند که در پشت کوههایی خیلی دور میزیستند و پس از مدتی به دلیل نرفتن زیر بار سنگین ازدواج و دغدغهٔ بیش از حد خدمت به جامعه، همه مجرد ماندند و نسلشان به نسل دایناسورها پیوست. اکنون هیچ اثر و رد پایی از آن فرهنگ جز همین سطوری که درج میگردد در دست نیست و به جای نمانده است.
شروع داستان..
در قدیم، سرزمینی بود که رسم داشتند دختران بالغ خود را وقتی به سن رشد میرسیدند شوهر دهند، یادش به خیر! اتفاقاً خدا هم نظرش همین بود. بگذریم؛ تمام همت آنها در این بود که دختر را کدبانو بار آورند. دختران آنها یک پا برای خودشان سرآشپزی بودند، سفرهآرایی و بچه داری، شوهرداری و مهماننوازی، فوت و فن زندگی، خیاطی، مختصری طبابت و هزاران هنر دیگر میدانستند که هر یک برای ادارهٔ گوشهای از زندگی آیندهشان مفید و لازم بود.
کمکم فرهنگها عوض شد! دیگر دختر را نه برای خانهداری بلکه برای کاری دیگر بار میآورند. دختر باید تحصیل کند، تحصیل که خوب است! اما به چه بهایی؟!، بهای درسخواندن و دانشگاه رفتن دخترانشان، غربت از فرهنگ خانهداری و همسرداری و هزاران فوت و فن دیگر شد.
آنها دیگر دخترانشان را شوهر نمیدادند اصلاً زشت است دختر ازدواج کند. کم کم مفهوم ازواج در نزد آنها تغییر کرد در فرهنگ جدید به دختری که ازدواج میکرد به چشم حقارت مینگریستند او را انسانی وامانده از جامعه و علاف و بیکاری میدانستند که از سر بیکسی، برای خود آقا بالاسر آورده است.
کار آن قوم به جایی رسید که دختران متأهل را عجولانی میدانستند که با اولین خواستگار، دستپاچه شده و از ترس اینکه مبادا این آخرین شانس، از دست برود فیالفور بدون فوت هیچ وقتی، جواب مثبت داده و بله سفره عقد را در همان مجلس خواستگاری داده بودند.
دیگر معنای دختران دمبخت نیز تغییر کرده بود دمبخت یعنی دمبخت ورود به دانشگاه و قبولی در کنکور، بعد از فارغالتحصیلی در دانشگاه هم دمبخت بودن، معنای دیگری پیدا میکرد آنجا دمبخت به معنای یافتن شغلی مناسب با حقوق مکفی بود. در این فرهنگ، دختران، تازه وقتی سی سالگی را کامل پر میکردند تازه به خود و دیگران اجازه میدادند کمی دربارهٔ ازدواجشان فکر کنند بله! درست است تنها اجازه میدادند فکر کنند.
در این سرزمین، هر چه ازدواج زشت و زشتتر می شد در عوض دوستیهای خیابانی و دانشگاهی و همسایهای، فرهنگ هر روز را با کسی بودن، زیبا و زیباتر میشد. اگر دختری هم راضی به ازدواج میشد خانوادهها تن نمیدادند در مجلس خواستگاری، پدر عروس با زبان دلش با آنها صحبت میکرد! با زبان دل میگفت: تو را به خدا حرف از ازدواج نزنید با همه چیزتان می سازیم و سازگاریم. اصلاً دختر ما، دوستِ پسر شما! شبها دخترمان را بزک میکنیم پسر شما بیاید تحویل بگیرد بروند صفا. با وجود هزار راهی که برای پیشگیری وجود دارد اگر بچهای هم درست شد ناراحتی ندارد من آشنا دارم میرویم سقطش میکنیم. خلاصه، مردمان این سرزمین روز به روز متمدنتر و بافرهنگتر میشدند تا آنجا که داشتن بکارت سالم را اُمُّلی دانسته، برای آن کرکره اختراع کرده بودند. در اداره کل ثبت اختراعات این کرکره به شمارهٔ 6633 با افتخار زیادی ثبت شده بود.
مسئلهٔ دیگری که در نظر این قوم، شیرین جلوه میکرد و دوست داشتند آن را تجربه کنند مسئله زنده به گور کردن دختران بود آنها وقتی شنیدند در عهد جاهلیت اولی، برخی از اعراب، دختران خود را زنده زنده در گور خاکی دفن میکردند هوس این کار به سرِشان زد و به جِد، مصمم شدند آن کار را نه در عهد جاهلیت اولی بلکه در مهد تمدن با عنوان جاهلیت اخری تجربه کنند. آری به اعتقاد خود ایشان نیز، دانشگاهی که مانع ازدواج و سر و سامان گرفتن دختر باشد دانشگاه نیست! این دانشگاه بیشتر از آنکه دانشگاه باشد به گور شبیه است. خدا نیز در قرآن به بازگشت و تجدد دوران جاهلیت در قرآنشان وعده، داده بود.
در کنار این عده، خانوادههای بافرهنگ دیگری نیز بودند که دختران خود را برای مدت کوتاهی میفروختند و با این کار، آیندهٔ دخترانشان را تضمین میکردند. روش کار به این صورت بود که کاملاً صوری بدون اینکه این مسئله را به روی خود بیاورند خیلی جدی، دختر را با مهریه و شیربهایی سنگین، شوهر میدادند پس از مدت کوتاهی به آپارتمانی که به نام دادگاه، شهرت داشت مراجعه کرده و تقاضای طلاق میدادند. برای این منظور، بهتر بود جناب شوهر، عیبی داشته باشد که حرفشان در دادگاه پیش برود. برخی هم که فوت و فن کار را بلد نبودند از اشخاصی که نامشان وکیل بود کمک میگرفتند. خلاصه! مقداری را نقد و بقیه را مادامالعمر به صورت اقساط به عنوان مهر از آن، مفلوکِ روسیاه و از آن، همه جا بیخبر، دریافت میکردند. بیچاره کسانی که در آن سرزمین، ازدواج میکردند.
آنها معتقد بودند: هیچ وقت برای ازدواج دیر نیست برای همین، زیاد لازم نبود در امر ازدواج عجله کنند. چنانکه بیان شد کسی به طور جد ازدواج نمیکرد اما آنهایی هم که واقعاً قصد ازدواج داشتند بهترین سن را برای این منظور، 35 سال به بالا میدانستند. طبعاً 10 ـ 15 سال اول زندگی، بچه دست و پا گیر عروس، داماد بود. جا داشت یکدیگر را بهتر بشناسند لذا اصلاً به بچه، فکر نمیکردند گاهی هم که برخی قصد آوردن بچه داشتند به خاطر انواع غذاهای هورمونی, توان بچه دار شدن نداشتند.
در آن سرزمین پدربزرگها پدر شده بودند و مادر بزرگها، مادر! بیچاره مادرها تا میآمدند مادر شوند مادربزرگ شده بودند. آنها، دورانی که میتوانستند مادر شوند را در دانشگاه و سر کار گذرانده بودند. 50 سالگی که مادر میشدند چون بزرگ بودند بچهها مادرشان را با مادر بزرگ اشتباه میگرفتند. این اول کار بود مقداری که گذشت از همین هم صرف نظر کردند و فرهنگ زندگیِ بدون فرزند را جشن گرفتند.
آنها نمیدانستند چه بر سر خود میآورند اما به مرور که یکی یکی مُردند چون جایگزینی برای خود نساخته بودند نسلشان با نسل دایناسورها پیوندی جاوید خورد.
ما بازماندگان بشر، از نسل دهاتیهای آن قومیم.
روحشان شاد و راهشان بی رهرو
این داستان سرِ دراز دارد اما من یقین دارم دایناسورها هم همینجور منقرض شدند....
مسعود رضانژاد فهادان ـ 12 فروردین 1392